eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
790 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت چهل و هشت سکوت عمران و انتظار جمع، ابوالحسن را به توضیح وا می دارد: _به سبب نوری که میان تو و آینه است و تو آن نور را نمی بینی.. چهره عمران نشان فهمیدنش و اما ابوالحسن بر می خیزد: _هنگام نماز است... عمران پر خواهش: _کاش گفتگو رها نکنیم! _نماز بگزاریم، باز می گردم به پاسخ... ابوالحسن می رود و محمد بن جعفر پیش می ایستد برای نماز جماعت حاضران و مهمانان یهود و نصارا و زرتشتی هم گوشه ای به گفتگو، فضل را کنار می کشم: _اوضاع بغداد چگونه است فضل؟ _مثل گذشته... خبری آمده؟ این صفتش هم کنار باقی مذمومش که بر اساس دانسته هایم، جواب می دهد و نه بیشتر. _خبری که نه... اما به حقیقت، بعد از ولایت عهدی ابوالحسن روزگار بغداد آشفته نشده؟ فضل بی خیالی در کلامش می ریزد: _مختصر شعار و فریاد اعتراض و مخالف گوشه و کنار بغداد، آشفتگی نیست و کمترین کاری است که از عباسیان ناکام و سرخورده می آید... وقتی حسن شرایط را رصد می کند و در مشت دارد، بیعت با ابراهیم بن شکله هم چندان اسباب نگرانی نیست! فضل یا به واقع نگران اوضاع نیست یا برای من سهل و به قاعده تصویر می کند، که تا نپرسم نمی گوید و بعد سوال من هم، چنین بی اهمیت بیانش می کند. با همه وجود آرزو می کنم که سر پنهان کاری نداشته باشد که بی فضل، مرو بسیار بیش از یک وزیر کم دارد... _یعنی چنین می اندیشی که هیچ گزند و خطر از جانب بغداد، مرو را تهدید نمی کند؟ فضل با لبخندی: _به خدایت قسم خطر، امین بود و فضل بن ربیع و سپاهیان شان... که اکنون هیچ شان نیستند! ابراهیم هم با عود و آواز، نمی تواند برابر سپاه پرجان مرو بایستد... فضل هر چه کند هم نمی تواند در جایگاه من خود را تصور کند و بنشاند و بعد چنین بی دغدغه و آسوده، بغداد را هیچ انگارد... که او به تمامت ایرانی است و عجم، و من ریشه در عرب دارم و عراق... برای او بریدن از ریشه عباسیان چنان سهل است که از رومیان و من اما... ناگزیرم که عاقبت روزی در وطن به تخت بنشینم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت چهل و نه _همه چیز که سپاه و شمشیر نیست فضل! دل ها... فضل میان کلامم: _می دانم... شمشیرها باید به غلاف برود، تا زبان آخته کنیم یانه؟ گفتگو و صلح و سازش با آن که تیر در کمان دارد، بیشتر مهیای مرگ شدن است تا سیاست... می خندم: _همیشه در ستیز بودن، بیشتر برای حاکمان ایران است تا امرای عرب... تا وقتی که شمشیر دست داری، دشمنت بی اعتماد، سپر زمین نمی گذارد فضل! و تا قدمی هم به صلح بر نداری، او جز به مبارزه پیش نمی آید... فضل متفکر نگاهم می کند و سر تکان می دهد: _و این یعنی؟ شانه بالا می اندازم: _یعنی همان که می کردیم... اما... اما نمی توان و نباید که بغداد را کناری گذاشت برای همیشه و عباسیان را هم و... می دانم که فضل خوش ندارد ادامه این گفتگو را که اگر حکومت او را بود، بغداد را به پست ترین قیمت ممکن با روم یا حکومتی دیگر معامله می کرد و برای همیشه رها می شد از شر عصیان مدامش... _هر چه حضرت خلیفه فرماید و اندیشد... فضل می گوید و بر می خیزد به استقبال ابوالحسن که از نماز بازگشته و من هم پی اش و بر تخت که می نشینم، نظم باز می آید و جماعت بر تخت ها و عمران این بار نزدیک تر می نشیند برای ادامه گفتگو: _یگانگی خداوند به حقیقت درک می شود یا به وصف؟ _خداوند خالق یگانه، آن وجودی است که از ابتدا بوده، وحدانیت اش ازلی است بدون آن که چیزی با او باشد، فردی است که دوم ندارد، نه معلوم و نه مجهول، نه محکم و نه متشابه، نه به یاد است و نه فراموش شده. چنین نیست که از زمانی معلوم و خاص موجود شده باشد و یا تا زمانی معین باقی بماند، یا قائم به دیگری باشد یا تا حد دیگری برپا بماند. به چیزی تکیه نکرده و در چیزی پنهان نشده، چون غیر از او وجودی نبوده. و هر صفتی که برایش بخوانی. حادث است و ترجمانی برای فهمیدنش. اولین ابداع او، حروفی بود که اصلش قرار داد برای همه چیز...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه رها می کنم پاسخ ابوالحسن را که اندیشه فضل رهایم نمی کند... می دانم که این دغدغه به من نو نشده و همیشه همراه حاکمان بوده و خواهد بود هم... ترس مدام از وزیران و شک مدام تر به صداقت شان... با آن که، هر که امینِ فضل را، به قیمتی بیشتر خریده ام و بَریدهایی به غیر از آنها که برای فضل خبر می آورند گزیده ام و خود را به قاعده همه حاکمانی که در قصر بی خبری نشسته اند، ننشانده ام و از حجاب وزیران و مشاورانی که همیشه می گویند:((اوضاع به کام و مراد خلیفه می رود))، بیرون آمده ام و با هزار چشم و گوش، زیر و زبر و نهان و آشکار احوال را می پایم؛ باز دلم به قرار نیست و خوفی مستمر از بی خبری رنجم می دهد... نکند که فضل هم همین بازی پیش گرفته باشد و چنان غرقم کند در آسودگی و بی خیالی، که وقت برخاستن از این رویا، دستم به هیچ خار و خاشاکی نرسد برای نجات... _هر چه اراده کند را فقط امر می فرماید که:((کُن)) و موجود باش. ابوالحسن همچنان به پاسخ است: _و به اراده و مشیت اش موجود می شود؛ هیچ از مخلوقاتش از دیگری به او نزدیک تر نیست و دورتر از او هم... عمران با حالی میان شادی و بغض: _شهادت می دهم به وحدانیت خداوند چنان که تو وصفش نمودی... و شهادت می دهم به نبوت محمد که بنده اوست و نور هدایتش...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه و یک و به سجده می افتد ناگاه... و سلام و درود بر پیامبر، میان جمع و لبخند ابوالحسن: _بدان ای عمران! ایمان را مرتبه ای است بالاتر از اسلام و تقوا را مرتبه ای بالاتر از ایمان؛ و چیزی کمتر از تقوا میان مسلمانان تقسیم نشده... ساعتی نگذشت که عمران پرسوال و تردید آمد و حالا... مسلمان و مومن و به سجده... و عالمان یهود و نصارا و زرتشت، بی پاسخ و شکست خورده... هنوز نمی دانم در این میزان، کدام سو پرجان تر است؟ باید خشمگین باشم از پیروزی ابوالحسن و سرآمدی اش در علم و رقیبش بپندارم و نگران؟ یا خوشحال که اگر چه همه معترفند به علم اش، اما تا وقتی که در سایه من است و در سایه سار حکومتم، تعالی نامش، تعالی نام من است؟ و در برزخ همین دو حس: _أحسنت یابن رسول الله... این گفتگوها و مباحثات، بهترین شاهد و گواه بر این که در انتخابم اشتباه نکرده ام... که شایسته ترین برای ولایت عهدی حکومتی... بر می خیزم و ابوالحسن و همه هم، و فضل را راهی می کنم برای بدرقه مهمانان و خودم کنار ابوالحسن تا از سرسرا بیرون می آییم و در باغ قصر: _می دانی یابن رسول الله... چندی است که موضوعی را با خود مدام واگویه می کنم و مرور، و اکنون چنین می اندیشم که به پاسخ رسیده ام... ابوالحسن گام میان راهی می گذارد که صنوبرها بلند و پیوسته کنارش قد افراشته اند و سر تکان می دهد و منتظر. _که نزدیکی و قرابت عباسیان و علویان با پیامبر یکی است، و ما و شما را در نسبت با رسول الله تفاوتی نباشد و فضل نسل و نسب ما و شما یکی است و... چهره ابوالحسن نه رنگ موافقت دارد و نه انکار و من: _این همه اختلاف و تفرقه، از جانب شیعیان و پیروان مان است و تعصب و هوای نفس شان که ما را از هم جدا خواسته اند و دوگانه دیده اند و... چنین نیست؟ _پاسخت را به حقیقت می خواهی؟ ابوالحسن همچنان که آهسته گام بر می دارد به قصد خروج از کاخ، می گوید و من بی تأمل: _به حقیقت... و چشم از حوض بزرگ میان باغ و فواره هایش می گیرم. 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه و سه غادیه جامهٔ بر شانه اش را کناری می اندازد: _می سوزم عبدالله... می سوزم... درونم آتش... همهٔ جانم... نگاهم را از سرخی تاریک آسمان می دزدم و پرده بلند تنها پنجره را می اندازم. کنار غادیه می نشینم و پایش را در طشت برف آب می گذارم و جام بیدمشک و کاسنی به لبش می رسانم. _می سوزم عبدالله... این تب می سوزاندم و می کشد... از پایم می اندازد... جانم می گیرد... به آستین عرق از پیشانی اش می گیرم و انگشت بر ابروهای بلند و سیاهش می کِشم و مهربان: _غادیهٔ جانم! غادیهٔ عمرم! تا من هستم، نه بیماری و نه هیچ کس و چیز دیگر را جرأت گزند تو نیست... و با لبخندی مهربان تر: _طبیب هم که گفت... تبی است از بسیاری اندوه و سنگینی ماتم... که می گذرد، تمام می شود و باز می شوی همان غادیه... که عبدالله جانش سپر جانت و بودنت بهانه بودنش... غادیه اما نامهربان: _نمی گذرد عبدالله! تمام نمی شود... این اندوه همیشه با من، اگر زنده بمانم... که غصه، جانم می گیرد... هیچ کس حال اکنونم نمی فهمد... که همهٔ داشته هایم را باخته ام، همه چیز را... دست های پرنقش از حنایش را در دست می گیرم به نوازش: _چرا آشفتگی تب را میان حقیقت می کشانی؟ کدام داشته به کدام آوار، ویران است که من بی خبرم؟ غادیه چشم هایش را می بندد: _نبودی عبدالله... آن زمان که باید، نبودی و نشنیدی... اولین حج که با پدرت رفتیم و من کودک... و تو هم... رها نکردی کاروان بزرگان و وزیران را و کودکانه ندویدی با من در کوچه های مدینه... تا ببینی... بشنوی... _به خدا که پریشانی از تب غادیه... چه دیدی و شنیدی که من نه؟ تلخ می خندد: _ساده انگارانه مرور خاطره می کنم که تو امروزت هم نمی بینی و نمی شنوی... سنگ و چوب و هر خار و خشکِ مرو هم سیراب آن باران شد و باز تو برابر ایستادی...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه و چهار _هر چه در مرو، سیرابِ این باران و باز تو برابر ایستاده ای؟ حمید بن مهران عصبی و کلافه، عبای ابریشمی اش را دست به دست می کند: _از رعیتِ کوتاه بینِ کج اندیش توقع نیست و اما از امیری چون شما، بسیار... باران موسمی را فقط عجوزگانِ خرافه پرورِ معلم ندیده معجزه می دانند؛ نه خلیفه حکمت آموخته فقیه و علمِ یونانیان خوانده و... _بس است حمید! میان شور خطابه اش. _جان می دهی از هیجان این معلقات سبعه که فریاد می کنی... و اشاره ای می کنم به غلامی و جام شربتی در دستش. _که رجزِ معجزه خواند، که تو چنین شمشیر عقل و منطق می رقصانی؟ آهی می کشم بلند: _همان رعیتِ کوتاه بینِ کج اندیش را توانستم به راه بیاورم و شما بلند اندیشان و بزرگ زادگان بنی عباس را نه... حمید می خواهد که پاسخی بدهد و نمی گذارم: _وقتی کرامتی روشن و ساده را که مردم به چشم می بینند، انکار کنیم؛ آن وقت چگونه دروغ های سترگمان باور می کنند حضرت درایت و تدبیر؟ حمید آشکارا دلگیر از کنایه ام و اما باز من: _خودت که در مرو بودی و دیدی تشنگی چند ماههٔ خراسان را... تو که آگاهی به نجوم و رصد صور و ستاره ها می کنی، مگر نفهمیدی تأخیر همان باران موسمی که می شناسی اش...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه و پنج _... به عمر من بسیار که باران به تأخیر باریده! از مرکب لجاجت به زیر نیامده حمید: _و دگرگونی ایام و فصل ها و بازی آسمان که به نظم ما نمی رود و... می خندم: _در شگفتم که به انگش، ماهت نشان می دهم و تو غرق انگشترم... از کرسی مغالطه پایین که بنشینی... حمید کلافه تر جام و عبای دستش را کنارش می گذارد: _کدام مغالطه! من... میان کلامش: _... تو نبودی آنجا و ندانسته در قضاوت! پر جان تیر در کمان کرده ای برای نشانه ای که نمی بینی... چند جرعه ای شربت بهار می نوشم و: _چند ماه که از وقت باران گذشت و آسمان که خست ورزید باز، بسیارهای بزرگان مرو آمدند و نشستند همین جایی که اکنون تو... و شکایت که چرا بی بهره بمانیم از حضور پسر پیامبر و حالا که هست، چرا این تشنگی و... من هم ابوالحسن خواندم که به طلب باران بایستد و جمعه ای بود و گفتند دوشنبه، بیرون می روم از مرو به دعا... و رو به فضل می کنم که باقی ماجرا بگوید. _چون خبر پیچید، پیران و کودکان پیش افتادند و بسیاری هم از مردمان... پی ابوالحسن... 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه و شش _بسیار آمده اند پی ابوالحسن به دعای باران... هشام می گوید و چشم تنگ می کند که انتهای جماعت ببیند. من هم دست سایه بان چشم: _عطش باغ و کشت و دام، همه مرو را انگار به این دشت کشانده. هشام قدم تند می کند که به ابوالحسن برسیم: _ایرانیان هیچ، چنان قحطی و خشکسالی که در حجاز، نمی شناسند و نخواهند دانست... سال می گذرد و سال ها هم، که آسمان قدر قطره ای سخاوت نمی کند! به ابوالحسن که می رسیم، می ایستد و همه هم. از شهر، جز سیاهی در دور دست ها دیدار نمی آید. _بی شک! خدا را هزار حمد که این سرزمین مطبوع ترین فصل ها را آمیخته دارد. _ابوالحسن رو به قبله و من و هشام و همه پشت او... _الحمدلله رب العالمین... سکوت می دود از هرسو. _اللهم یا رب أنت عظّمت حقّنا أهل البیت فتوسّلوا بنا کما أمرتَ... و فقط دعای ابوالحسن بر دشت: _پروردگارم! تویی که حق ما اهل بیت عظیم داشتی و دانستی؛ و امر فرمودی مردمان را که به دامن ما دست توسل آویزند و به ما، امید و فضل و رحمت تو داشته باشند و آرزوی احسان و نعمت تو... ابوالحسن هنوز میان دعا و بادی تند وزیدن می گیرد. _پس سیراب شان کن به بارانی نافع و فراگیر، بی وقفه و بی زیان، که آغازش بعد بازگشت شان باشد از این صحرا به منازل و قرارگاه شان! عبایم را می پیچم و باد تندتر و غبار از زمین به آسمان... و آسمان سیاه از ابرها... همهمه ای میان جماعت که قصد بازگشت دارند و ابوالحسن: _بمانید و آرام هم... که این ابرها نه برای شما، که عازم دیاری دیگرند... #
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه و هفت و ابرها می گذرند و همچنان باد و گرد و غبار و باز ابرهایی دیگر و غرش رعد و برق و باز مردم به هنگامه برای بازگشت و باز ابوالحسن: _این ابرها هم نه برای شمایند... و تا ده بار، آسمان سیاه می شود و آبستن باریدن و اما ابرها نمی مانند و می گذرند و باد همچنان تند که به ناگاه، آخرین ابرهایی که می آیند، باد می ایستد و سکون. _به منزل هایتان بروید که این ابرها را خداوند عزوجل برای شما برانگیخته است؛ نمی بارد تا به قرارگاه تان برسید. شکرش گویید به این تفضل و رحمت... و گمان خود به خداوند نیکو کنید که فرمود: أنا عند ظنّ عبدی، إن خیراً فخیرٌ و إن شراً فشرٌ... فریاد الحمدلله مردمان گم می شود در همهمه بازگشت و من و هشام هم، به همین ذکر، قدم تند می کنیم و سوی شهر می آییم و... _به کاخ که رسیده بودم و در باغ بودم هنوز، که باران گرفت... بی وقفه و تند... هیچ نهر و جویی در مرو نبود... حمید بی حوصله: _... می دانم! می دانم... همه رودها و نهرها سیراب و روان. اما... میان کلامش باز: _این همه تردید بی بنیان چرا حمید؟ به دعای کافر و مشرکی باران نباریده، که پنهانش کنیم و به تکذیب؛ و انکارش جز زیان ما، چه سود؟ پسر پیامبر این امت، طلب باران کرده و به دعایش چنان شده که همگان دیده اند، اکنون حسادت مان را میان مردم فریاد کنیم که چه؟ حمید بی درنگ: _اگر بنا بر فریاد نکردن حسادت است، بلاهت را هم باید خاموش کرد! پیش از عصبانیتم، ادامه می دهد: _زید، به دشمنی و عداوت با حکومت مرو، خانه ای از عباسیان را در بصره به آتش نکشیده رها نکرد و سالی مدام به فتنه انگیزی مشغول؛ آنقدر که((زید النّار)) ش خواندند... آنوقت رحم خلیفه باریدن می گیرد و چون زید برادر ابوالحسن است، به او می بخشد این عصیان نابخشودنی را و رهایش می کند! 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه و هشت فضل می خندد و من هم: _حکایت نیمه شنیده ای حضرت تأمل و تفکر! کلام ابوالحسن با زید نگفته اندت که چنین بر می آشوبی... و فضل: _ابوالحسن چنان کرد و گفت با زید، که میان خاندانش هم شرم، اجازه حضور ندهد! حمید متعجب، منتظر توضیح می ماند، و طولانی می کنم انتظارش را تا بپرسد: _چه گفت مگر؟ همچنان به لبخندم: _به عتاب برخاست که: نکند این حدیث که((آتش بر فرزندان فاطمه حرام است))، تو را مغرور کرده و چنین می پنداری که هر عصیان و معصیتی هم بکنی باز خدایت در بهشت منزل دهد؟ پدرت به نماز و روزه و تقوا، و تو با معصیت به قیامت برابر باشید و خدایتان به هر دو بهشت عنایت فرماید؟ ظلم به دوست و دشمن تفاوت نکند، ظلم است... فضل میان کلامم: _زیاد متعجب و درمانده فقط گفت: من اما برادر شما و پسر پدر شمایم... حمید به زمزمه: _و پاسخ ابوالحسن؟ جسارت بی جایش را جواب می گویم اول: _مثل همیشه از سینه ای شیر میخواهی که خشک شده... وبعد پاسخ ابوالحسن را برایش: _تو برادر منی آن زمان که معصیت خدانکنی! چنان که خداوند به نوح فرمود: إنّه لیس من أهلک، إنّه عمل غیر صالح. پسرت از خاندان تو نیست... هر کس عصیان گری را دوست بدارد، خود معصیت کار است، و هرکس ستمکاری را یاری رساند، خود ظالم است و هر کس عادلی را یاری نرساند، خود ستمکار است... میان خدا و هیچ مخلوقی، خویشی و پیوند نیست؛ و هیچ کس به ولایت و قرب خداوندی نرسد مگر از مسیر اطاعت... و فضل به ادامه: _و روی گرداند و رفت؛ که دیگر نخواهمت دید... حمید کلافه از شنیده هایش باز عبا دست به دست می کند: _به هر رو مراد من حکومتی است که...
‌‌🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت پنجاه و نه ناچارم می کند که افزونش بگویم: _مراد من و تو یکی است حمید... اما تو کودکانه و عجول، در پی اش هستی و من، در جامه خلافت و امارت. حمید لختی سکوت می کند و خط بر پیشانی می نشاند و: _برای آینده ای که در اندیشه توست، حجتی ندارم؛ اگر مقصودمان یکی است، زمان می رساندمان... اما برای گذشته ای که خشت خشت اش را حضرت خلیفه مرحوم، عرق به جان ریخت و بنا نهاد چه؟ آن را هم ببینم و لب ببندم و خنجر به جگر، بنشینم به تماشا؟ باز حمید هوای منبر می کند و به خطابه؛ می خندم: _تو فقط برای کلام، سخن می گویی یا به معنا هم مختصری می اندیشی؟ میدان جنگ نیست که رجز می خوانی، منظورت؟! حمید بر می خیزد و برابرم به قدم زدن و شمرده: _در این ایام حضور ابوالحسن در مرو، که سر به سال می زند؛ هرچه عالم و دانشمند و صغیر و کبیر علوم را به رزم کردی برابر ابوالحسن که فتح کدام سرزمین کنی؟ به حقیقت نمی بینی که هر گفتگو و مناظره و مباحثه اش، زلزله ای است برای بیت الحکمه ای که هارون فقید بیت المال را چنان بخشیدش برای استوار کردن؟ خشت به خون دل زد برای بنا نهادنش؛ آن وقت حضرت مأمون آسوده و بی دغدغه، کمر همت بسته، قربة الی الله، به ویرانی اش... فضل به پاسخ میان می آید: _به خدایت قسم چنین نیست حمید! او ولیعهد مرو است و تعالی نامش... حمید عصبی تر: _بذر این اندیشهٔ خام را چه کس در این کاخ کاشته، نمی دانم. و رو به فضل می کند، که جسارتش دامن من نگیرد: _تجاهل را هم اندازه ای است جناب ذوالریاستین! هارون الرشید که سرآمد خلفای عباسیان بود، بیت الحکمه بنا کرد و باب ترجمه کتب و تعامل با ملل و نحل مختلف گشود، که رونق بازار فرزندان پیامبر بگیرد و بهانه علوم یونان و غرب و شرق، از سکه بیندازد نقل حدیث و روایت فضائل این خاندان... آن وقت شما منبری مستمر مهیای ابوالحسن کرده اید که غبار فراموشی از این احادیث بگیرد و باز بر صدر بنشاند نقل مناقب را!
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت شصت و سه تمام نمی شوند این جماعت جبر و تشبیه انگار، که به هر مجلس و مناظره ای از ایشان کسی هست برای پرسیدن سؤالات همیشگی شان. برافروخته بر می خیزم: _شما را به این عقاید، جز حبس و بند، منزل نیست! و پاسخ تان جز شمشیر... که گفتگو حجت نمی شود برای اصلاح تان... ابوالحسن آرام دستم می گیرد و آرام تر: _فقط مومن رفیق و شفیق را امر به معروف باشد و نهی از منکر... و نه صاحب تازیانه و شمشیر را! مرد به این آرامش ابوالحسن، وقاحت سوالش تمام می کند: _غیر از این است که این آیات تشبیه را به تمام اثبات می کند و شباهت خالق و مخلوق را آشکار؟ ابوالحسن محکم و با تحکّم: _من شبّه الله بخلقه فهو مشرک و من وصفه بالمکان فهو کافر! سکوت به ناگاه از این تغیّر بی درنگ. _مشرک است آن که خدای عزوجل را به خلقش شبیه داند و کافر آن که به مکان، وصف او گوید... که پیامبر فرمود؛ نشناخته خداوند را، آن که به مخلوقات تشبیه اش کند. و بعد درنگی: _خداوند در قرآن بعد از آیه(ما کذب الفؤاد ما رأی) می فرماید(لقد رأی من آیات ربّه الکبری) و تبیین می فرماید که پیامبر، رؤیت آیات و نشانه ها کرده است. آیه(إلی ربها ناظره) هم چنین تفسیر می شود که(مشرفه تنتظر ثواب ربها) و منتظر پاداش پروردگارند. (سبحان الله) بر لب همه و ابوالحسن به ادامه: _و توضیح آیه(و جاء ربک و الملک صفاً صفا) چنین است که(و جاء امر ربک)... که امر حضرت ربوبی آمد در حالی که ملائک صف به صف مستقر بودند. مرد هنوز قانع نشده: _پس این فرمایش پیامبر چیست که: فأن الله خلق آدم علی صورته؟ ابوالحسن سری به افسوس تکان می دهد: _خدای شان از رحمتش دور کند که کلام پیامبرمان تمام نقل نمی کنند و نیمه رها می سازند... هم رأیان شما ابتدای روایت را نگفته و نیاورده اند که؛ پیامبر از جایی می گذشت، و دو مرد دید که به نزاع، دشنام می دهند همدیگر را، و یکی دیگری را می گوید، خدا صورتت را زشت گرداند و صورت هر که به تو شبیه است را... پیامبر فرمودند؛ ای بنده خدا، به برادرت چنین نگو و روا ندار! که خداوند حضرت آدم را شبیه او آفریده است. و ارجاع ضمیر (صورته) به مرد میان نزاع بوده و نه حضرت پروردگار. _إحسنت! می گویم و مطمئن که می شوم به اتمام گفتگو، بر می خیزم و همه هم، و با فضل به بدرقه ابوالحسن می شویم و اما حمید بن مران را می بینم که مانده و گوش میان زمزمه ها دارد...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت شصت و پنج _اکنون می اندیشم که تو را طوفان نوح باید، که آن باران هم زنگ کینه هایت نشست... در این کمتر از ساعتی که از غروب رفته و غادیه بر بستر تب، می سوزد و به خود می پیچد و با همه آشفتگی، به قضاوت روزگار من نشسته، احساس میکنم که هر لحظه اش دور می شویم از هم، بس که تلخ و تند و نامهربان، باز خوانی گذشته ام می کند... این غادیهٔ حالا پریشان از تب، و پر خشم و تردید بر تخت محاکمه نشسته؛ همان نیست که عشق اش جوانی و عمرم را ساخت و زندگی ام شیرین کرد و... _کدام کینه غادیه؟ چشم هایش رمقی ندارد برای نگاه: _هر چه که تو را رساند، به اینجایی که امروزی... به شومی این ساعات که سیاه بختی ام را تمام کرده... تو از هر سخن ابوالحسن کینه ای انباشتی، که جانت شد یکسر انتقام... درمانده می مانم منتظر، که توضیحی... _آن وضو... کاش نگوید و اما: _أبا یزید برایت آب می ریخت به وضو، که ابوالحسن رسید و گفت که خدا را در عبادت شریک نگیری... کاش باقی اش نگوید و اما: _که خودت بر خیزی تمام برای وضو... و تو در چهره منت دار این آموختن و اما پیش من که آمدی، خون به صورت دویده از شنیدن کلامی که حق بود عبدالله... مدام به زمزمه که... کاش نگوید و... نمی گوید که مدام به زمزمه بودم؛ که روزی رها می کنم خود را از این خفت مستمر... که خلیفهٔ مسلمین به قاعدهٔ کودکان امر و نهی بشنود و بخواهند که خطایش اصلاح کنند و حتی اگر آن معلم، ابوالحسن باشد و پسر پیامبر...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت شصت و هفت _هیچ آشوب و توطئه ای میان نیست حضرت خلیفه! بی خیالی می ریزم در کلامم و خنجرم به بازی در دست: _غیر از این هر چه باشد، خبر است هشام... چنین را که به یقینم... هشام سر به تأیید تکان می دهد و من به ادامه: _آن کیسه ای که کنارت بر تخت... از آن توست، به چهار هزار دینار! هشام متعجب: _برکت در جان و مال حضرت خلیفه... اما... یعنی مرحمت شما هر ماه از جانب فضل مرا می رسد که مقرر فرموده بودید... _می دانی هشام! عادت من است که همیشه میزان را چنین مهیا کنم... کفه ای می شود هدایا و پاداش و خدمت یاران، و کفه ای می شود جان شان... ترس که کم کم می دود در چهره هشام، بر می خیزم و مقابلش: _یک سو خدمت است... هشام میان کلامم: _آن که وظیفه ما... _می دانم! یک سو خدمت یاران است که برابرش و بیش، بهره مندی از پاداش به شأن امیری است... هشام باز به تردید: _که همیشه منت دار بوده ام... _می دانم! و سوی دیگرش که شاید بوی خیانت بدهد و کم خدمتی، جان ایشان است... کنارش می نشینم: _من که همه عمرم بر صدر حکومت و خلافت بوده ام، چنین آموخته ام که نزدیکان را باید به معرفت و وفاداری شان به امیر، قدر داد و منزلت بخشید و... خنجر بر کمر محکم می کنم و دست بر شانه اش می گذارم: _و قدر ناسپاسی شان، جزا داد و عقوبت کرد... هشام همچنان متحیر و پر ترس و گیج از کلماتی که نمی فهمدشان و من: _این جایگاه که اکنون در آنی و پرده داری ولیعهد ما می کنی، خودمان دادیم و... پس بیشترش را هم می توانیم و بالاتر هم... _بی شک... _و البته کاستن اش را هم... _باز هم بی شک... 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت شصت و هشت بر می خیزم و بر تختم، مقابلش می نشینم: _بگذار رازی را برایت بازگویم که دانستن اش، تو را بسیار کمک خواهد کرد در تقرب به ما... هشام فقط سر تکان می دهد. _همیشهٔ تاریخ چنین بوده که خلفا و امرا و حاکمان، نگفتن همهٔ حقیقت را هم، خیانت می دانسته اند و هر پنهان کاری را برابر دروغ می نشانده اند... یعنی که حکایت از دو حال خارج نیست، یا همهٔ حقیقت و واقعیت و یا خیانت به خلیفه... هشام جا می خورد از این تهدید آشکار: _نستجیر بالله از خیانت و... سیبی را از قدح پیش رویم بر می دارم و در دست می چرخانم: _آمین! و می خندم به بی خبری رعیتی که فکر می کند خودش تنها خبر رسان خلیفه است و مثل هشامی و فضلی، گمان هم حتی نمی کند که مثل أبا یزیدی چشم من باشد میان شان: _اکنون و با دانستن این راز، فکر می کنم که تمایل داری به گزارش دیدارهایی و گفتگوهایی و... هشام عرق از پیشانی می گیرد و جرعه ای شربت، تند و کلافه می نوشد: _هر چه امر کنید را حرف به حرف... سیب را در قدح می اندازم: _... من اگر بگویم و بخواهم، که این گفتگوی صمیمانه، رنگ بازخواست می گیرد و مؤاخذه هشام! افزون که وقتی تنها خوانده امت و بی حضور همه و فضل، باید بدانی که چه می خواهم و می گویم... هشام میان تردید و ترس: _به گمانم که دریافتم مقصودتان را... دیدار من و جناب فضل با... لبخندم را می گیرم و جدی: _گفتی که حرف به حرف... و البته از ابتدا... سکوت می نشیند و کلامی که هشام در دهان می چرخاند و عاقبت: _برای گزارش امور و وقایع، دیداری داشتیم با جناب ذوالریاستین؛ من و عیسی و ابویونس و... گفتگو که به پایان رسید و عزم رفتن که کرده بودیم...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت شصت و نه عزم رفتن کرده ایم که فضل می گوید: _در کار من و ابومسلم خراسانی چگونه می اندیشید؟ متعجبیم از این سوال بی وقت و اما فضل: _یعنی که در قیاس روزگار من و او چه تفاوت می بینید؟ پاسخی دارم اما نمی گویم که میان جمع، غریبه ام و اما عیسی: _ابو مسلم خلافت و حکومت از قبیله و عشیره و خاندانی گرفت و به قبیله دیگر سپرد، که امارت امویان تمام کرد و به عباسیان تقدیم و اما... اما تو از برادری به برادر دیگر... فضل سر تکان می دهد و به لبخند: _به خدایتان قسم دور نیست که مرا هم در تاریخ به مقام ابومسلم بخوانند... که حکومت از خاندانی به خاندان دیگر بسپرم و... و بر می خیزم: _تو بمان هشام! و رو به جمع: _در امان خدا... می مانم و عیسی و ابویونس و همه می روند. _شنیدی که چه می خواهم و به چه می اندیشم... آرام(بله) ای می گویم و فضل ادامه می دهد: _سال ها مدام این خیال در سر داشتم و باور، که حق خلافت و حکومت از آن اهل بیت پیامبر است و اما هیچ گاه چنین نزدیک نیافته بودمش... با آمدن ابوالحسن، همه تردیدهایم جامهٔ یقین پوشیده و اکنون... فضل عبای زربافتش را بر تخت روان می گذارد و کنارم می نشیند و آرام تر: _اکنون اما قصد دارم که با همهٔ جان پی آرزویم بگیرم و چنان کنم که باید و شاید... جمع تر می نشینم: _منظور جناب ذوالریاستین... فضل تاج پر الماسش را بر سر می گذارد: _به هر طریق که بشود، خلافت را به ابوالحسن برگردانم و حکومت را تقدیمش کنم... ساکت می مانم که مرددم میان ترس و شادی... اگر فضل نتواند چنین کند، نه تنها هر چه دارم، که جانم هم به یغماست... و اگر بتواند و بشود چنان که می خواهد و می گوید، بی شک در آستانهٔ وزارت و جلالتی بی نظیرم... سال ها همراهی و هم نفسی امام، جز با امارت و زعامتی برابری نمی کند... _می دانم در چه اندیشه ای... و یقین بدان که قدرت و ثروت، کمترین سود این معامله است... البته... و بر می خیزد و من هم به همراهی. _البته به شرط همراهی و مهم ترش... امین بمانی برای همیشه... همه جانم به رضایت می خندد: _سوگند می خورم که کلمه ای از این دیدار، هیچ گاه و هیچ جا، بازگو نمی شود! فضل راه می افتد: _پس با من باش... در سکوت؛ حضورت، اسباب اعتماد ابوالحسن است به صداقت ما... دست بر چشم می گذارم و فضل پیش افتاده و(به دیده منت) م را نیمه می شنود و من در پی اش.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هفتاد و یک _گفتم تان که توطئه ای میان نیست... هشام می گوید و سر پایین می اندازد و نمی فهمم که به حقیقت می گوید که توطئه ای میان نیست و یا توطئه نمی داند چیست؟ و شاید به خیال این که امامش بر مسند جوانمردی، جواب رد داده به همراهی با خیانت فضل، اکنون قاطع و کمی شرمنده، چنین می گوید. _من دلیل ات را برای هم قدمی در این امر نشنیدم... شاید هم هنوز نگفته ای... باز ترس می دود به چهره هشام: _به خدایم سوگند که انجام واقعه نخوانده بودم و نمی دانستم، لعنت به من اگر در نهان ترین عمق دلم، ذره ای به خیانت بیندیشم... لبخندی می زنم که دلش قرار بگیرد و نگفته ای نماند و تا جرعه ای بنوشد، هزار دلیل هجوم می آوَرَدَم برای آنچه فضل می خواهد و می اندیشد... بعد از قتل امین، بسیاری از اخبار و وقایع را از من پنهان کرد و دائم ذکر آرامش بغداد گرفت و در مشت داشتن اوضاع، گفتم که برای آبروی حسن، که برادرش است و حاکم بغداد، چنین می کند... همت کرد به سعایت طاهر و ابن اعین، و از پا ننشست تا پایشان را به زندان کشاند و آخر هم قتل شان، گفتم بیم دارد که علم مخالفت بگیرند و سرسپردگی لشکریان شان، خطر مرو شود... اما اکنون... چه کم دارد که اندیشهٔ خلافت ابوالحسن می پرورد؟ هم وزارت خلافت و هم ریاست سپاه... چه سفره رنگین تری در حکومت ابوالحسن گسترده می شود، که طمع اش می کند... بیچاره، بی خبر که ساعتی هم تحمل عدل این خاندان ندارد... _زیاده جسارت است حضرت خلیفه! عفو بفرمایید بی ادبی ام را... شاید که جناب ذوالریاستین از حضور امام در مرو نگران اند و می اندیشند که مرتبت و مقام ایشان، به واسطه این حضور رنگ ببازدو... چقدر می پسندم این اخلاق رعیت را، که برای تبرئه خویش، دیگری متهم می کنند و از میان هروله برای نجات، صاحبان رعیت را فایده هاست، گمان من هم چنین است و اما کتمان می کنم که زمان عیان کردنش نرسیده هنوز... خنجر باز به بازی میان دستانم: _اگر خطا نکنم ده ساله بودم که با پدرم هارون، اولین حج گذاشتم... این حکایت، ریشهٔ هر خیانتی را در جان هشام می خشکاند و در جان هر که بعد از این چنین بکارد... به یقینم که به گوش فضل هم خواهد رسید و برای او هم چنین خواهد شد... البته اگر باشند و فرصتی برای خیال خیانت پیدا کنند... _در مدینه بود یا مکه که خلیفهٔ فقید، خیمه ای برافراشت و در شهر ندا دادند که امیر مؤمنان برای ملاقات همگان بر مسند کرامت نشسته و هر که بیاید به دیدار، از تفقد و هدایای خلیفه برخوردار خواهد بود... بسیارها آمدند...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هفتاد و دو بسیارها آمده اند و پدر برای هرکس به اندازه نسب و خاندان و جایگاهش، هدایایی بخشیده و کیسه های درهم و دینار است که میان دست بوسی جماعت، تقسیم می شود. _موسی بن جعفر هم آمده و قصد دیدار دارد... یحیی است که از بیرون خیمه، پرشتاب آمده و خبر آورده. _عبدالله! محمد! جعفر! و خود تو یحیی، به استقبال بروید و موسی بن جعفر از مرکب پیاده نشود مگر بر فرش مقابل تختم... عبدالله تو افسار بگیر و محمد تو دست رکاب کن! متحیر می مانم که کیست که پدر چنین برایش مهیای دیدار می شود و خودش هم از تخت بلند می شود و تا در خیمه می آید و پرده می گیرد و سر می خماند به تعظیم و به اشاره اش یحیی دست می بوسد و... _سلام بر پسر پیامبر! قدم بر چشم ما نهادید. منور این حقیرسرا به حضورتان! موسی بن جعفر پیش تر سلام کرده و از مرکب پیاده شده، بدون یاری ما. همه قدمی عقب تر تا موسی بن جعفر بر تخت و پدر هم کنارش: _دوست تر داشتم که خودم برای عرض ادب و تجدید دیدار شرفیاب شوم و اما کثرت عرض حال مردمان و گره گشایی از مشکلات شان، مجال نداد و توفیق رفیق نشد و... پدر همچنان تواضع می بارد بر سر موسی و از روزگارش می پرسد و احوال فرزندان و خاندان و تلاش برای خدمتی و... من غرق چهره ای که تکیده است و رنگ پریده و آرام؛ و لباس هایی بسیار ساده و کهنه و اما تمیز و معطر... _آمدم به قصد صله رحم و توصیه ای... پدر باز سر می خماند و دست بر چشم: _مفتخرم به شنیدن اوامر پسر پیامبر... موسی بن جعفر عرق از پیشانی می گیرد و عمامه بر سر مرتب می کند: _خداوند عزوجل بر حاکمان واجب کرده که حیات بخشند معیشت فقیران را و ادا کنند دِین و قرض بدهکاران را و جامه بپوشانند برهنگان را و سیر کنند گرسنگان را و احسان نمایند مردمان را... بر تو باد چنین...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هفتاد و سه و بر می خیزد و پدر دست بر سینه: _خدایم یاری کند که این فرمایش، نصب العین حکومتم باشد و فرمانروایی ام... و به مشایعت، همراهی می کند و اشاره ای به من که رکاب بگیرم و همه چند قدمی بیرون خیمه به دنبال مرکب او... و من همچنان در کنارش، که سر نزدیکم می کند: _حکومت بعد از پدر، تو را باشد؛ چون خلعت خلافت بر تن کردی، نباشد که با پسرم جز به نیکی رفتار کنی... و اسب هی می زند و می رود و من همچنان متحیر نزد پدر باز می آیم: _که بود این که به این دیدار کوتاه، چنین اش احترام داشتی و امر به احترام کردی و پیش پایش برخاستی به استقبال و به بدرقه هم و... پدر چشم می گرداند و خیمه را که خالی می بیند: _او امام به حق و حجت خدا بر زمین و خلیفهٔ رسول خداست! چشم تنگ می کنم به سوال: _مگر نه اینکه این صفات برای شماست و شما را چنین می خوانند که خلیفهٔ رسول خدا... پدر آرام تر: _... من به قهر و غلبه قدرت خلیفه ام و اما او امام به حق، هیچ کس در این عالم را شایستگی مقام پیامبر نباشد چنان که او را... کودکانه می پرسم: _اگر چنین است پس چرا حکومت به او نمی دهید و خلافت واگذارش نمی کنید؟ پدر می خندد، بلند و عصبی: _الملک عقیم... گوشم را می گیرد و می کشد سوی خودش: _یک بار برای همیشه بفهم که حکومت عقیم است... من تو را هم اگر مانع باشی برای این امر، از میان بر می دارم... چه رسد به موسی بن جعفر... و باز در گوشم زمزمه می کند: _بفهم که سیاست و حکومت، پسر پیامبر و پدر و فرزند حتی نمی شناسد...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هفتاد و چهار _سیاست و حکومت، عقیم است هشام! خلیفهٔ مرحوم آموختم که برای حفظش از هیچ تلاشی چشم نپوشم... حتی قتل فرزند! هشام با حالتی آمیخته به ترس و حیرت: _حکماً چنین است حضرت خلیفه! خدا نیاورد آن روز را که به اجبار چنین کنید. (آمین) ی می گویم و بر می خیزم که برود: _خدا نیاورد که نزدیکان و اطرافیانم، چنین برای خودشان رقم بزنند... کیسه دینارها دستش می دهم: _بعد از این پیش از خواست من، خبر وقایع را بشنوم هشام! چند بار پشت هم(اطاعت) می گوید و می رود و... صدایش می زنم؛ _هشام! باز می گردد. _آن رقعه که دیروز از منزل ابوالحسن به قاصدی سپرده شد، به قصد مدینه... هشام نزدیک تر می آید: _برای فرزندشان محمد نوشته بودند. _مضمونش؟ پیش از آن که سکوت هشام طولانی شود، خیرهٔ کیسهٔ دینارها می شوم، در می یابد و: _نوشته بودند که؛ شنیده ام خادمان و همراهانت از بخل، تو را از در کوچک تر خانه بیرون می برند تا با نیازمندان روبرو نشوی، به همان حقی که بر گردنت دارم، می خواهمت که از در بزرگ منزل بیرون شوی هر بار و همیشه هم درهم و دینار همراه داشته باشی... که هیچ کس از در خانه ات ناامید و تهیدست نرود... می مانم: _همین؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هفتاد و پنج هشام به موافقت سر تکان می دهد و من متحیر، که حاکم من باشم و ابوالحسن، میان این همه دغدغه، اندیشه چند محتاج و نیازمندِ هزاران فرسخ دورتر از خویش داشته باشد؛ تصورش هم برایم محال می نماید... هشام را مرخص می کنم و یله می شوم بر تخت؛ خسته از نگرانی هایی که تمام نمی شود و هر روز بیشتر و به رنگی تازه هم. فضلِ سی سال همراه و هم نفس، حالا اندیشهٔ قتلم می پرورد و... لعنت به این حکومت و قدرت و طمع همه، که قرار باقی نمی گذارد و آرامش هم. لعنت به خلافتی که هر ساعتش نگرانی و بیم از دست رفتن است، هر لحظه اش ترس نداشتن اش... فتنه امین تمام نشده، غوغای علویان می خیزد، تدبیر ولایت عهدی ابوالحسن پایان نگرفته، فضل را خیال خیانت می گیرد... کی می شود که ساعتی به قرار بر این تخت نشست، که بنیان اش را بر آب گذاشته اند انگار...
M.F: 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هفتاد و شش _این یک ماه که ترک مرو گفته ایم؛ هر قدر که به بغداد نزدیک تر می شویم، من از تو دورتر می شوم... بس که نمی شناسمت، این عبداللهِ اکنون برابرم کجا و آن عالم سیاست مدار و... غادیه با انگشتان بلندش که می لرزد حالا، دست به صورتم می کشد، انگار نابینایی که پی خاطره ای گنگ، تلاش می کند برای باز شناختن آشنایی دور... خیلی دور... _آن عبدالله که عمویم هارون برایش می گفت... اشکی بر گونهٔ غادیه می افتد: _در مأمون، دور اندیشی منصور و عبادت مهدی و جلالت هادی و فقاهت و سیاست همهٔ خلفای بنی عباس می بینم... کجاست آن مأمون؟! بغض می نشیند در گلویم و غادیه دست از من کشیده: _آن عبدالله که علمش او را فضیلت بود و نه قساوتش؛ با اندیشه روزگار می گذراند و نه با مکر... دست هایت بوی خون... _نگو غادیه! من همانم که... غادیه چهره در دست ها می پوشد: _... نیستی عبدالله! تو کی چنین سرشار کینه و ترس بودی که حالا... که این چند ماه؟ تو کجا تدبیر به خیانت می کردی و بر تخت ترس فرمان می دادی؟ نیستی عبدالله... کاخ جلال و شکوه و حاکمان به زلزله ترس ویران است! بزرگی ات زیر آوار کینه ها مدفون... خنجر به بازی میان دستانم بر کمر و دستش را از چهره می گیرم و بر لب می گذارم و بوسه... بوسه... بوسه... و پر حسرت: _کدام حاکم است که بی بیم، ایام بگذراند و بی کینه هم؟ چون که بر تخت نشستی، مدام ترس نداشتن اش داری و مستمر کینهٔ خیانت یاران... کیست که به قرار و آرام حکم رانده باشد؟ غادیه گریه می کند و صدایش به مویه می ماند: _آن حاکمان، شوی من نبودند... عاشق من هم...من عبدالله داشتم... _هنوز هم... غادیه رو بر می گرداند: _نه عبدالله! آن که مدام کینه بر کینه بنشاند، دلش را جایی برای عشق نمی ماند... و زیر لب به زمزمه: _برابر دیدگانم خشمت... خون به چهره دویده... دیداری بود به قصد وعده نماز...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هفتاد و هفت _اسباب زحمت به تشریف... گفتم که وعده بگیرم برای نماز عید؛ که پیش از این و هرسال، به جماعت من بود و اکنون با حضور شما، شایسته نیست امامت من. فضل به تأیید و همراهی: _بسیار ها گفته اند و مشتاق اند که این عید قربان، به امامت پسر پیامبر نماز کنند... و من: _برکت است نفس و قدم شما و حکماً مرو خواهد بالید به شور و شعف این نماز... ابوالحسن عبای سبکش را بر شانه مرتب می کند: _پیش از این وعده، ما را پیمان دیگری بود. چشم تنگ می کنم به سوال و ابوالحسن به توضیح: _که مرا در امور حکومت دخالتی نباشد و سنت ها و رسوم، چنان که پیش اش... پیش از اصرار بیشتر، لحظه ای میزان می چینم که برپایی نماز عید به امامت ابوالحسن را بیش محتاجم یا... برای اکنونم، این جماعت دلداده را، نماز ابوالحسن هم همراهی است با حکومت و هم اطمینان به تأیید ابوالحسن و هم تأکید مکرر بر حسن سلوک میان مان... _من همچنان بر عهدمانم یابن رسول الله؛ اما اقامه این نماز به جماعت شما، شک و تردید به فضل و برتری تان را از دل همگان بیرون می کند و اقرار به این سروری مستحکم... _اما... می دانم که استدلالی که گفتم را برای ابوالحسن حجتی نیست و اعتباری هم ندارد و دل نمی بازد به تایید مردمان؛ و اما من هم ناگزیرم: _منت می گذارید که لیت و لعلّ(شاید) نمی فرمایید و فردا برای نماز حاضر می شوید. محکم می گویم که جای انکار نماند و موثر هم می افتد که ابوالحسن: _دوست تر داشتم که من به امامت این جماعت نایستم و اما حال که مجبورم، چنان به نماز خواهم شد که جدم رسول امین و امیرالمومنین... هرچه می دانم و شنیده ام را به درنگی مرور می کنم و رسمی و آدابی متفاوت را برای نماز عید از پیامبر نمی یابم و همین است که رضایت می دهم: _به هر آیین که صلاح می دانید نماز بگذارید... و رو به فضل: _هم امروز در شهر ندا دهند که فردا نماز عید به امامت ابوالحسن در مسجد مرو اقامه خواهد شد و هر که طالب و مایل است، به وقت طلوع، مقابل منزل علی بن موسی الرضا گرد آید. و با لبخندی به ابوالحسن: _خدای تان جزای خیر دهد که امور مسلمین... _امیر مومنین اگر اجازه شرفیابی فرمایند... عبدالرحمن مشاور است که پر شتاب تا میان سرسرا و میان کلام من آمده و بعد اجازه می خواهد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هفتاد و هشت _خیر است! تعظیمی می کند و رقعه ای دستم می دهد: _دقایقی نگذشته که برید این رقعه رسانده از کابل. خدا را می خوانم که خبر شکستی نباشد از سپاه مشرکین غرب، که عیسی چندی به جنگ است در کابل و: _بعد حمد خداوند و سلام و درود بر خلیفه مسلمین. سعادت از آن من که خبر فتح چند قریه از کفار را به عرض برسانم و فتح بزرگ ترین قلعه این دیار و هزیمت دو سپاه از مشرکین و اسارت بیش از هزار مردشان و... می خندم بلند و پر غرور و نامه می خوانم برای ابوالحسن و فضل و: _قدم تان خیر بود یابن رسول الله که خبر این پیروزی و غلبه بر مشرکین در حضور شما برسد و این چنین مسرورمان سازد و مشعوف. و فضل: _مبارک تان باشد و مبارک مسلمین... ابوالحسن اما لبخندی به لب ندارد و... چهره درهم کشیده: _آیا فتح قریه ای از سرزمین شرک تو را خشنود می کند؟ جا می خورم و می مانم: _آیا این پیروزی را خرسندی نیست؟ ابوالحسن همچنان ابرو گره کرده: _ای امیر! تقوای خدا پیش گیر در رعایت امت محمد_که سلام و درود خدا بر او_و وظیفه ای که بر شانه تو نهاده... که همانا ضایع کرده ای امور مسلمین و رها نموده ای سرزمینی که بر آن حکم می کنی، به سپردن اش به دیگران و بی خبری ات از روزگار رعیت. خشم و شرم به هم می آمیزد در جانم و اما پاسخی ندارم و ابوالحسن: _خرسندی به فتح قریه ای از شرک، در حالی که امور مسلمانان را که بر عهده توست، واگذاشته ای به غیر و آنان که گمارده ای به امارت مسلمانان، جز آنچه خدا فرموده و خواسته، عمل می کنند... هزار اندیشه در من... بی پروایی ابوالحسن در عتاب... حضور فضل و عبدالرحمن... حماقتم در شادی بی وقت... بی پاسخی ام... و ابوالحسن به ادامه: _کمک تو به ضعیف، از صدقه نیکوتر... از مدینه دارالهجره و منزل وحی غافل نشسته ای و خاندان انصار و مهاجر مظلوم رها شده... در سایه حکومت تو به مسلمانان و مومنان ظلم روا می دارند و دادرسی نمی یابند و فریادرسی نمی بینند و دست تمناشان به دامن عدل نمی رسد... چنان بر ایشان حکم می رانند که نه انگار والیان و امیران را با خدای عهدی است بر رعایت رعیت. ابوالحسن بر می خیزد و من هم ناخواسته. _ای امیر، تقوای خدا پیش گیر در رعایت امت پیامبر! که حکم حاکمان، حکم عمود است برای خیمه و هر که آهنگ خیمه کند، دست به عمود بیاویزد. و قدم بر می دارد برای رفتن: _اذ جار السلطان، هانت الدّوله. و می رود و می مانم پر خشم و کینه و...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هفتاد و نه _برابر دیدگانم خشمت... خون به چهره دویده... همان خشم، باز جوانه می زند در دلم: _نباید خشمگین می شدم؟ _به غیر حق گفت ابوالحسن؟ فرو می خورم فریادم را که هر حق را نباید و نشاید گفت؛ و اما خنجر طلا و عقیقم دست به دست می کنم و می گویم: _کدام حق غادیه؟ چه بیدادی در سایه حکومتم... _اگر به حقیقت نبود آن کلام، که چنان بر نمی آشفتی عبدالله! سالی نگذشته از آن حرف و تو در راه بغداد به خاطر ظلم والیانت... موهای بر صورت آمده اش را کنار می زنم: _این بر آشفتن نه برای چگونگی کلام و حق و باطلش، که برای اصل گفتن اش بود. غادیه به تمسخر می خندد: _ابوالحسن را از مدینه خواندی که خلعت خلافت بدهی، آن وقت از بیان حقیقتی در خلوت، چنان به خشم آمدی! با من که صادق نیستی، خودت را فریب نده لااقل! پاسخ دارم و اما نمی شود که هر حقیقت گفت... که امیر را مستمر تأیید نیاز است و نه مدام مخالفت؛ هیچ کس هم اگر نباشد و نبیند و در نیابد، زجر درون را که انکار نمی شود کرد، بر تخت حکومت نشسته باشی و به هر ساعت برابر دیدگانت، کسی شایسته تر از خودت... این درد را غادیه نمی فهمد... هیچ کس هم. حتی اگر بذر این زمزمه در تمام مرو، جوانه تردید نمی داد که ابوالحسن را خلافت باید، باز به تنهایی خویش، جانم می سوزاند... _کدام فریب غادیه؟ _ترس... احساس می کنم نه برابر غادیه، که برابر همه مرو، عریان ایستاده ام و غادیه به تمام همت برخاسته که این عریانی فریاد بزند و من به هر دستاویزی چنگ می زنم که رها کنم خودم را از این رسوایی: _خرد دوراندیش را ترس نمی گویند غادیه! سبک سری است در کام خطر رفتن و نه بی باکی. تو در کنارم بودی بر ایوان کاخ و دیدی که دقیقه ای غفلت، نه مرو که ایران می شوراند... غادیه سر تکان می دهد به تأسف، تلخ: _ابوالحسن با سپاه قصد نماز کرد؟ یا برهنه پا و تنها...