eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
19هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂 #شماره_۳ ▪️یکم خرج داشت ▪️ نزدیک میدان تجریش توی ماشین 🚗 نشسته بودم و منتظر بودم دوستم 👱♂ ب
🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 ۴ بنده خدا کارگر پمپ سی ان جی بود. بماند دلایل روزه نگرفتنش. نشسته بود ریلکس لب پمپو بساط چای و آب و ... بدون دخالت تو اینکه چرا روزه نیست گفتم: لاقل جلو بقیه نخور ماه رمضونه.😅
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 #شماره_۴ بنده خدا کارگر پمپ سی ان جی بود. بماند دلایل روزه نگرفتنش. نشسته بود ریلکس ل
🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃 ۵ داشتم تو اتوبوس با یه خانمی🙎 در مورد چادر☺️ صحبت میکردم یکی که صدامو می شنید 👂گفت: « به شما چه که تو زندگی مردم دخالت میکنید،😯😯😠 کی به تو حق داده در مورد دیگران قضاوت کنی 😠یا بهشون بگی چیکار کنن چیکار نکنن؟😠😠» منم گفتم : « پس ما نباید در مورد کسی نظری بدیم؟ » گفت : « نخیر »😠😠😠 گفتم : « یعنی ما حق نداریم به دیگران بگیم بهتره چیکار کنن یا نکنن؟ » گفت : « دقیقا »😏 گفتم : « پس لطفا خودتون هم تو کار من دخالت نکنید بذارید من امر_به معروف کنم 😊 »😍😍😍😊😊
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃 #شماره_۵ داشتم تو اتوبوس با یه خانمی🙎 در مورد چادر☺️ صحبت میکردم یکی که صدامو می شنید 👂گف
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃 ۶ زمان شاه بود. داشتیم با هم تو خیابون قدم می‌زدیم. یه خانم بی حجاب داشت جلومون راه می‌رفت. فاطمه رفت جلو و بدون هیچ مقدمه‌ای ازش پرسید: «ببخشید خانم، اسم شما چیه؟» خانم با تعجب جواب داد: «زهرا، چطور مگه؟» فاطمه خندید و گفت: «هم اسمیم»، بعد گفت: «می‌دونی چرا روی ماشینا چادر می کشن؟» خانم که هاج و واج مونده بود گفت: «لابد چون صاحباشون می خوان سرما و گرما و گرد و غـبار و اینجور چیزا به ماشینشون آسیب نزنه». فاطمه گفت: «آفرین! من و تو هم بنده‌های خدا هستیم و خدا به خاطر علاقه ش به ما، یه پوششی بهمون داده تا با اون از نگاهــای نکبت بار بعضیا حفظ بشیم و آسیبی نبینیم. خصوصاً اینکه هم نام حضرت فاطمه هم هستیم... بعدها که دوباره اون خانم رو دیدم، محجبه شده بود». شهیده فاطمه جعفریان کفش های جامانده در ساحل، صفحه17
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃 #شماره_۶ زمان شاه بود. داشتیم با هم تو خیابون قدم می‌زدیم. یه خانم بی حجاب داشت جلومون
🌾💫🌾💫🌾💫🌾💫🌾 ۷ 🌻 تخمه ‼️ 🔹 الحمدلله امسال یه بار بیشتر روزه خوری ندیدم؛ اونم روز اول ماه مبارک بود تو دانشگاه. 🏢 یه جمع ۴ - ۵ نفره ایستاده بودن و با بگو بخند با هم حرف می‌زدن. یکیشونم داشت تخمه می‌شکست. وسط دانشگاه! بعد رفیقش می‌خندید می‌گفت روزه‌ای؟ می‌گفت آره!!! 😠 البته برداشتم این بود که شهرستانی هستن و اصلاً نباید روزه می‌گرفتن. یکی دوتاشون هم قیافه های خیلی موجهی داشتن. من پشت به اونا تو پارک ⛲️ نشسته بودم. گفتم باید یه چیزی بگم! برگشتم گفتم: بی‌زحمت این وسط چیزی نخورین. 🚫 اول همه با هم با تعجب یه نگاهی بهم کردن! 😳 بعد یکیشون که قیافه‌ی موجهی داشت گفت: چشم... چشم! یکیشون هم یه غرغری کرد 😒 اما اصلاً بلند نگفت. چند ثانیه بعد برگشتم دیدم کلاً رفتن. خیلی ها از بغل این بندگان خدا رد می‌شدن. هیشکی نمی‌گفت روزه نیستی، خب اقلاً جلو بقیه چیزی نخور!
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌾💫🌾💫🌾💫🌾💫🌾 #شماره_۷ 🌻 تخمه ‼️ 🔹 الحمدلله امسال یه بار بیشتر روزه خوری ندیدم؛ اونم روز اول ماه مبا
🌾💞🌾💞🌾💞🌾💞🌾 ۸ چند روز پیش دو تا جوون به ظاهر امروزی کنار خیابان توقف کردن و یکی که از قیافه ش معلوم بود بدنساز حرفه ای هست از ماشین پیاده شد و تو دستش هم سیگار روشن و داشت سیگارش می کشید🚬💭 من اولش ترسیدم تذکر بدم ولی بعدش گفتم حکم خداست و باید نهی از منکر کرد از همون داخل ماشین گفتم🚗 برادر اگه نمیتونی روزه بگیری لااقل بیرون رعایت کن. اولش چند ثانیه ای نگام کرد بعدش در کمال ناباوری به من گفت ببخشید چشم بعد سیگارو تو دستش خورد کرد و به خودش هم لعن فرستاد و رفتن.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌾💞🌾💞🌾💞🌾💞🌾 #شماره_۸ چند روز پیش دو تا جوون به ظاهر امروزی کنار خیابان توقف کردن و یکی که از قیافه ش
✨🍂🌸✨🍂🌸✨🍂🌸✨ ۹ پمپ گازو وصل کرد به ماشینو رفت واسه خودش یه چایی ریخت آورد. گفتم: بفرما چایی.😊 از حرفم تعجب کرد و گفت: إإ، روزه نیستی؟😳 یه لبخندی بهش زدم.😊 بعد یه مکث گفت: خوب چیکار کنم؟ برم بشینم تو دفتر؟ گفتم: نه، ولی میتونی بذاریش اونجا سرد شه بعد بری بخوری، نه جلو ملت
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
✨🍂🌸✨🍂🌸✨🍂🌸✨ #شماره_۹ پمپ گازو وصل کرد به ماشینو رفت واسه خودش یه چایی ریخت آورد. گفتم: بفرما چایی.😊
🥀🌴🥀🌴🥀🌴🥀🌴 ۱۰ کاسب اهل نماز آستان قدس رضوی! جای دوستان خالی جمعه ظهر مشرف شدم حرم امام رضا علیه السلام، پارکینگ خیابان شیرازی، هم‌سطح صحن شیرازی است. کنار پارکینگ فروشگاه رسمی آستان قدس رضوی قرار داره. اواخر خطبه‌ها بود که دیدم فروشگاه آستان قدس همچنان بازه و مشغول کار! نماز شروع شد، حین نماز هم تعطیل نکردن! رفتم داخل فروشگاه و بعد از خریدی جزئی به مسئول فروشگاه با خنده گفتم: وقت نمازه‌ها!!! توجه نکرد! گفتم: نماز جمعه‌ست ها! احیاناً تعطیل نمی‌کنین؟! گفت: اونایی تعطیل می‌کنن که نماز می‌خونن! حرفش رو گذاشتم رو حساب شوخی، جدی‌تر بهش گفتم: والا آقا خدای من و شما تو کتابش میگه: یا ایها الذین امنو اذا نودی للصلاه من یومه الجمعه فاسعوا الی ذکر الله و ذروا البیع ذلکم خیر لکم ان کنتم تعلمون (ای کسانی که ایمان آورده‌اید، چون برای نمازجمعه ندا در داده شد، به سوی ذکر خدا بشتابید، و داد و ستد را واگذارید. اگر بدانید، این برای شما بهتر است.) یعنی اینکه آقا در دکون دستگاهتو ببند! خندید! گفتم: دم آستان قدس گرم با همچین متصدی هایی! جویا شدم متوجه شدم کل فروشگاه‌های زنجیره‌ای آستان قدس اطراف حرم، حین نماز جمعه باز بودند. دوستانی که مشرف می‌شوند اماکن مذهبی ضمن التماس دعا، موقع نماز یه تذکری هم به فروشگاه‌ها بدن! شاید به فضل خدا این سنت حسنه احیا شد.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🥀🌴🥀🌴🥀🌴🥀🌴 #شماره_۱۰ کاسب اهل نماز آستان قدس رضوی! جای دوستان خالی جمعه ظهر مشرف شدم حرم امام رضا ع
🍃💫🍂🍃💫🍂🍃💫🍂🍃💫🍂🍃 ۱۱ ⌛️ دقیقاً ۲۳ سال پیش در اتوبان قزوین- تهران بعد از سیمان آبیک با سرعت ۱۵۰ کیلومتر در ساعت با اتومبیل پاترول دو درب 🚙 به سمت تهران می‌ آمدم. هم عشق سرعت داشتم و هم اینکه کلاسم دیر شده بود. ‼️ناگهان متوجه یک افسر راهنمایی و رانندگی شدم که کنار اتوبان برای اینکه من را متوقف کند چنان بالا و پایین می‌ پرید و دست تکان می‌‌ داد که دیدنی بود. به ناچار در فاصله ‌ای جلوتر توقف کردم و قبل از اینکه من دنده عقب بگیرم ایشان سوار ماشین راهنمایی و رانندگی شد و خودش را به من رساند. تصور من این بود؛ که اتومبیل را به پارکینگ هدایت خواهند کرد و خودم هم با جریمه سنگینی مواجه خواهم شد. ⚠️ 😡 پیاده شدم او هم پیاده شد. آنقدر عصبانی بود و فریاد می‌ کشید که اجازه حرف زدن پیدا نکردم. در همان حال پرسید؛ شغلت چیست؟ من هم که تازه مدرس دانشگاه شده بودم و در سنین جوانی برایم بسیار مهم بود، با عذرخواهی بابت سرعت بالا گفتم استاد دانشگاه هستم؛ کلاس دارم. 👨🏫 چون دیر کرده‌ام با سرعت می‌ رفتم. 👮♂او با فریاد (البته کمی نسبت به لحظات قبل آهسته‌تر) گفت عزیزم، من و امثال من زحمات زیادی کشیدیم تا شما جوانان فرصت درس خواندن پیدا کنید. شما عزیز ما هستید. سرمایه ى این مملکت هستید. تقاضا می‌کنم به‌ خاطر خودت و به‌ خاطر کشورت، مواظب جان خودت باش و این را بدان اگر از خودت مواظبت نکنی بابت مالیاتی که دادم تا تو درس بخوانی راضی نیستم. و بعد دست داد و خداحافظی کرد. مات و مبهوت شده بودم. خودم را جمع و جور کردم؛ و گفتم: من به شما قول می‌ دهم؛ هیچگاه بیش از سرعت ۱۲۰ کیلومتر نروم. ✅ 🔹آنقدر برخورد ایشان برایم آموزنده بود؛ که همواره به قولم وفادار بوده‌ ام و همیشه تصور می‌ کنم آن افسر شریف من را می‌ بیند. اگر او اتومبیل مرا می‌‌ خواباند و من را جریمه می‌ کرد، آنقدر تحت تأثیر قرار نمی‌ گرفتم. 🔸 گاهی یک رفتار چقدر می‌ تواند آموزنده باشد. هرچند هر برخورد قانونی حق ایشان بود. این گذشت تا چند ماه پیش در اتوبان باقری تهران از سمت شمال به جنوب با سرعت ۱۰۰ کیلومتر می‌ رفتم. ناگهان متوجه افسر جوانی شدم که به سمت وسط اتوبان دوید و با تابلویی در دست دستور توقف داد. در کنار اتوبان ایستادم و پیاده شدم. عرض کردم؛ قربان تخلف کردم؟ 👮♂گفتند: بله اینجا سرعت ۸۰ تاست ابتدای اتوبان هم مشخص شده‌است. گفتم معذرت می‌ خواهم متوجه نشدم. مدارک را گرفت و جریمه کرد. وقتی مدارک و جریمه را به دستم داد گفتم: حال که کار تمام شده‌ است می‌‌ خواستم مطلبی را عرض کنم و ادامه دادم شماعزیز ما هستید و سرمایه این مملکت، آن طور که شما به وسط اتوبان دویدید من نگران سلامتی‌ تان شدم. شما می‌ توانید شماره اتومبیل خاطی را بردارید و جریمه کنید یا به گشت بعدی اطلاع دهید اما خواهش می‌ کنم به وسط اتوبان ندوید. افسر ساکت بود. به چشمان او نگاه کردم خیس شده بود با بغض خفیفی گفت تا به‌ حال کسی که او را جریمه کرده باشم با من اینطور صحبت نکرده بود! خداحافظی کردم و یاد آن افسر شریفی افتادم که همین جملات را ۲۳ سال پیش به من گفته‌ بود. و آن تأثیرات را در روح و روان و دل من گذاشته بود. که دیگر آنطور عشق سرعت نداشته باشم. حال خداوند فرصتی برایم فراهم کرد که من آن جملات سازنده و زیبا را به نسل بعدی همان افسر بگویم. ✨ جوانان، عزیزان ما هستند. و سرمایه ى این مملکت؛ لازم است مواظب خودشان باشند. تمام مردم برای بالندگی آنان هزینه داده‌اند، مالیات داده‌اند و زحمت کشیده‌ اند و آنان را دوست دارند. نگذارید از دست بروند. 🌱 سبز باشید... ✍ استاد پرویز درگی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌾💞🌾💞🌾💞🌾💞🌾💞🌾 #شماره_۱۱ 🌠ماجرای #امربه‌معروف_پادشاه_مالزی توسط قاری ایرانی! 🍁عباس سلیمی، پیشکسوت قر
🌟🍁🌟🍁🌟🍁🌟🍁🌟🍁🌟 ۱۲ 📝درست حرف بزن 🔶در حزب کلاس گذاشته بودند. یکیش را که اسمش ایدئولوژی بود بهشتی درس می داد. یک بار سر کلاسش یکی از بچه های واحد دانشجویی بلند شد راجع به سوال کند با لحن بدی از شریعتی اسم برد؛ با تحقیر و کنایه. 🔹بهشتی چنان عصبانی شد که خون به صورتش دوید. صورتش سرخ سرخ شد. مفت بی ادبانه راجع به یک انسان مسلمان صحبت کردی؟ 🔸یکی خواست پا در میانی کند و مسئله را خدامنشانه حل و فصل کند.به او هم غصب کرد که: چرا ازش دفاع می کنی؟ بگذار متوجه اشتباهش شود و دیگر تکرار نکند 📚وقتی ما نبودیم؛ بخش در خاطره دوستان صفحه ۱۲۳ انتشارات پیام ازادی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌟🍁🌟🍁🌟🍁🌟🍁🌟🍁🌟 #شماره_۱۲ 📝درست حرف بزن 🔶در حزب کلاس گذاشته بودند. یکیش را که اسمش ایدئولوژی بود بهشت
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋 ۱۳ 🍁💞🍃🍁💞🍃🍁💞🍃🍁💞🍃 هر چی بیشتر فحش بدی... ‼️ از خیابان خلوت و فراخ پارک می‌گذشتم، که در پیاده رو آن طرف خیابان چشمم به دو دختر فوق‌العاده بدحجاب افتاد، نگاهم را از آن‌ها گرفتم و سعی کردم به آن‌ها فکر نکنم، که سروصداهایی توجهم را جلب کرد. وقتی دنبال صدا را گرفتم، دیدم دو جوان با ماشین پژو مزاحم آن دو نفر شده‌اند؛ و هر چه آن دخترها بیشتر بدوبیراه می‌گویند و دشنام می‌دهند، ظاهراً انگیزه‌ی پسرها بیشتر می‌شود و با سماجت و وقاحت بیشتری خواسته‌ی خودشان را تکرار می‌کنند. یکی دو دقیقه این قضیه ادامه داشت تا به قسمت‌های شلوغ‌تر خیابان نزدیک شدند و آن جوان‌ها راهشان را کشیدند و رفتند... خیلی با خودم کلنجار رفتم که بی‌خیال شوم و بروم پی کارم! ولی نهایتاً گفتم توکل به خدا. هر چه شد شد و دل را به دریا زدم... از آن دو دختر فاصله گرفتم، خودم را به آن طرف خیابان رساندم و آمدم جلویشان و از آن‌ها خواستم که چند لحظه وقتشان را بگیرم. ابتدا با توجه به خاطره‌ی بدی که برایشان پیش آمده بود، ممانعت کردند؛ ولی بعد که گفتم می‌خواهم راجع به آن جوان‌ها صحبت کنم، ایستادند تا به حرف هایم گوش دهند... کم سن و سال به‌نظر می‌رسیدند و هنوز غرق در تشویش و اضطراب بودند. گفتم: معمولاً دخترخانم‌ها در هنگام مواجهه با چنین پسرهایی یا دور از جان شما به پاسخ آن‌ها تن می‌دهند، و سوار ماشین می‌شوند که در این صورت آن‌ها به خواسته‌ی خود رسیده‌اند؛ و یا اینکه مثل شما شروع می‌کنند به بد و بیراه گفتن ، که در این صورت هم دقایقی تفریح می‌کنند و بعد به سراغ دیگری می‌روند! فکر کنم بهترین حالت این است که اصلاً به آن‌ها محل نگذارید این طور نیست؟ و هر دوی آن‌ها تایید کردند! بعد ادامه دادم: خب در این صورت باز هم آن‌ها به سراغ دیگری می‌روند و دیگران به سراغ شما، فکر می‌کنید چاره چیست؟! هر دو سکوت کردند. گفتم اگر با پوشش مناسب‌ تری بیایید بیرون همه چیز حل می‌شود. نه؟!
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋 #شماره_۱۳ 🍁💞🍃🍁💞🍃🍁💞🍃🍁💞🍃 هر چی بیشتر فحش بدی... ‼️ از خیابان خلوت و فراخ پارک می‌گذشتم،
🎋☘🎋☘🎋☘🎋☘ ۱۴ ایرانی! ایرانی بخر 🇮🇷 نزدیک اذان ظهر ☀️ بود که داشتم برمی‌گشتم خونه، می‌خواستم سوار تاکسی بشم که داروخونه 💊 رو دیدم و یادم اومد که باید خمیردندون بخرم. رفتم توی داروخونه و گفتم: خمیردندون دارید؟ اون آقا به آخر مغازه اشاره کرد و گفت: اونجاست... شما چه مارکی می‌خواید؟ منم گفتم: ایرانی می‌خوام، دارید؟ گفت: نه... چرا حالا ایرانی؟ Crest داریم، کیفیتش هم خیلی عالیه 👌... بعدش متوجه شد اون ته یه خمیردندون بس هم‌ داره؛ برگشت گفت: اینم هست. گفتم: کیفیتش خوبه؟ گفت: ایرانیه دیگه، به خوبی و با کیفیتیه crest که نمی‌رسه و خلاصه شروع کرد از جنس خارحی تعریف کردن... منم گذاشتم تمام تعریفاش رو که کرد گفتم: اما من ایرانی میخوام. خارجی جواب اینهمه بیکار نمیشه......
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🎋☘🎋☘🎋☘🎋☘ #شماره_۱۴ ایرانی! ایرانی بخر 🇮🇷 نزدیک اذان ظهر ☀️ بود که داشتم برمی‌گشتم خونه، می‌خواست
🍀🍂🎋🍀🍂🎋🍀🍂🎋🍀 ۱۵ 🔸بیت‌المال روز شنبه یکی از رفقا گفت که برم اداره رفاه کارکنان و دانشجویان و ضامن وام دانشجویی ایشون بشم. اون برگه مربوط به تعهدات وام رو پر می‌کردم 📄 که یه آقایی هم کنار من نشسته بود و مثل این‌که منتظر رفیقش بود. یه غلط‌گیر برای کارهای اداری روی میز اونجا بود. اون آقایی که کنار من نشسته بود غلط‌گیر رو برداشت و از اون استفاده شخصی کرد. همون لحظه بهش گفتم: ببخشید آقا! این لاک غلط‌گیر بیت‌الماله و استفاده شخصی از اون مشکل داره.⚠️ در جوابم گفت: شما اگه می‌تونید جلوی فساد سه‌هزار میلیاردی رو بگیر نه این که به خاطر یه غلط‌گیر به من تذکر بدی.❗️ با کمی مکث گفتم: وقتی الآن شما نمی‌تونی به خاطر یه غلط‌گیر جلوی خودت رو بگیری خدای‌نکرده فرداروزی اگه سه‌هزار میلیارد هم بهت بدند اختلاس می‌کنی. دوما من وظیفم بود که تذکر لازم رو به شما بدم. دیدم شرمنده شد 😞 و رفت از صاحب اونجا کسب حلالیت کرد. 🙏
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🍀🍂🎋🍀🍂🎋🍀🍂🎋🍀 #شماره_۱۵ 🔸بیت‌المال روز شنبه یکی از رفقا گفت که برم اداره رفاه کارکنان و دانشجویان و
🍃🌼🍂🍃🌼🍂🍃🌼🍂🍃🌼🍂🍃 ۱۶ کادویی 🎁 برای زندگی تولد🎈 دختر خاله‌ام بود. که متاسفانه از نظر حجاب کمی ضعیف است. البته بهتره بگم بود چون... ‼️ برای کادوی تولد ایشان کتابی 📚 با عنوان 《چی شد چادری شدم》 (کتاب شیرین و جذابی که توسط یکی از خواهران خوب و دلسوزم گردآوری شده و شامل خاطرات افرادی است که چادر را به عنوان حجاب برگزیده‌اند...) را خریدم و در شب تولدش 🎂 به خواهرم دادم که از طرف من بهش بده. آخه خودم توی اون مهمونی🎉 به دلایلی شرکت نکردم. و در آخر شب پیام تبریکی بهش دادم و نوشتم:《 انشاءالله با خواندن این کتاب حقیقتی را که در سیمای تو با حفظ حجاب نمایان می‌شود به دست آوری...》 اون هم تشکر کرد.🙏🏻 بعد از یک ماه با خانواده برای افطاری 🌙 به خانه ما دعوت شدند. از منظره‌ای که دیدم شاخ درمی‌آوردم! دخترخاله‌م با حجاب کامل ، آن هم چادر آمده بود! نمی‌تونستم تعجبم رو پنهان کنم😳. وقتی تعجب من رو دید گفت: تعجب نکن، اون حقیقتی رو که ازش حرف زدی پیدا کردم و حالا تصمیم به جبران گذشته کردم. ازت ممنونم... 🤗
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🍃🌼🍂🍃🌼🍂🍃🌼🍂🍃🌼🍂🍃 #شماره_۱۶ کادویی 🎁 برای زندگی تولد🎈 دختر خاله‌ام بود. که متاسفانه از نظر حجاب کم
☘🥀🍂☘🥀🍂☘🥀🍂☘🥀🍂 ۱۷ غیبت دست جمعی در جمع فامیلی...‼️ یک روز در یک جمع فامیلی 👨‍👩‍👧‍👧 نشسته بودیم، یکی از بستگان متدین!! که حدود ۳۰ سال از من بزرگتر بود شروع کرد تقلید یکی از آشناها رو درآورد! همه می‌خندیدن😂! دیدم همه از من بزرگترن! هرچی فکر کردم چطور می‌تونم چیزی بگم به کسانی که حداقل ۳۰ سال بزرگترن به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم🤔! برای همین اخم کردم و سرم رو انداختم پایین، چند لحظه همه بهم خیره شدن...!😳 بعد که دیدم وضع ادامه داره از تو جمع با حالت عصبانی بلند شدم و داشتم می‌رفتم بیرون 🚶🏻‍♂ که یکی گفت: چی شد؟! یه هو عصبانی شدی!؟ یه کم مکث کردم و گفتم: حرمت مومن از کعبه بیشتره! چیکار دارید می‌کنید🙎🏻‍♂!؟ دوست دارید الآن چند نفر دور هم جمع بشن و تقلید مارو در بیارن و بهمون بخندن!؟ اگه دوست دارید ادامه بدید... یادتون باشه همون خدایی که شاهده خودش حاکمه... همه ساکت شدند و به فکر فرو رفتند بعد از چند دقیقه سکوت اومدند و ازم تشکر کردند و گفتن ای کاش زودتر متوجهمون می‌کردی🙍🏻‍♂! حتی یکیشون اومد صورتمو بوسید و ازم تشکر کرد🙏🏼!
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطان😈 #قسمت_هفدهم 🎬 قران را محکم چسپوندم به سینه ام ومدام تکرار میکرد
🌼🍀🌹🌼🍀🌹🌼🍀🌹🌼🍀🌹 ۱۸ صدقه مستحب است و حجاب... واجب! کنار دکه‌ی روزنامه فروشی 🗞 سر کوچه، مادر دست در جیبش کرد و پانصد تومن به دخترش داد و گفت: بنداز تو صندوق صدقه! دختر رفت و تا برگشت دختری جلوی او و مادرش ظاهر شد. با لحنی آرام گفت: خدا خیرتون بده که صدقه دادید؛ ولی کاش حجابتون رو هم درست کنید! میشه لطفاً؟ مادر که توقع چنین برخورد منطقی‌ای رو نداشت، گفت: بله... حتماً! دستش را برد و روسری‌اش را جلو کشید... دختر هم به تبعیت از مادرش همین کار را تکرار کرد. دختر تشکر کرد و رفت... 🙏
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆 #شماره_۱۹ امر به معروف عملی مترو 🚇 به ایستگاه مصلا رسیده بود که پیاده شدم. به درب خر
🌱🌹🍂🌱🌹🍂🌱🌹🍂🌱🌹🍂 ۲۰ این خوشبو تره❗️ من توی یکی از محله های مشهد زندگی می‌کنم. گاهی اوقات که به حرم می‌رفتم، می‌دیدم که بعضی از زائرین، داخل محوطه حرم سیگار 🚬 می‌کشن. از این موضوع خیلی اذیت می‌شدم. با خودم می‌گفتم سیگار کشیدن تو مکان عمومی خودش مسئله داره 🚭 دیگه اینجا که شان و حرمت خاص خودش رو داره. با خودم کلی فکر کردم که چی بگم یا چطوری تذکر بدم که بهتر باشه. به این نتیجه رسیدم که وقتی چنین مواردی رو می‌دیدم می‌رفتم جلو و بعد از سلام به طرف مقابل، عطر🌸 تعارف می‌کردم و می‌گفتم: عزیز دل! این خوشبوتره! زائر امام رضا باید خوشبو باشه... حیفه که بوی سیگار بده! توی تمام موارد هم به لطف امام رضا (ع) تاثیر داشته و افراد سیگارشونو خاموش می‌کردن و عذرخواهی می‌کردن. 🌴 @dadhbcx 🌴
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌱🌹🍂🌱🌹🍂🌱🌹🍂🌱🌹🍂 #شماره_۲۰ این خوشبو تره❗️ من توی یکی از محله های مشهد زندگی می‌کنم. گاهی اوقات که به
🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃 ۲۱ اعتراف به گناه.! وارد حرم امام رضا (ع) شدم، جوانى را ديدم كه زنجير طلا به گردن كرده بود. متذكّر حرمت آن شدم، او در جواب گفت: می‌دانم و ساكت به كار خود مشغول شد. من ابتدا ناراحت شدم. زيرا شنيد و اقرار كرد و با بى اعتنايى مشغول زيارت شد، بعد به فكر فرو رفتم كه الآن اگر امام رضا(ع) نيز از بعضى خلافكارى هاى من بپرسد، نمى‌توانم انكار كنم و بايد اقرار كنم! با خود گفتم: پس من در مقابل امام رضا (ع) و آن جوان در مقابل من، اگر من بدتر نباشم بهتر نيستم !  بعد از چند لحظه همان جوان كنار من نشست و گفت: حاج آقا! به چه دليل طلا براى مرد حرام است؟ من دليل آوردم و او قبول كرد، بعد پيش خود فكر كردم كه روح من در مقابل امام رضا (ع) تسليم شد، خداوند هم روح اين جوان را در مقابل من تسليم كرد.!
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃 #شماره_۲۱ اعتراف به گناه.! وارد حرم امام رضا (ع) شدم، جوانى را ديدم كه زنجير طلا به
🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃 ۲۲ توی تاکسی نشسته‌ام؛ راننده از دزدی‌ها می‌گوید و رانت خواری‌ها و امثالهم... پیاده که می‌شوم سعی می‌کند پانصد تومان بیشتر کرایه بردارد...! قصاب محل از مافیای گوشت می‌گوید و اوضاع خراب کشور و این‌که معلوم نیست عاقبتمان چه می‌شود... حواسم که لحظه ای پرت می‌شود، دویست سیصد گرم چربی، قاطیِ گوشت در چرخ گوشت می‌ریزد...! دوست قدیمی‌ام کارمند است؛ در تلگرام پست های فساد مسئولین را از این گروه به آن گروه می‌گذارد. می‌گوید: روزی دو سه ساعت در اداره ـ در زمانی که باید کار مردم را انجام بدهد ـ سرش توی گوشی و تلگرام است...! کابینت ساز از کارِ دوستم زده است و پول را گرفته و فلنگ را بسته...! بقال محل اجناس تاریخ مصرف گذشته را جلوی دست می‌چیند، به هوای این‌که نبینی و بخری...! میوه های خوبِ میوه فروش سوا شده و دو برابر قیمت فروخته می شود...! مرغ فروش، مرغ‌های مانده را در پیاز می‌خواباند و به عنوان جوجه کباب می‌دهد دست مردم...! معلمِ مدرسه‌ی یکی از بچه های فامیل عملاً کارش را محول کرده به والدین و یک روز در میان می آید مدرسه...! پزشک، از خانواده‌ی بیمار تصادفی، در حال مرگ، ۳میلیون پول نقد می‌خواهد تا برود داخل اتاق عمل...! در بانک، شش باجه وجود دارد اما کلاً یک نفر کار مردم را راه می‌اندازد...! استاد دانشگاه، کتاب انگلیسی را ۱۰ صفحه ۱۰ صفحه به عنوان پروژه می‌دهد به دانشجویانش که ترجمه کنند و آخرش به نام خودش چاپش می‌کند! و ... می‌گویند یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به دیگران... خیلی وقت است خودمان هم به خودمان رَحم نمی‌کنیم... صاحب مغازه با حیله و فریب و دروغ، پول شاگردش را نمی‌دهد یا با تاخیر می‌دهد ... به خدا سوگند بابک زنجانی، خاوری و ... و خیلی‌های دیگر عینِ خودِ ما مردم هستند، فقط پست گرفته اَند و سطح تخلفشان از ۳۰۰ گرم چربی و پانصد تومان اضافه کرایه، رسیده به میزانی که می‌دانیم. جامعه مثل یک درخت است. ما ریشه‌ها و تنه ایم و مسئولین میوه و برگ... چطور از درختی که ریشه اَش پوسیده و تنه اَش آفت خورده، انتظار میوه‌ی سالم داریم!؟ ما حق داریم مسئولینِ دلسوزِ پاکِ سالم داشته باشیم، اما خب از کجا بیایند؟ مگر نه این که آن‌ها هم آدم‌های همین جامعه هستند؟ ما حق داریم مطالبه گر باشیم... اعتراض کنیم به مشکلات... اما شاید بهتر باشد یک بار هم که شده، از خُرد به کلان برویم. خودمان را اصلاح کنیم بلکه نسل های بعدِ مسئولین اصلاح شوند، که آن موقع اگر اصلاح نشدند، مثل امروز نمی‌نشینیم و فقط درباره گندکاری هایشان جُک درست نمی کنیم. به قول امیرکبیر: ابتدا فکر کردم مملکت وزیرِ دانا می‌خواهد، بعد فکر کردم شاهِ دانا می‌خواهد، در آخر اما فهمیدم مملکت مردمِ دانا می‌خواهد ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
💥🌻⚡️💥🌻⚡️💥🌻💥⚡️🌻💥 #شماره۲۳ #محیط_زیست اوایل دهه ۸۰ بود و من شیراز بودم. رفته بودم میدان زند که
⚡️🦋⚡️🦋⚡️🦋⚡️🦋⚡️🦋⚡️ ۲۴ توی خیابون، یا همان زن توی ماهواره یک شب خواهرم به اتفاق خانواده‌اش اومده بودن خونمون و بعد از حال و احوال کردن، شروع کرد به گفتن داستان اختلاف زن و شوهری که اومده بودن پیشش برای مشاوره. البته خواهرم عادت نداره بحث‌های زناشویی رو که توی مشاوره‌ها پیش میاد، برای دیگران تعریف کنه. اما این دفعه رو به خاطر جالب بودنش گفت. حالا داستانو از زبان خواهرم می‌گم: وقتی نزدیک زنه شدم، ناله نفرینشو شروع کرد. سن مرد و همسرش حدود ۲۵ سال می‌خورد. پرسیدم قضیه چیه؟ اختلافتون سر چیه؟ گفت: خانم دکتر، در بی‌بند و باری این مرد همین بس که توی خیابان، خودش زن‌های مردم رو به من نشون می‌ده و مثلاً می‌گه موی فلانی رو ببین، سر و وضع فلانی رو نگاه کن...! درسته من همسر اون باشم، ولی اون چشماش به زن های دیگه باشه؟! مسلماً انتظار داشت من هم ازش حمایت کنم و رو کنم به آقا و بگم: ای مرد...! این چه کاریه که می‌کنی؟... اما واکنشم باعث بهت اون‌ها شد‌. خیلی راحت و با اطمینان گفتم: خانم این ‌که شما می‌گید که ایرادی نیست؛ خیلی هم خوبه! خانم و آقا مکثی کردند؛ و بعد از چند لحظه خانم دوباره به حرف اومد و گفت: یعنی این‌که این مرد چشمش مدام دنبال دخترها و زن‌های مردمه، و این قدر هم پر روست که برای من تعریف می‌کنه، بد نیست!؟ من باز هم با لحنی محکم گفتم: خب، چه اشکالی دارد که این قدر با شما راحته که برات این چیزها را هم تعریف می‌کنه؟ واقعاً چه اشکالی داره؟! زنه دیگه نمیدونست چی بگه. مرد هم که خودش تو این مدت کلی بد و بیراه از زنش شنیده بود، شاید ته دلش داشت می‌گفت: بابا این دیگه عجب دکتر باحالیه!! اینجا بود که احساس کردم زن و شوهر به جایی که می‌خواستم رسیدن و حالا وقت گفتن حرف آخره‌.‌‌.. گفتم: شما تو خونه‌تون ماهواره دارید؟ گفت: بله. فیلم و موزیک و برخی برنامه‌ها رو می‌بینیم. گفتم: لابد با هم میشینید و تماشا می‌کنید!؟ گفتند: بله‌. رو کردم به خانم و گفتم: خب، از نظر شما زن‌هایی که تو اون فیلم‌ها و برنامه‌های ماهواره هستند سر و وضع و لباسشون ناجورتره، یا زن‌های توی خیابون؟! جواب معلوم بود... ادامه دادم: خب، چرا اونجا به شوهرتون ایراد نمی‌گیرید که با دقت به اون زن‌ها نگاه می‌کنه...!؟ هردوشون سکوت کردن. بعد از چند لحظه خانم زیر لب گفت: خانم دکتر، خب، اون‌ها فیلم و عکس هستن و... حرفشو قطع کردم و گفتم: اصل ماجرا فرقی نمی‌کنه. اگر همسرتون‌ فیلم و عکس همون خانم‌هایی رو که تو خیابان هستن نگاه بکنه، شما مشکلی ندارید؟! جوابی نداشت. شوهره هم سکوت کرده بود... به هر حال وقتی زن و شوهری قبول کردن تو خونه‌شون ماهواره باشه، و همه برنامه‌ها رو بدون کنترل و مدیریت لازم نگاه بکنند، تبعاتش رو هم باید قبول کنند؛ بی‌مهری‌ها، سردی‌ها، بی‌میلی‌ها، دعواها... به هر حال وقتی پایه خانواده سست شد، زمینه قهر و نزاع و طلاق فراهم می‌شود. البته مشکلات این چنینی فقط به خاطر بدحجابی و نوع پوشش تصاویر ماهواره‌ای نیست. خودتون قضاوت کنید، وقتی خانواده ها روزها و هفته‌ها و بلکه ماه‌ها، سریال هایی رو دنبال می‌کنند که هدفی جز عادی جلوه دادن روابط نامشروع و غیرمجاز ندارند، فیلم هایی که زن و شوهرها رو تشویق به خیانت به یکدیگر می‌کنند، و اسم تمام این‌ها را آزادی فردی می‌گذارند، چه بر سر خانواده‌های ما خواهد آمد؟
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
⚡️🦋⚡️🦋⚡️🦋⚡️🦋⚡️🦋⚡️ #شماره_۲۴ #زن توی خیابون، یا همان زن توی ماهواره یک شب خواهرم به اتفاق خانواده‌
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃 ۲۵ امام نه ساله این خاطره توسط حاج آقا قرائتی بیان شده، به نقل از دختری ۹ ساله چند ساعتی از ظهر می‌گذشت و ما هنوز در اتوبوس بودیم. با یک تکان شدید اتوبوس به خودم اومدم. یادم اومد که نمازم رو نخوندم. سریع به بابام گفتم! بابام گفت: اشکال نداره! بذار برسیم اونجا نمازتو بخون. گفتم: آخه اون موقع نمازم قضا شده! بعد به بابا گفتم: بابایی میشه به آقا راننده بگی وایسه تا نمازمو بخونم؟ بابام ناراحت شد! می‌گفت، راننده به خاطر یه بچه نمی‌ایسته و بعد کلی دعوام کرد که چرا نمازتو سر وقت نخوندی و... یه لحظه چشمامو بستم. بعد به بابام گفتم: بابا حالا که نمی‌گی، بذار من کار خودم رو بکنم! یه شیشه آب برداشتم و بالای سطل آشغال وضو گرفتم. می‌خواستم تو همون اتوبوس نمازمو بخونم. تو همین گیر و دار شاگردشوفر منو دید که دارم وضو می‌گیرم. یه کم منو نگاه کرد، بعد رفت طرف راننده و یه‌ پچ‌پچی کردند. راننده هی تو آیینه به من نگاه می‌کرد. یه چشمش به جاده بود و یه چشمش به من... بالاخره بهم گفت: دختر خانم چی شده؟ بهش گفتم: نمازمو نخوندم اگه ممکنه یه جا بایستید. بعد گفتم: هزینه‌اش هر چی بشه بابام میده! راننده گفت: دختر جان من ازت پول نمی‌خوام؛ الان هم میزنم کنار تا نمازتو بخونی. اتوبوس که ایستاد وقتی داشتم پیاده می‌شدم، شنیدم خانمی به شوهرش گفت: محمود دیدی چی شد؟!! منم نمازمو نخوندم! یکی دیگه می‌گفت: علی تو نمازتو خوندی؟! من که پیاده شدم حدود ۲۰ نفری هم باهام پیاده شدند و اینجوری شد که من بهترین نمازمو خوندم... ضمناً حاج آقا این رو اضافه کردند که وقتی تو قرآن می‌خونیم 《و جعلنا للمتقین اماما》یعنی مثل این داستان، که یه دختر ۹ ساله پیشوای ۲۰ نفر در امر اقامه‌ی نماز میشه.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃 #شماره_۲۵ #نماز امام نه ساله این خاطره توسط حاج آقا قرائتی بیان شده، به نقل از دختری
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋 ۲۶ آیا ما هم دوستش داریم؟ شب نیمه شعبان بود. در قطار مترو باز شد. رو صندلی که نشستم، دختر خانوم کناریم انگار آشنا بود. با یه لبخند سلام کردم. شالش انقدر کوتاه بود که موهاش از جلو و عقب نمایان شده بود. نگاهم را برگرداندم تا با خودم فکر کنم چه طور شروع کنم...؟ نگاهش کردم و گفتم: موهاتون از پشت بیرونه!! يه دست کشید به موهای پشت سرش و گفت: اشکال نداره! گفتم: برا خدا هم اشکال نداره؟! گفت: برا خدا هم اشکال نداره... باز سرم را چرخاندم و خیره شدم به روبه روم. یه لحظه نمیدونم چی شد؛ گفتم: خدا خیلی ما رو دوست داره کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم. گفت: خدا منو دوست نداره. گفتم: دوست نداشت ما رو به حال خودمون رها می‌کرد. اون وقت شرایطمون خیلی بد می‌شد! خیلی... گفت: بستگی داره که نسبت به چی بسنجی! اوضاع ما از خیلی‌ها بدتر است. فهمیدم منظورش پوله. با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم: همه چی که پول نیست... دیگه باید از مترو میومدم بیرون. برا همین باز تبسم کردم گفتم: خوشحال شدم از دیدنتون و دختر خانوم هم گفت: همچنین. وقتی از مترو اومدم بیرون با خودم گفتم: خدا خیلی ما رو دوست داره. کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم. و با خودم فکر می‌کردم من کجای زندگیم با رفتارم گفتم خدا دوستت دارم...؟