eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
716 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
می گفت نمی شود؛ اصلا امکان ندارد. حجاب و ورزش؟!حجاب و کوهنوردی؟! حجاب و فعالیت؟!... نه شدنی نیست! اما وقتی فرشته‌ای عکس را در چشمانشـ|👀 قاب گرفت دید می شود؛ با «حجاب» هم حتی می شود! 🌴 @dadhbcx 🌴
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 🔮در این وانفسای زندگی هر از چند گاهی با واژه های جدید و عجیبی مواجه می‌شویم....🤔 دنیای پسا ، زندگی در پسا تحریم یا شروع دوباره در پسا برجام، این روزها هر روز از پسای جدیدی می‌شنویم و منتظر آمدنش هستیم. 🔶️ اما در کنار تمام این پساهای بی اثرِ مادی، کسی به ما از «پسای غیبت» و خوبی های آن نگفت... اینجا هیچ کس انتظار «پسا‌ غیبت» را نمی‌کشد❗ شاید چون نفهمیدیم که کرونا و تحریم و برجام و هزار گرفتاری دیگر، محصول و نوبرانه روزهای است! . 🔷️نفهمیدیم که پایان غیبت، پایان تمام سختی هاست❗ نفهمیدیم در روزگار «پسا غیبت» و ظهور، هیچ ، تحریم و برجامی وجود ندارد که غصه چگونه رفع کردنش را بخوریم. که ، روزگاری بدون و ، و و و است! روزگار برگشتن پدر به جمع خانواده است.... 🔆 خدایا! از روزهای تلخ و سختِ یتیمی خسته شده ایم، به دادمان برس🤲 🌴 @dadhbcx 🌴
🔴 آقای در یک ماجراجویی جدید امروز سه نامه را خطاب به 👈 دبیر کل سازمان ملل"بن سلمان" 👈ولیعهد عربستان و 👈آقای سیدعبدالملک بدرالدین حوثی رهبر جنبش انصارالله ارسال کرده... وبه عنوان جنگ یمن، خواستار پیوستن افراد و موجه جهانی به خود در این اقدام شده است! 👈نکته مهم و مشترک در هر سه نامه این است که 👈عدم اشاره به تجاوزگری و همچنین کنایه ی تلویحی به بعنوان پشت پرده ی است❗ ⚠️عجیب است که آقای احمدی نژاد دراین نامه ها، هم را 😳خود معرفی کرده و هم مجاهد بزرگ راواقعا معلوم نیست که آقای احمدی نژاد چه جایگاهی برای خود قائل است؟؟🤔 واساسا وی هم اکنون با توجه به صدور این نامه چقدر به موضوع مقاومت و مظلومیت و جنگ حق و باطل می تواند معتقد باشد و چرا سعی می کند نوعی دوگانگی را در سیاست خارجی ایران به دنیا ارائه کند⁉️🤔 🔷️منبع: جامعه خبری تحلیلی الف https://www.alef.ir/
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥به رسالت‎مداران تربیت ✴️ ؟! ✅ مشاهده این کلیپ، برای پدران و مادرانی که می‎خواهند فرزندان تربیت کنند، بسیار ضروری است. 📛 متأسفانه پدران و مادران جامعه ما، را فراموش کرده‎اند و به جای این‎که با افراد بی‌کفایت به ستیز و مقابله برخیزند، به فرزندان خود می‎روند و فقط را شاد می‎کنند! 👤 ، مدیرگروه تعلیم و تربیت اسلامی پژوهشکده مطالعات اسلامی در علوم انسانی 📌مراقب_فرزندان_خود_باشیم 🌴 @dadhbcx 🌴
3.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 ‏انتشار خبر نسل کشی با از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران! 🔺به مراحل حساس بزرگترین بیولوژیکی نزدیک می شویم. هدف تشکیل وزارت بهــــداشـــتـــــــ چیستـــــــــــــــــــــــــ😡😡😡😡😡 اگه نتونیم با تشکیل وزارت بهداشت امنیت ملی رو حفڟ کنیم🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐😩😤 🌴 @dadhbcx 🌴
3.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🔵اینها ساکنین روستاهای مرزی ایران هستند که هر شب بساط تخمه و چای را بر میدارند و میروند تماشای جنگ و !! 🔺️روزی همه دنیا جنگ و رو تماشا میکردند و هم اکنون در کامل نظاره گر سایر کشورها هستند❗ ✅قدر و که از خون به دست آمده را بیشتر بدانیم☝️ مدیون خون شهدا وخانواده های محترم شهدا هستیم🙏🏻🌷 🌴 @dadhbcx 🌴
🚨هیچ کس نخواهد کرد. 💍ازدواج با کسی که قصد تغییر او را دارید یک محض است. 🔴هیچ آدمی بعد از یا به خاطر ازدواج، به خاطر عشق و به خاطر بچه تغییر نمی کند. 🔺️ آنچه امروز به نظرتان ناخوشایند است، در گذر زمان می شود. ❌آن وقت یا مجبورید مدام در و جدال و صرف انرژی برای تغییر طرف مقابلتان باشید، 🚫 یا خودتان تغییر کنید و از اصل خود فاصله بگیرید؛ تا برای رسیدن به تفاهم، شبیه شریک زندگی تان شوید. 🌴 @dadhbcx 🌴
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_اول #زندگینامه 🌺 #زینب_کمائی در خرداد ماه 1346در شهر آبادان به دنیا
... 🌲🍃 هر سال که به فصل بهار نزدیک می شدیم، خانه ی ما حال و هوای دیگری پیدا می کرد. از اول اسفند در فکر مقدمات سال تحویل بودیم. من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم و ماش و رشاد(شاهی) را می کاشتم. وقتی سبزه ها بلند می شدند،دور آنها را با روبان های رنگی تزئین می کردم و روی تاقچه ها می گذاشتم. به کمک بچه هایم همه ی خانه را از بالا تا پایین تمیز می کردیم. فرش ها، پرده ها، ملافه ها، همه چیز باید همراه بهار بهاری می شد.بچه ها هم در این روزها ،بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن، پا به پای من کمک می کردند. بهار آنقدر برای همه عزیز بود که انرژی همه چند برابر می شد. خرید عید هم برای بچه ها عالمی داشت. گاهی وقت ها می دیدم که بچه هایم،لباس ها و کفش های نویشان را شب بالای سرشان می گذاشتند و می خوابیدند. همه ی این شادی ها با شروع کم کم فراموش شد و فقط خاطراتش ماند. ماه سال 1361، بی قرار و نگران در خانه راه می رفتم. چند ساعت از وقت نماز مغرب و عشا می گذشت،اما هنوز خبری از زینب نبود. زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن جماعت به مسجد المهدی خیابان فردوسی رفته بود. او معمولا نمازهایش را به جماعت در مسجد می خواند و همیشه بلافاصله بعد از تمام شدن نماز به خانه برمی گشت. آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم، پیش خودم فکر کردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال در مسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است. با گذشت چند ساعت، نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچ کس در مسجد نبود.نماز تمام شده بود و همه ی نمازگزارها رفته بودند. نویسنده متن👆معصومه رامهرمزی
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_نهم از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود. پاک
... 🌲🍃 نفهمیدم که چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی در خواب احساس درد و سنگینی می کردم. سال 1361بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم. از خواب که بیدار شدم سرم سنگین بود و تیر می کشید. توی هال و پذیرایی قدم می زدم. گلخانه پر از گلدان های گل بود. گلدان هایی که همیشه دیدنشان مرا شاد میکرد و غم دوری بچه هایم که در جبهه بودند، تسکین می داد. اما آن روز گل های گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود. اول، وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن. در طی یک سال و نیمی که از جنگ می گذشت، خانواده ی من روی آرامش را به خود ندیده بودند. در به دری و آوارگی از خانه و شهرمان، و مهر که به پیشانی ما خورده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم،از طرف دیگر؛ رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهرو اصفهان و حالا از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود. احساس می کردم زینب مرا از پای در آورده است . معنی را فراموش کرده بودم. پیش از با یک حقوق کارگری خوش بودیم همین که هفت تا بچه ام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم. همه ی خوشبختی من تماشای بزرگ تر شدن بچه هایم بود. لعنت به صدام که خانه ی ما را خراب و آواره مان کرده و باعث و باعث شد که بچه هایم از من دور شوند. روز دوم گم شدن زینب دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری میرفتم همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم. آن ها مرا پبش رئیس آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی شخصی به نام عرب بود. وقتی همه ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من نکنم گفت: مجبورم موضوعی را به شما بگوییم.با توجه به اینکه همه ی خانواده ی شما اهل جبهه و جنگ هستند و زینب هم دخترمحجبه و فعال است، احتمال اینکه دست در کار باشد وجود دارد. آقای عرب گفت: طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف قرار گرفتند. ....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌قسمت ۶ او با لبخندی فاتحانه خبر داد...
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۷ _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر میکنی میشه شروع کرد، من آماده‌ام! برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم.. که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید _حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟ شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم _بلیط بگیر! از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد _نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی! سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به تن به این همراهی داده‌ام.. که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم _اگه قراره این خیزش آخر به برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام! و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد... که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم... 🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است.. و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده... و با سرعت به سمت میدان پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم... من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد.. و میدیدم از آشوب شهر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۳ بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۴ سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند.. و با مهربانی دلداری ام داد _اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن! و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد.. و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد _تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز ! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان مخالفت با بشار اسد شده! و او مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم.. و مظلومانه ناله زدم _تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟ با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد.. که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد _هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا! و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم _این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟ حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند.. و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم.. که به التماس افتادم _کجا میری سعد؟ کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۴ آتش تکفیری ها به دامن خودم افتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۸۵ سوالی که بی اراده از دهانم پرید.. _میتونه حرف بزنه؟ و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی البداهه پاسخ داد _حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه! لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم.. و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد،.. سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت _قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود! ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم... که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد _زینب جان! سوریه داره با سر به سمت پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه! از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد _حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن! و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد _البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم! و دلش برای من... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد