eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
19هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
😕 گفتم نمی‌خواد با هم‌کلاسیت گرم بگیری 👨🏻‌🏫 در سنین نوجوانی تا جایی که امکان دارد باید از مدیریت و کنترل مستقیم نوجوان پرهیز کرد، زیرا که او به مقابله و گردن‌کشی رو می‌آورد. در این دوران باید او را به این صورت مدیریت غیر مستقیم کرد. جایی مانند مسجد و ... را بیابید که جذابیت اولیه برای حضور دخترتان را داشته باشد تا بتواند در آنجا دوستان جدید و مناسب پیدا کند. بعد با تکنیک‌هایی رابطه دخترتان و آن دوستان را تقویت کنید. در این شرایط معمولاً نوجوانان از دوستان قدیمی جدا شده و بیشتر وقتشان را با دوستان جدید سپری می‌کنند. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/298136 📎 📎
💢 سه نیاز اساسی هر شهر امام صادق عليه‌السلام: 🍃 لا يَستَغني أهلُ كُلِّ بَلَدٍ عَن ثَلاثَةٍ يَفزَعُ إلَيهِم فِي أمرِ دُنياهُم وآخِرَتِهِم، فَإِن عَدِموا ذلِكَ كانوا هَمَجاً: فَقيهٍ عالِمٍ وَرِعٍ، و أميرٍ خَيِّرٍ مُطاعٍ، و طَبيبٍ بَصيرٍ ثِقَةٍ . 🍀 مردم هر شهرى به سه چيز نيازمندند كه در كار دنيا و آخرت خود به آن‌ها رجوع كنند و چنانچه آن سه را نداشته باشند، گرفتار پريشانى مى‌شوند: فقيه دانا و پارسا، فرمانرواى نيكوكار و مُطاع، و پزشك حاذق و مورد اعتماد. 📚 تحف‌العقول، ص۳۲۱. 💐 روز پزشک و روز بزرگداشت ابوعلی سینا گرامی باد. 📎 📎 📎
🧑🏻پسرم دوست داره با دوستاش بِره دوچرخه سواری 👨🏻‌🏫 برخی از رفتارهای نوجوانان مانند دوست محوری، دیده شدن در جمع دوستان، جلب نظر دیگران، درخواست آزادی‌های اجتماعی بیشتر، خود مدیریتی، استقلال و غرور از ویژگی‌های این دوره ملتهب از زندگی است. تمام نوجوانان به نحوی با این مسائل روبرو هستند حال برخی کمتر بروز می‌دهند، برخی بیشتر. این را بدانید که این ویژگی‌ها در فرایند اجتماعی شدن فرزندتان رخ‌داده است. او در حال طی کردن مسیر بزرگ شدن و مرد شدن است. این‌ها را عیب او ندانید. بلکه نیازهایی خدادادی ببینید که باید به شیوه درست و مناسب، تأمین شوند. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/301002 📎 📎 📎
💢 زن،غزه،آزادی 🔹 زنان غزه با وجود توحش صهیونیست‌ها، در میدان مانده‌اند و قهرمانانه نقش‌آفرینی می‌کنند. 📎 📎 📎
🧕🏻خانمم عصرها تا دیروقت سر کار هست... 👨🏻‌🏫اصل اولیه بر این است که با محبت و نرمی در این موضوع با همسرتان کنار بیایید؛ یعنی تا جایی که ممکن است وارد تندی و تنش نشوید تا این کار را انجام دهد اما گاهی اوقات چاره‌ای جز قانون نیز وجود ندارد. می‌بایست قوانینی را در خانه قرار دهید که ایشان در ساعت مشخصی حتماً در خانه باشند و بیشتر از آن را به کار مشغول نباشد. توجه کنید این قوانین نیز نباید با خشونت و بدرفتاری باشد اما جدیت در انجام آن‌ها لازم است. 👈🏻 اگر نتوانستید به توافق برسید، توصیه می‌کنم حتماً از یک مشاور راهنمایی بگیرید تا یک متخصص بی‌طرف راه درست و متعادل را به شما و همسرتان نشان دهد. در ضمن معمولاً تأثیری که فرد دیگری می‌تواند روی همسرتان داشته باشد ممکن است آن تأثیر در شما کمتر باشد. پس در استفاده از مشاوره حضوری غفلت نکنید. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/301552 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت348 روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکس‌العملش را مو
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 تیز نگاهش کردم. حلقه‌ی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم. –حالا کی می‌خواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو در مورد من چی فکر کردی؟ اشکم روی دستش چکید.بی‌قرار شد. سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانه‌ام گرفت و سرم را بالا آورد و نگاهش را آویزان چشم هایم کرد و گفت: –من هیچ فکری نکردم. درنگاهش ترس بود، من کاملا احساسش کردم، شاید می ترسید حرفی بزنم که این فاصله ها بیشتر شود. از این همه نزدیکی خوشحال بودم، کنترل تپش قلبم دیگر دست خودم نبود. دلم برای چشم‌هایش تنگ شده بود. اخم ریزی کرد و دستش را عقب برد و نفس عمیقی کشید. –باید با هم حرف بزنیم. –اگه دوباره حرف خودت رو نمی‌زنی باشه حرف می‌زنیم. –بگو، می شنوم. نگاهم راخرج دستهایش کردم و گفتم: –چی بگم، من که مشکلی با تو ندارم. بعد آرامتر دنباله‌ی حرفم را گرفتم. –دلم برای مهربونیات تنگ شده کمیل. برای حمایتهات، برای این که بازم مثل کوه پشتم باشی. من از نبودنت می‌ترسم. ازاین بداخلاقیات وسردیهات وحشت به دلم میوفته. دوباره بغض مثل یه گیره‌ی قوی راه گلویم را آنقدر فشار داد که احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده است. ترسیدم دوباده اشکم بریزد و دل تنگی‌ام را بیشتر از این جار بزند. برای همین سکوت کردم. دستش را لای موهایم برد. –گریه که بد نیست، اینقدرخودت رو برای نگه داشتنش اذیت نکن. من هر کاری کردم خدا شاهده به خاطر خودت بود. راحیل خودت بهترمی دونی خاطرت چقدر برام عزیزه، برای همین می‌خوام بهت بگم به خاطر رو درواسی، یا حرف مردم یا ترسیدن ازاین که یه وقت دیگران کارت رو تایید نکنن تصمیم نگیر، نگران منم نباش، تو هر تصمیمی بگیری من بارضایت قبول می کنم، دفعه‌ی اولم که نیست. مکثی کرد و از ته دل آهی کشید که گیره ی گلویم فشرده‌تر شد. –اگه برای محرم شدن عجله کردم به خاطر ترس از پیامهایی بود که اون دیوانه می‌داد. احساس وظیفه کردم. در ضمن فکرمی کردم تو خودت هم به من علاقه داری، پس با خودم فکر کردم چه بهتر که زودتر عقد کنیم و خیال منم راحت بشه. باحرف آخرش بادلخوری نگاهش کردم. –من چیکارکردم که تو فکر کردی بهت علاقه ندارم؟ –ببین راحیل اصلا موضوع این نیست که توکاری کردی، موضوع زندگی گذشته ی خودمه، حرف یک عمرزندگیه، من نمی خوام که ... حرفش رابریدم و صدایم را کمی بلند کردم. –موضوع اینه که تو به من اعتماد نداری، اون روز تو هم جای من بودی همون برخورد رو می‌کردی. اگه الان مادر ریحانه یهو روبروت ظاهر بشه چه حالی میشی؟ شوکه نمیشی؟ آرش برای من مرده، فقط زنده شدنش جلوم بهم شوک وارد کرد همین. توفکرمی کنی داری به من محبت می کنی؟ این کارهات فقط داره اعتمادم رونسبت به علاقه‌ات کم می کنه. مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟ اشکهایم دیگر صبور نبودند. –وقتی به حرفهام اعتماد نداری، موندنم تو این زندگی چه فایده‌ایی داره. حرف زدنمون آب در هاونگ کوبیدنه. دیگه نمی‌تونم اینجا بشینم. بلند شدم و به طرف در رفتم. نمی دانم چطور فوری خودش را به من رساند. دستم را گرفت. – فرارنکن. وایسا وحرفت رو بزن. –من حرفهام رو زدم، دیگه چیزی ندارم که بگم. صورتم راقاب دستهایش کرد و نگاهش را به چشم هایم سنجاق کرد و با مهربانی گفت: –مطمئنی همه چیز رو گفتی؟ در لحظه یاد حرفهای خانمی افتادم که در مترو دیده بودم. خدا را شکرکردم که هر دوچشم داریم. می تواند نگاهم کند، می توانم نگاهش کنم. وگرنه این همه حرفها را چگونه با زبان نگاه به هم می گفتیم. همان حرفهایی که زبان قاصراز گفتنش است. ازسوالش سرخ شدم و گریه ام بند آمد. با انگشتهایش اشکهایم را کنار زد و دوباره پرسید: –مطمئنی؟ احساس کردم صورتم گلوله‌ی آتش شده، چشم هایم را پایین انداختم. دوباره دستش را لای موهایم انداخت و بهمشان ریخت و باحالت بامزه ایی گفت: –چه فوری ام واسه من قهر میکنه. دیگه نبینما. مشتی به سینه‌اش زدم. –فعلا که تو ناز میکنی، همه‌چی برعکس شده. دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید. اگر کمیل دست نداشت چه؟ خدایا شکر که می‌تواند در آغوشم بگیرد.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت349 تیز نگاهش کردم. حلقه‌ی اشکم باعث شد صورتش را تار
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کمی که آرام شدم، از خودش جدایم کرد. سرم را بوسید و گفت: –من رو می‌بخشی راحیل؟ نگاهم را روی لباسش بالا و پایین دادم. دوباره سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. –خیلی اذیتم کردی. سرم را بوسید . –معذرت می خوام. قصدم ناراحتیت نبود. این سکوت تو باعث میشد گاهی فکر کنم، نکنه واقعا کارم درسته. سرم را بالا گرفتم: –سکوتم؟ خب وقتی تو به من اهمیتی نمیدادی من چیکار می‌تونستم بکنم؟ لبخندی روی لبهایش نشست. –تو همون اول فقط کافی بود یه کار کنی که همه چی تموم بشه. مبهوت نگاهش کردم. –چیکار؟ نگاه جستجوگرش در چشم هایم ثابت ماند. نگاهی طولانی و نفس‌گیر، کم‌کم بانگاهش دلخوریها راکنار زد و غصه هایم را مرحم شد، حرفهایش فقط درکتاب لغت چشم هایم ترجمه میشد. انگار نگاهش چیزی را تمنا می‌کردند که برایم تازگی داشت. هیجان، تپش وَحرکت خون، در رگهایم... اگر دهخدا بود حتما کتاب لغت دیگری برای معانی این حرفها می‌نگاشت. درتنم انقلاب شد همه چیز به هم ریخت. او موفق شده بود. آنقدر جستجو کرد تا بالاخره به آنچه دنبالش می گشت رسید. غرورم و تمام گذشته‌ام را پله‌ایی کردم و زیر پایم گذاشتم و رویش ایستادم. لبخندش عمیق‌تر شد. دستهایم را دور گردنش آویختم و کمی سرش را پایین کشیدم و روی پنجه‌ی پاهایم ایستادم و گونه اش را بوسیدم وآرام گفتم: –دوستت دارم. دستهایش رامحکم تر دور کمرم حلقه کرد و گردنم را بوسید و زیر لب طوری که به زور صدایش را می شنیدم گفت: – بالاخره امام رضا جوابم رو داد. خوشبختی به همین سادگیست، خوشبختی همان خدا را شکر گفتن‌های از سر رضایت است، دل سپردن است. تو دل بسپار به خدا، خداقول داده که خوشبختت کند. گاهی خوشبختی آن دری نیست که خدا برایمان بسته است و ما پشتش تحصن کرده‌ایم. باید دنبال درهای باز خوشبختی گشت و به خدا اعتماد کرد. باید باور کنیم که خدا بیشتر و بهتر از ما می‌‌داند. *آرش* راحیل ازدواج کرده بود، آن هم با مردی که آینه ی خودش بود. باید باور می‌کردم. راحیل را برای همیشه از دست داده بودم. وقتی کمیل برایم تمام بلاهایی که فریدون دیوانه سر راحیل و خودش آورده بود را تعریف کرد تازه فهمیدم راحیل چقدرصبورتر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. آن روزها حتی یک کلمه هم در این مورد به من چیزی نگفته بود. کمیل را خیلی قبل ترها می شناختم. درست زمانی که برای پادرمیانی بین من و راحیل از او خواهش و تمنا کردم که کمکم کند، همان موقع بود که فهمیدم جنسش بابقیه فرق دارد، درست مثل راحیل.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت350 کمی که آرام شدم، از خودش جدایم کرد. سرم را بوسید
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 همان موقع بود که گفت، «زن خوب یه نعمت بزرگه. اگر با خانم رحمانی ازداج کنی یعنی خدا این نعمت رو بهت داده، پس قدرش رو بدون.» وقتی راحیل تمام شد معنی حرفش را فهمیدم. من تا آن روز فکر می‌کردم چه از خود گذشتگی بزرگی کرده‌ام و خانواده‌ام را از پاشیده شدن نجات داد‌ه‌ام. در دلم فقط برای آرامش راحیل دعا می‌کردم. ظلمی که ناخواسته و به جبر زمانه در حقش کرده بودم. برای یک دختر چیز کمی نبود، بعد از آن هم ظلمهای فریدون شاید وادارش کرده بود که او هم با ازدواجش یک جورهایی از خواسته‌هایش رد شود. ما هر دو پدر و مادر بچه هایی شدیم که مال خودمان نیستند ولی درکنارشان احساس آرامش داریم. یادم می آید که راحیل همیشه برای ریحانه نگران بود و مدام دل تنگش میشد. به حرف راحیل رسیدم، خوب بودن بدون تاوان دادن خوب بودن نیست، فقط به‌ به و چه چه دیگران را خریدن است، و چقدر گاهی خوب بودن درد دارد. ما هر دو از عشقمان گذشتیم و تمام محبتمان را تقدیم بچه هایی کردیم که بیش ازهرکسی محتاجش بودند. شاید خانواده‌ی من هیچ وقت متوجه نشوند که راحیل با گذشتش چه آرامشی برایشان آورد. ولی به قول خودش خدا که می داند. سارنا سینه خیز نزدیکم آمد، بی‌صدا و آرام. هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم سکوت یک بچه در خانه اینقدر درد‌ناک باشد. مادر برای هرشیرین کاری سارنا هزار بار قربان صدقه اش می‌رفت ولی وقتی با بچه حرف میزد سعی می‌کرد بغضش را نشان ندهد. گاهی این سکوت سارنا چقدر تلخ همه‌ی صداها را می‌شکست. مادر دیگر مدتهاست قلبش درد نگرفته و کارش شده برای من دعا کردن. مژگان که حالا با برگشتن من به زندگی انگار او هم آرام گرفته کنارم نشست و با لبخندنگاهم کرد و برایم میوه پوست کند. سارنا رابغل کردم و تکه سیبی که مژگان سرچنگال تعارفم کرد را گرفتم و گفتم: –قرار بود بعدا ز غذا میوه نخوریم که، یا بافاصله‌ی حداقل دوساعت بخوریم. – حالا یه شب ناپرهیزی چیزی نمیشه. بعد به حلقه‌ی انگشتری که برایش خریده بودم نگاهی انداخت و دستش راکنار دستم نگه داشت. –چه ست قشنگی انتخاب کردی آرش، خیلی حلقه‌ام رو دوست دارم. نفسم را بیرون دادم. –آره قشنگه. نگاهم کرد، با دیدن زلال شفاف چشم هایش به این فکرکردم که چقدر بعضی از آدمها فقط با کمی محبت زیرو رو می شوند.مثل من که تو آمدی و تکاندیم و رفتی. مادر سارنا را از بغلم گرفت و گفت: –بده من ببرم عوضش کنم بچمو. مادر آنقدر به سارنا وابسته شده که دیگر حتی مهمانیهای دور همی‌اش را هم نمیرفت و تمام وقتش را صرف نوه‌اش می کرد. مژگان یک تکه موز مقابلم گرفت. –مژگان جان بسه، الان همه‌ی اینا تا وقت هضم شدن تو معده می گندن و دیگه خاصیتی برای بدن ندارن که... موز را در بشقاب برگرداند و سرش را به بازویم تکیه داد و با مهربانی گفت: –عقل کل خودم، دو روزه دنیا رو زیادسخت نگیر. چقدرحرفهایش مرا یاد کیارش می اندازد. او هم مدام می گفت دو روز دنیا رو خوش باش. –دقیقا چون دو روز دنیاست میگم. اتفاقا تو خیلی سخت می‌گیری این دو روز رو. کشیده گفت: –آرش...دوباره رفتی رو منبر؟ تونیستی راحیل ولی می بینی حرفهایت هنوز در جمع ما هست. بخصوص هر وقت اخبار گوش می‌کنم، بیشتر یاد حرص و جوش خوردنهایت می‌افتم. وقتی دوباره حرف از تورم می شود سکوت سنگینی تمام خانه را بر می دارد. گوشی مژگان زنگ خورد، فوری ازروی میز برداشت و گفت: –مامانه. ازصحبتهایشان فهمیدم دوباره در مورد فریدون حرف می‌زنند. تلاشهای پدرش هنوز برای آزادی‌اش و تبرئه کردنش ادامه دارد. ناخوداگاه یاد دختری افتادم که به خاطر علاقه ایی که به فریدون داشت زندگیش را بر باد داد. دخترک چه می دانست عاشق یک عقده‌ایی بی وجدان شده است. بیچاره حتما فکرش را هم نمی کرده پشت این قیافه ی آنتونیا باندراس گونه ی فریدون یک آدم ناقص‌العقل پنهان شده است. ✍ ...
🌹 پنجشنبه همان روزی که دل هوای عزیزان بهشتی را می‌کند برای آرامش روحشان هدیه‌ای به زیبایی 🌺صلوات و فاتحه🌺 تقدیمشان کنیم ... یادشان گرامی و روحشان شاد
🌺🍃 ⬜️ برای هیچ چیزی در زندگی، غصه نخور 🌼 چون.. یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود 💐 این کل داستان آفرینش است 🌻 این داستان را جدی بگیرید 🌺 غیر از خدا هیچکس نیست هر چه هست برای او و بخاطر اوست
✔️ شما در واقع احساسات خود را حس نمی‌کنید بلکه به قدری در آن‌ها غرق می‌شوید که خود آن‌ها می‌شوید. این امر هم ‌هویت شدن نامیده می‌شود. ✔️ بنابر این هنگامی که آگاهی را وارد می‌کنید مکانی وجود دارد که شما می‌توانید احساسات خود را به درستی و به طور راستین حس کنید و همین که این کار را انجام دهید داستان از میان برداشته خواهد شد.. ✔️ چون آگاهی جایگزین تفکر می‌شود. آنگاه یک جا به ‌جایی و انتقال وجود دارد شما از هویت گرفتن با داستانی که در سرتان است یا همان روند افکار به حضور آگاه جا به ‌جا می‌شوید. اکنون می‌توانید آن‌ها را به طور مستقیم نگاه کنید و احساس نمایید.
💠 گذرنامه داداش 🔻چند روزی تا اربعین مونده بود و سعید سخت سرما خورده بود، وحید رو به بابا کرد و گفت: حالا که وحید مریض شده، من با گذرنامه‌اش کربلا میرم. 🔹 پریسا گفت: وقتی دوقلو هستید، عیبی نداره. 🔸 مامان گفت: این کار قانونی نیست. 🔹 مامان بزرگ گفت: برای سفر زیارتی عیبی نداره. 🔸 پریا گفت: اگه کسی نفهمه، چه عیبی داره؟ ✅بابا گفت: بچه ها مامانتون درست میگه، این کار شرعا و قانونا اشکال داره، درسته سعید و وحید دوقلو هستن، اما هر کسی باید با گذرنامه خودش مسافرت بره. 📎 📎
☸️علائم اضطراب جدایی در فرزند... 👨🏻‌🏫برخی از علائم این اختلال : 1️⃣ناراحتی شدید هنگام جدایی یا انتظار جدایی 2️⃣نگرانی مداوم در مورد از دست دادن افرادی که به آنها وابسته است یا آسیب دیدن آنها. 3️⃣ترس از اتفاقاتی که ممکن است منجر به جدایی شود. 4️⃣خودداری از رفتن به مکان‌هایی که نیاز به جدایی دارد، مانند مدرسه یا محل کار. 5️⃣امتناع از خوابیدن به تنهایی یا دور از خانه و دیدن کابوس‌های مکرر درباره جدایی 6️⃣نشانه‌های جسمی هنگام جدایی یا انتظار جدایی مانند درد شکم یا سردرد. 📎 📎
📌 پیاده‌روی اربعین، فرصتی برای ادای حق تربیتی کودکان 🔸 در متون دینی برای کودکان حقوق متعددی ذکر شده است و والدین موظف به رعایت این حقوق گردیده‌اند. یکی از این حقوق، حق یادگیری مسائل دینی است. 🔹 یکی از راه‌های آموزش امور دینی به کودکان و تربیت آنان، شرکت دادن آن‌ها در مراسامات مذهبی، خصوصاً مراسم پیاده‌روی اربعین است. کودکی که به همراه پدر و مادر خود عازم این سفر معنوی می‌شود، در عین لذت بردن از اصل سفر، با فرهنگ ناب اسلامی نیز آشنا می‌شود؛ فرهنگ نذر، اطعام، اکرام مومن، رایگان‌بخشی در راه امام حسین علیهم‌السلام و... را می‌آموزد و محبت نسبت به ائمه علیهم‌السلام و شعیان ایشان در قلبش شعله‌ور می‌گردد. جهت مطالعه‌ی بیشتر، کلیک کنید: https://b2n.ir/t57748 📎 📎 📎
☸️ چرا کودک اضطراب جدایی دارد؟؟ 👨🏻‌🏫 یکی از انواع اختلالات اضطرابی در کودکان، اضطراب جدایی است که کودک به سبب از دست دادن یا ترس از دست‌دادن مراقبین خود، از آنها فاصله نمی‌گیرد. 🔵این اضطراب از 6 ماهگی شروع و تا 3 سالگی ادامه پیدا می‌کند و بخاطر اینکه در این دوران مفهوم پایداری اشیاء را درک نمی‌کنند؛ لذا وقتی چیزی یا شخصی از جلو چشمان آنها مخفی شود نگران می‌شوند که دیگر برنگردد. 📎 📎