eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
718 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🌼﷽🌼🔸 از امروز رمان نگاه خدا تقدیم نگاه‌های مهربان شما همراهان ڪانال می‌شود 🔸تعداد پارت : ۵۲ 🔸موضوع: داستان " نگاه‌خدا‌" قصه‌ی‌ زندگی سارا‌ست. دختری که در اثر یک اتفاق غم‌انگیز، با خدا قهر می‌کند اما .... 🔸ویراستار : مریم حق‌گو 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دلشوره سر تا پای جودم را فرا گرفته بود. روی پا بند نبودم. مدام راهروهای بیمارستان را زیر پا می‌گذاشتم. مادرجون و خاله زهرا مشغول ذکر و دعا بودند. بابا رضا در نمازخانه‌ی بیمارستان، مشغول عبادت بود. از سر استیصال، از بیمارستان بیرون رفتم. راه رفتم و راه رفتم.... در این دوهفته، که مامان فاطمه در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود، زندگی برایم سخت و تلخ می‌گذشت. با این‌که اجازه ی ملاقات طولانی نمی‌دادند... اما هر روز کارمان شده بود انتظار و دعا و گریه در بیمارستان... نفهمیدم چطور به خانه رسیدم. در را که باز کردم، سجاده‌ی مادرم را دیدم. خودم را رویش پرت کردم.... هنوز عطر مادرم را داشت... "خدایا! مامانم رو خوب کن، قول میدم دختر خوبی باشم. قول میدم چادر بذارم. خدایا فقط مامانم رو خوب کن." تسبیح فیروزه‌ای مادر را در دست گرفتم و هم‌چنان به خدا التماس می‌کردم... سرم را روی مهر گذاشتم.... ضجه می‌زدم و می‌گفتم: "خدایا اونی می‌شم که تو می‌خوای ، اصلا قول می‌دم دیگه چادر سر کنم ، فقط مامانم برگرده ...." اشک‌هایم تمام سجاده را خیس کرده بود اما قصد بندآمدن نداشت. نفهمیدم چه زمانی از فرط گریه به خواب رفتم ... با صدای زنـگ گوشی از خواب پریدم. -الو. سارا جان کجایی؟ همه ی بیمارستان را دنبالت گشتیم ... بدو دختر ... مامانت به‌هوش اومده. زود خودت رو برسون. -وااای خاله زهرا راست میگی؟خوش خبر باشی... چشم همین الان میام. ادامه دارد.... @dadhbcx
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🧐 ♨️چادر در ایران با دین وتاریخ ملی چه رابطه‌ای دارد ؟؟
💢ریشه دینی یا ملی چادر در ایران💢 ❌برخی ادعا کرده اند که چادر ریشه دینی ندارد وبه احتمال زیاد از زمان قاجاریه درایران جا افتاده است 🤔 ♻️دراین شبهه دو ادعا وجود دارد که باید به طور مستقل بررسی و جواب داده شود 🔺ادعای اول : چادر حجاب دینی ومذهبی نیست‼️‼️‼️ پاسخ ⏪ با دقت در ایه ی 59 سوره ی احزاب می توان به عدم صحت ادعای مذکور حکم داد خداوند در این آیه به پیامبر اکرم ص میفرماید : ⏺يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ۚ ذَٰلِكَ أَدْنَىٰ أَنْ يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا(59) ⏹ای پیامبر! به همسرانت و دخترانت و همسران کسانی که مؤمن هستند بگو: چادرهایشان را بر خود فرو پوشند [تا بدن و آرایش و زیورهایشان در برابر دید نامحرمان قرار نگیرد.] این [پوشش] به اینکه [به عفت و پاکدامنی] شناخته شوند نزدیک تر است، و در نتیجه [از سوی اهل فسق و فجور] مورد آزار قرار نخواهند گرفت؛ و خدا همواره بسیار آمرزنده و مهربان است ⏺جلابیب ⏪جمع جلباب است ودرکتب معتبر لغت به ملحفه معناشده وملحفه⏪ پوششی وسیع هست که زن خود دران میپیچد ❇️قبل ازاینکه معناومفهوم جلباب رو به طور گسترده بررسی کنیم باید بدانیم که چادر رایج در بین زنان مسلمان ایرانی دارای چه خصوصیاتی است چادر زنان ایرانی دارای دو ویژگی است 1⃣اندازه ی چادر⬅️پوش پوششی وسیع که از بالای سرتا پایین پای زنان رو می پوشاند 2⃣ کارکرد چادر ⬅️ پوشاننده ای جلو باز که از بالای سر روی لباس های دیگر رو می پوشاند وبه طریق خاصی کنترل وجمع وپوشیده می شود ⏪ اکنون باید دید که ایا جلباب قرآنی دو مولفه ذکر شده ی چادر های رایج فعلی را دارد یانه ؟؟؟🤔🤔 ⬅️ادامه دارد ...... 🔰بازنویسی از کتاب حجاب شناسي چالش‌ها و كاوش‌هاي جدید (حسین مهدی زاده) 🔰 نشر قم حوزه علميه قم مركز مديريت ۱۳۸۱.
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
سلام به همه ی دانشگاه حجابی های عزیز...😊 در این قسمت از برنامه های کانال سعی داریم خیلی از شبهه های
🔺چادر به خاطر با حجاب بودن و حفظ حیا و عفت زن....؟ 🔺یا چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟ 🔰روی چمن های خوشبو و کمی خیس شده فضای سبز نشسته به درختی تکیه داده بودم و کتاب🌸گلپوش🌸 رو می خوندم....📖 متوجه خانم به ظاهر محجبه ای شدم که کمی اونور تر روی نیمکت نارنجی و زنگ زده پارک نشست.... پای راستش رو روی پای چپ انداخت و پارچه چادرش رو بالا کشید تا خاکی نشه..... نا خود آگاه نگاهم افتاد سمت کفش های پاچنه پنج سانتی‌ش که از جلو به حالت صندل باز شده بود...👡 دستش را بالا آورد و ساعت نقره ای و براقش روی دستان سفید و ظریفش درخشید🕒انگار منتظر کسی بود.... نمیدونم کارم درست بود یا نه‌...🤔 اینطوری کاویدن پوشش یه انسان دیگر اخلاقی بود آیا؟🙄 اما یک چیز باعث نشد که جلو برم و مثل همیشه با یک امر به معروف زیبا به خانم های بی حجاب سعی کنم کمکش کنم... همان شیء ارزشی روی سرش.... همان چادر مشگی رنگی که بالای شال زرد گل گلی اش گذاشته بود...😓 البته همان شال زرد گل گلی هم باعث نشده بود تا موهای مشکی رنگش که به سمت راست کج شده و با گیره ای به موهایش چسبیده بود دیده نشود...🤦‍♀ نمیدونم... شاید اگه اون چادر روی سرش نبود میتونستم بهش بگم یک خانم بد حجاب که احتیاج به یک تذکر و تلنگر دوستانه داره..‌..👩‍❤️‍👩 اما با وجود اون چادر نمی شد.... آخه اگه بی حجاب بود چادر چرا؟ اگر با حجاب بود کفش جلو باز بدون جوراب و ساعت نقره ای روی دست سفیدی که کاملا تا روی ساق دستش معلوم بود و موهای کج شده روی پیشانی اش چه بود؟🤷‍♀😣 دوست داشتم جلو بدم و ازش بپرسم.... بپرسم چادر پوشیدی که با حجاب باشی و از شر نگاه های حرام آلود اطرافت آسوده خاطر؟⁉️ یا روی مانتوی چسب آبی رنگ و شال زرد گل گلیت سرت کردی که بی حجاب حسابت نکن؟⁉️ چادر به خاطر حجاب...؟✅ یا چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟❌ طاقت نیاوردم و جلو رفتم... کنارش روی نیمکت نشستم... سلام گرمی کردم...سرش رو به طرفم چرخوند و جواب سلامم رو داد.... الان که به چهرش نگاه کردم متوجه ریمل و رژ ملیح صورتیش شدم...💄 گفتم: میتونیم باهم یک گپ دوستانه داشته باشیم؟ کنجکاو بهم نگاهی کرد و پاسخ داد...البته... جملات توی سرم رو مرتب کردم تا گفت و گوی هدف داری رو شروع کنم.... : چه شال قشنگی رو سرت انداختی...😊 _ممنونم نظر لطفت.. ..😍 _راستش یه موضوعی من رو خیلی کنجکاو کرده و باعث شده بیام پیش شما...میدونین راسیتش طرز پوششتون برای سوال ایجاد کرده... _پوشش من؟...😳 _خوب...شما که الحمدالله چادری هستین و محجبه دیگه آرایش چرا؟ شما که گرمای این هوارو متحمل میشین بالاخره حیف نیست به خاطر یه غفلت کوچیک گرمای اون دنیا رو هم بچشین؟...☹️ شاید از حرفام متعجب بود😮....شایدم تو دلش به توچه‌ای نثارم کرده و دنبال جوابی می گشت تا سریع راهم رو بکشم برم.....😐 اما من مشتاق تر منتظر جوابم بودم... کمی فکرکرد و گفت: _نه عزیزم به این سختی که شما میگین هم نیست....هیچ وقت اون دنیا کسی رو به خاطر نیم سانت دیده شدن دستش و دو لاخ مو نمیندازن جهنم...شما هم سختش میکنین...درباره آرایش هم....یعنی شما میگین یه خانم محجبه حق نداره زیبا باشه؟ حق نداره به خودش برسه و از زیباییش لذت ببره؟ _ نه این رو من نمی گم من‌‌‌.... یهو پریدن وسط حرفم و تند تر ادامه داد....😡 _نه خوب...شما نمیگین....ولی به خاطر همین افراط های شما ما الان اینهمه خانم بی حجاب داریم... من دارم سعی میکنم با این نوع پوشش اون هارو سوق بدم به سمت چادر....که بهشون بگم با چادر هم میشه زیبا باشی و به خودت برسی....میشه چادر داشته باشی و از زیبایی و ظرافت زنونه ت هم لذت ببری... اینطوری خیلی ها هستن که چادری میشن... (یا للعجب)😟😶 ⬅️ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
# رمان از بهشت تا جهنم🌺👇
💖 ‍ دوباره روسریم رو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . "اه . حجاب چیه آخه." _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه؟ مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا بذاری تو که چیزیت نمیشه! _ هوووووووف. نمیشه! نمیشه!نمیشه! موهای من لخته خب. هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چه‌جوری میخوام سرم کنم؟ گفتم نیاما نذاشتید. بابا_ دخترم انقدر غر نزن. حالا الان هنوز مونده تا برسیم. با این ترافیک به نماز که نمی‌رسیم . بذار هر وقت رسیدیم، دم حرم درست کن. _ خب بابا جان. کلا نمیشه! مامان خداییش تو چه‌جوری این چادرتو نگه میداری؟ امیر علی: خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت . _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم؟ امیر علی : بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودش انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانواده‌ام و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدم رو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قربونش برم خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقه‌اش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم. خلاصه تشریف آوردیم با خانواده مشهد. من بعد از یازده‌سال اومدم. مامان، بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهد رو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم. چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت. عقایدش کاملا مخالفه . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خودآگاه زیر لب گفتم: سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوست‌داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرم رو به شیشه تکیه دادم و حواسم رو دادم به آهنگ . "کبوترم هوایی شدم، ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره‌ی فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم؟ بدون تو نفس بکشم؟ تویی که تنها – دل سوز منی! آرزومه دوباره بیام حرمت بدم یه سلام بهونه‌ی هر روز اشکای هر روز منی... بی تو می میرم آقام... یه فقیرم آقام... که تو حج فقرایی... ای کس و کارم آقاجون تو رو دارم آقاجون من و دستای گدایی ای سلطان کرم سایه‌ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم.... میبینم عاشقای تو رو، اشکای زائرای تو رو آرزومه منم بپوشم، لباس خادمای تو رو همه ی داراییم رو به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من! " 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
سی ساعت تا نجف!! تقریبا نزدیک اذان مغرب بود که رسیدیم به شهر«کوت». عراقی ها جلوی در اتوبوس ها ایستاده بودند که زائران را برای اقامت به منزل خودشان دعوت کنند؛ولی ما مصمم بودیم که میخواهیم همین امشب برویم نجف.همین. در حال چانه زدن با زبانِ دست و پا شکسته ی عربی بودم که یک عراقی با دشداشه مشکی و سبیل سفید با زبان فارسی سلیس شروع کرد با من صحبت کردن و دعوت به منزلشان.بین جمع طلبه ها، فقط من ملبس(با عمامه و عبا) بودم. سریع به رفقا با ایما و اشاره رساندم که ایشان فارسی بلد هست. خستگی نه از چشم ها بلکه از تمام جان و تن بچه ها معلوم بود. بین جمع ۱۲نفره ما اتفاق نظری نبود.چند نفری طالب حرم بودند.ولی خستگی چیره شد. از دیروز عصر که از قم راه افتاده بودیم، هنوز به مقصد نرسیده بودیم.مقصد نجف بود و مرقد صافی صفا یمانی. با این که نماز صبح را در مرز مهران خوانده بودیم، ولی به دلیل ناهماهنگی در خود کاروان و ازدحام جمعیت، نماز ظهر را هم در همان جا بودیم.البته در مرز جغرافیایی عراق. کاروان که قرار بود فقط ما را تا نجف برساند، نتوانسته بود اتوبوس تهیه کند و مبلغ ده دینار را عودت دادند. به ذهنم رسید که با ماشین های رایگان تا نجف برویم و ده دینار را برای سفر به کاظمین ذخیره کنیم. با این که فقط این ایده را در گروه ۴نفره خودمان مطرح کردم، در یک آن جمعیت ما شد ۱۲نفر. آقای رحیم دلفی در ظرف چند دقیقه با بچه ها گرم گرفت.چند سواری تهیه کرد و به سمت منزلشان رفتیم.البته ۲ایرانی دیگر هم با ما همراه شدند؛ یکی از آنها بچه‌ای بیمار برای شفا به همراه خود آورده بود. فکر میکنم اندازه یک گونی صد کیلویی خاک وارد فاضلاب منزل آقا رحیم دلفی کردیم. لباس و بدنمان غرق خاک بود.نشستن پشت تریلی و انتظار برای ماشین در مرز مهران وزن ما را سنگین کرده بود. طبق رسم مهمان نوازی تمام لباس های خاکی ما را برای شستن با ماشین لباسشویی تحویل گرفتند. نماز خواندیم. شام خوردیم و همه تقریبا با حمام کردن، خستگی از تن گرفتیم. همسر آقا رحیم ایرانی و اهل خراسان بود.به گفته خودش چندین سال ایران زندگی کرده بود و زندگی اش داستان مفصلی داشت.در حال فعلی هم از نظامیان عراق بود. همان شب چند نفر از فامیل های همسر آقا رحیم هم آمدند.لهجه غلیظ خراسانی داشتند. چون مهمان نوازی عراقی ها را می شناختیم و می‌دانستیم که رد کردن سفره و غذا را خیلی زشت میدانند، قرار شد بعد از نماز صبح سریع حرکت کنیم تا هر چه زودتر به نجف برسیم و صبحانه را بین راه بخوریم. بچه ها مشغول تعقیبات نماز بودند که آقا رحیم تعارف کردند برای صرف صبحانه در اتاق کناری.چانه زدن هم بی فایده بود.در عمل انجام شده قرار گرفته بودیم. شاید ذهن ما را خوانده بود. بعد از صبحانه در هوای بارانی کوت از منزل خارج شدیم. برای ما موتور سه چرخه ای گرفت و کرایه را حساب کرد تا به ترمینال کوت برسیم... شماره تلفن و آدرسش را هم در کاغذی نوشت و گفت در مسیر برگشت هم سری به آنها بزنیم... ادامه دارد..
🔴 شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟ ⚡️نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، می‌گفتند. اما پس از تکبر و خودبینی‌اش، ابلیس نامیده شد، یعنی کسی که از رحمت خدا مایوس گردید و از فرمان الهی سرپیچی کرد. ❎درمورد پیشینه او چنین گفته‌اند که : خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی می‌کرد . 💠تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند. وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد 🌹در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند. در این میان ، شیطان 🔥جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد. 🍃به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم. ❄️مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم . 🌼فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند. ☁️ زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛ 💥 نوشته بود: « من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ، کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند. 🌟 و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند» 💥 پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است. 🌕 تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت ! ⚡️او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید. 🔆 در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد. بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت. 💫 او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز می‌داد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند.. ✍ادامه دارد... 📘طبرسى، مجمع البیان، ج 1، ص 163، چاپ بیروت 📘30- بقره آیه 29. 📘31- تفسیر برهان ، ج 2، ذیل آیات مربوط به آدم و شیطان
@hosein_darabi1.تربیت دینی فرزندان.mp3
زمان: حجم: 21.05M
روزه و اعمال عبادی کودک و نوجوان نکات طلایی و کاربردی 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
┄┄┅═❁ ﷽ ❁═┅┄ همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه. آدم عصبی و بی حوصله ای بود. اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه. دو سال بعد هم عروسش کرد. اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم. بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم. مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت. یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد. به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی. شوهرِ خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره. مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد. این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود. مردها همه شون عوضی هستن. هرگز ازدواج نکن... هر چند بالآخره ، اون روز برای منم رسید. روزی که پدرم گفت: هر چی درس خوندی، کافیه... بالآخره اون روز از راه رسید. موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود، با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه! دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه. تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم. وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقعِ روز بشنوم. بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود. به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز دبیرستان ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ... - همین که من میگم. دهنت رو می بندی میگی چشم. درسم درسم. تا همین جاشم زیادی درس خوندی. از جاش بلند شد. با داد و بیداد این ها رو می گفت و می رفت. اشک توی چشم هام حلقه زده بود. اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم. از خونه که رفت بیرون. منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دوید توی خیابون ... - هانیه جان، مادر، تو رو قرآن نرو. پدرت بفهمه بدجور عصبانی می شه. برای هر دومون شر می شه مادر. بیا بریم خونه. اما من گوشم بدهکار نبود. من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم. به هیچ قیمتی ... چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع بر می گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه می آورد تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد‌، بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم. حالم که بهتر شد، دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم اما عقب نشینی، هرگز جزء صفات من نبود. بالآخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت. وسط حیاط آتیشش زد. چقدر التماس کردم... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت. اون آتیش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم. خیلی داغون بودم. بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری می اومد جواب من، نه بود و بعدش باز یه کتک مفصل. علی الخصوص اون هایی که پدرم ازشون بیش تر خوشش می اومد. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ حجـــــاب‌ قانـــــون‌ کشوره‌ بایـــد بپـذیـری؟ نحوه‌ی درســــتِ پاسخگویی به یک نوجـوون دهــه هشتــادی دربـاره‌ی قانــون چیه⁉️ 🔺چرا جواب نمی‌گیریم؟ 🔺مشکل کجاست؟! 👤 🎬
💢 . ▪️سلمان فارسی روزی می گذشت، مردی غم زده را دید که کنار درب باغ نشسته است. آن مرد که عبدالله بن عامر بود، به سلمان گفت:از چهره نورانیّت معلوم است که مسلمانی.سلمان گفت: آری.عبدالله گفت: من از یهودیان بنی قریظه هستم و اصالتاً اهل شامم.ما یهودی ها هر وقت گرفتاری بزرگی داشته باشیم، خداوند را به موسی علیه السلام قسم می دهیم.من ثروّت زیادی دارم، اگر دعا کنی و دخترم هنده خـوب شود (یعنی چشم های کورش شفا پیدا کند) هر چه بخواهی به تو می دهم. . سلمان گفت: من پولکی نیستم، امّا دخترت را نزد طبیبی می برم که شفایش دهد، فقط بگو اگر دخترت خوب شد، مسلمان می شوی یا نه؟گفت: آری...سلمان گفت:دخترت را بیاور درب خانه ی امام علی علیه السلام  ، من هم به آن جا می آیم. . ▪️آمدند، به حضرت علی   علیه السلام  گفتند. حضرت فرمود:اگر بنا به مسلمان شدن اوست، پس بروید حسینم را خبر کنید.بچّه ی خردسال را آوردند. امیر المؤمنین فرمود: ظرف آبی بیاورید و بعد به حسین  علیه السلام گفت: دستت را در آب بگذار. من نمی دانم با این دست چه کرد؟ بعد مقداری از همان آب را به چشمان این دختر بچّه پاشید.به اذن خداوند یک دفعه چشم دختر شفا یافت.دختر، رو به امام حسین   علیه السلام    کرد و گفت: تو حسینی؟ فرمود: آری.دختـر گفـت: مـن معطّل بابا نمـی شوم و همین الآن ایمان می آورم.اشهد ان لا اله الاّ الله و اشهد اَنّ محمّداً رسول الله.حضرت علی  علیه السلام  فرمود: فردای آن روز پدر و دختر درب خانه حضرت  علیه السلام    آمده و پدر عـرض کرد:یا امیر المؤمنین!می شود یک منّتی بر من بگذاری؟ این دخترم را چند ماهی برای کنیزی قبول کنی که با بچّه های شما تربیّت اسلامی شود.حضرت   علیه السلام قبول کرد.پدر به شام رفت، بعضی از شامیان (از اقوام و دوستان) همان جا به اسلام ایمان آورده و بعضی هم پس از آمدن به مدینه و دیدن چشم سالم دختر ایمان آوردند. . ▪️دفعه ی دوّم که پدر خواست از مدینه برود، امیر المؤمنین  علیه السلام  به او فرمود: او را هم با خودتان ببرید.عرض کرد: مگر بی ادبی کرده؟حضرت  علیه السلام  فرمود: خیر، خیلی هم با ادب و با ظرفیّت است.امّا دختر تا شوهر نکرده نمی تواند دوری پدر را تحمّل کند، چون انس او وقتی با شوهرش ایجاد شد،تحمّل فراق پدر دارد. عرض کرد: اجازه بده از خودش بپرسم و پرسید: ▪️آیا دوست داری به شام بیایی یا این جا بمانی؟ـ عزیزان تا حرف خداحافظی شد یک انقلابی به پا شد، هنده آمد خودش را انـداخـت روی پـاهـای فاطمـه ی زهـرا  سلام الله علیه   و عـرض ادب کرد، روزگار می خواهد بین من و شما جدایی بیندازد. با همه خداحافظی کرد. به امام حسین علیه السلام    عرض کرد:آقا! چشم نداشتم، شفایم دادی و...امیدوارم یک روز شما را زیارت کنم.به زینب  سلام الله علیه  هم عرض کرد: چه دوران قشنگی بود، امیدوارم یک بار دیگر تو را ببینم و...خلاصه، دختر به شام رفت، وضع زندگیشان چنان اوج گرفت، که معاویه آمد و برای یزید از هنده خواستگاری کرد و بالاخره هنده، همسر یزید شد . .
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 مردهای عوضی 》 💠 همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود😖 ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار❓ ... نگذاشت خواهر بزرگترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد👰 ...اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد🙃 ... می‌تونم ساعتها پای کتاب📖 بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می‌خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...🕊 چند سال که از ازدواج💞 خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... 😱 🔰یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی‌های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می‌زد ... این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن...❌👰❌ 🔹هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه‼️... ✍ ادامه دارد ... ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💔ماه صنم 💔 من ماه صنم دختر ریزه میزه با صورت معمولی و پوستی گندمی هستم ۳ تا برادر دارم و دوتا خواهر خواهر بزرگم ماه نسا ازدواج کرده و یه گل پسر داره که دو روستا بالاتر خونشونه دوتا برادرامم ازدواج کردن و سر زندگی خودشونن ننه اکرم میگه نزدیک سال ۱۲۹۵ بدنیا اومد و الان ۱۰ سالمه به قول آقاجون وقت شوهر کردنمه آخ کله ام پس سرم و ماساژی دادم و به ننه شاکی گفتم چیه ننه به توپ بستی سر صبحی ننه با مظلومیت گفت دردت به جونم ننه سه ساعته با خودت داری پچ پچ میکنی و جوابمو نمیدی مجبور شدم لنگه گیوه ات رو پرت کنم گفتم خب حالا چیکارم داشتی _گفت تصدقت برو کهنه های خواهر زاده ات و یه آبی بزن و بیا گفتم باشه ننه اما این اخرین باره ها با این سوز سرما واسه خانوم میرم کهنه بچه میشورما یکی دیگه میزاد من باید جورشو بکشم اما با تصور رسول لپ گلی لبم به خنده باز شد و قربون صدقه اش رفتم ماه نسا هر دوماهی دوسه هفته از زیر کار و بار خونش فرار میکنه و اینجا میاد میدونه ننه لی لی به لالاش میزاره میاد لنگر میندازه بعدش به زور میفرستیمش بره تشت پر از کهنه رو برداشتم و کت کهنه بابا که وسط اتاق افتاده بود و پوشیدم تا شاید سوز سرما رو کمتر حس کنم موقع بیردن اومدن از اتاق دیدم ماه بس خواهر بزرگتر از خودم تشت پر از نون تازه رو داره میبره تو اتاق ادامه دارد....