😕 گفتم نمیخواد با همکلاسیت گرم بگیری
👨🏻🏫 در سنین نوجوانی تا جایی که امکان دارد باید از مدیریت و کنترل مستقیم نوجوان پرهیز کرد، زیرا که او به مقابله و گردنکشی رو میآورد. در این دوران باید او را به این صورت مدیریت غیر مستقیم کرد. جایی مانند مسجد و ... را بیابید که جذابیت اولیه برای حضور دخترتان را داشته باشد تا بتواند در آنجا دوستان جدید و مناسب پیدا کند. بعد با تکنیکهایی رابطه دخترتان و آن دوستان را تقویت کنید. در این شرایط معمولاً نوجوانان از دوستان قدیمی جدا شده و بیشتر وقتشان را با دوستان جدید سپری میکنند.
جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇
🌐 http://btid.org/node/298136
📎 #نوجوان
📎 #رفیق
💢 سه نیاز اساسی هر شهر
امام صادق عليهالسلام:
🍃 لا يَستَغني أهلُ كُلِّ بَلَدٍ عَن ثَلاثَةٍ يَفزَعُ إلَيهِم فِي أمرِ دُنياهُم وآخِرَتِهِم، فَإِن عَدِموا ذلِكَ كانوا هَمَجاً: فَقيهٍ عالِمٍ وَرِعٍ، و أميرٍ خَيِّرٍ مُطاعٍ، و طَبيبٍ بَصيرٍ ثِقَةٍ .
🍀 مردم هر شهرى به سه چيز نيازمندند كه در كار دنيا و آخرت خود به آنها رجوع كنند و چنانچه آن سه را نداشته باشند، گرفتار پريشانى مىشوند: فقيه دانا و پارسا، فرمانرواى نيكوكار و مُطاع، و پزشك حاذق و مورد اعتماد.
📚 تحفالعقول، ص۳۲۱.
💐 روز پزشک و روز بزرگداشت ابوعلی سینا گرامی باد.
📎 #حدیث_نگاشت
📎 #روز_پزشک
📎 #روز_بزرگداشت_بوعلی
🧑🏻پسرم دوست داره با دوستاش بِره دوچرخه سواری
👨🏻🏫 برخی از رفتارهای نوجوانان مانند دوست محوری، دیده شدن در جمع دوستان، جلب نظر دیگران، درخواست آزادیهای اجتماعی بیشتر، خود مدیریتی، استقلال و غرور از ویژگیهای این دوره ملتهب از زندگی است. تمام نوجوانان به نحوی با این مسائل روبرو هستند حال برخی کمتر بروز میدهند، برخی بیشتر. این را بدانید که این ویژگیها در فرایند اجتماعی شدن فرزندتان رخداده است. او در حال طی کردن مسیر بزرگ شدن و مرد شدن است. اینها را عیب او ندانید. بلکه نیازهایی خدادادی ببینید که باید به شیوه درست و مناسب، تأمین شوند.
جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇
🌐 http://btid.org/node/301002
📎 #مشاوره
📎 #فرزند_پروری
📎 #رفتار_نوجوان
💢 زن،غزه،آزادی
🔹 زنان غزه با وجود توحش صهیونیستها، در میدان ماندهاند و قهرمانانه نقشآفرینی میکنند.
📎 #طوفان_الاقصی
📎 #فلسطین
📎 #غزه
🧕🏻خانمم عصرها تا دیروقت سر کار هست...
👨🏻🏫اصل اولیه بر این است که با محبت و نرمی در این موضوع با همسرتان کنار بیایید؛ یعنی تا جایی که ممکن است وارد تندی و تنش نشوید تا این کار را انجام دهد اما گاهی اوقات چارهای جز قانون نیز وجود ندارد. میبایست قوانینی را در خانه قرار دهید که ایشان در ساعت مشخصی حتماً در خانه باشند و بیشتر از آن را به کار مشغول نباشد. توجه کنید این قوانین نیز نباید با خشونت و بدرفتاری باشد اما جدیت در انجام آنها لازم است.
👈🏻 اگر نتوانستید به توافق برسید، توصیه میکنم حتماً از یک مشاور راهنمایی بگیرید تا یک متخصص بیطرف راه درست و متعادل را به شما و همسرتان نشان دهد. در ضمن معمولاً تأثیری که فرد دیگری میتواند روی همسرتان داشته باشد ممکن است آن تأثیر در شما کمتر باشد. پس در استفاده از مشاوره حضوری غفلت نکنید.
جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇
🌐 http://btid.org/node/301552
📎 #همسرداری
📎 #همسر_شاغل
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬خرید برندهای خارجی باعث سلطه کفار بر ما میشود...
🎙حجت الاسلام #راجی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت348 روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکسالعملش را مو
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت349
تیز نگاهش کردم. حلقهی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم.
–حالا کی میخواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو در مورد من چی فکر کردی؟
اشکم روی دستش چکید.بیقرار شد.
سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانهام گرفت و سرم را بالا آورد و نگاهش را آویزان چشم هایم کرد و گفت:
–من هیچ فکری نکردم.
درنگاهش ترس بود، من کاملا احساسش کردم، شاید می ترسید حرفی بزنم که این فاصله ها بیشتر شود. از این همه نزدیکی خوشحال بودم، کنترل تپش قلبم دیگر دست خودم نبود.
دلم برای چشمهایش تنگ شده بود.
اخم ریزی کرد و دستش را عقب برد و نفس عمیقی کشید.
–باید با هم حرف بزنیم.
–اگه دوباره حرف خودت رو نمیزنی باشه حرف میزنیم.
–بگو، می شنوم.
نگاهم راخرج دستهایش کردم و گفتم:
–چی بگم، من که مشکلی با تو ندارم.
بعد آرامتر دنبالهی حرفم را گرفتم.
–دلم برای مهربونیات تنگ شده کمیل. برای حمایتهات، برای این که بازم مثل کوه پشتم باشی. من از نبودنت میترسم. ازاین بداخلاقیات وسردیهات وحشت به دلم میوفته.
دوباره بغض مثل یه گیرهی قوی راه گلویم را آنقدر فشار داد که احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده است.
ترسیدم دوباده اشکم بریزد و دل تنگیام را بیشتر از این جار بزند. برای همین سکوت کردم.
دستش را لای موهایم برد.
–گریه که بد نیست، اینقدرخودت رو برای نگه داشتنش اذیت نکن.
من هر کاری کردم خدا شاهده به خاطر خودت بود.
راحیل خودت بهترمی دونی خاطرت چقدر برام عزیزه، برای همین میخوام بهت بگم به خاطر رو درواسی، یا حرف مردم یا ترسیدن ازاین که یه وقت دیگران کارت رو تایید نکنن تصمیم نگیر، نگران منم نباش، تو هر تصمیمی بگیری من بارضایت قبول می کنم، دفعهی اولم که نیست.
مکثی کرد و از ته دل آهی کشید که گیره ی گلویم فشردهتر شد.
–اگه برای محرم شدن عجله کردم به خاطر ترس از پیامهایی بود که اون دیوانه میداد. احساس وظیفه کردم. در ضمن فکرمی کردم تو خودت هم به من علاقه داری، پس با خودم فکر کردم چه بهتر که زودتر عقد کنیم و خیال منم راحت بشه.
باحرف آخرش بادلخوری نگاهش کردم.
–من چیکارکردم که تو فکر کردی بهت علاقه ندارم؟
–ببین راحیل اصلا موضوع این نیست که توکاری کردی، موضوع زندگی گذشته ی خودمه، حرف یک عمرزندگیه، من نمی خوام که ...
حرفش رابریدم و صدایم را کمی بلند کردم.
–موضوع اینه که تو به من اعتماد نداری، اون روز تو هم جای من بودی همون برخورد رو میکردی.
اگه الان مادر ریحانه یهو روبروت ظاهر بشه چه حالی میشی؟ شوکه نمیشی؟
آرش برای من مرده، فقط زنده شدنش جلوم بهم شوک وارد کرد همین.
توفکرمی کنی داری به من محبت می کنی؟ این کارهات فقط داره اعتمادم رونسبت به علاقهات کم می کنه. مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟
اشکهایم دیگر صبور نبودند.
–وقتی به حرفهام اعتماد نداری، موندنم تو این زندگی چه فایدهایی داره. حرف زدنمون آب در هاونگ کوبیدنه. دیگه نمیتونم اینجا بشینم.
بلند شدم و به طرف در رفتم.
نمی دانم چطور فوری خودش را به من رساند. دستم را گرفت.
– فرارنکن. وایسا وحرفت رو بزن.
–من حرفهام رو زدم، دیگه چیزی ندارم که بگم.
صورتم راقاب دستهایش کرد و نگاهش را به چشم هایم سنجاق کرد و با مهربانی گفت:
–مطمئنی همه چیز رو گفتی؟
در لحظه یاد حرفهای خانمی افتادم که در مترو دیده بودم. خدا را شکرکردم که هر دوچشم داریم. می تواند نگاهم کند، می توانم نگاهش کنم.
وگرنه این همه حرفها را چگونه با زبان نگاه به هم می گفتیم. همان حرفهایی که زبان قاصراز گفتنش است.
ازسوالش سرخ شدم و گریه ام بند آمد.
با انگشتهایش اشکهایم را کنار زد و دوباره پرسید:
–مطمئنی؟
احساس کردم صورتم گلولهی آتش شده، چشم هایم را پایین انداختم.
دوباره دستش را لای موهایم انداخت و بهمشان ریخت و باحالت بامزه ایی گفت:
–چه فوری ام واسه من قهر میکنه. دیگه نبینما. مشتی به سینهاش زدم.
–فعلا که تو ناز میکنی، همهچی برعکس شده.
دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید.
اگر کمیل دست نداشت چه؟ خدایا شکر که میتواند در آغوشم بگیرد.