کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_سی_و_نهم امتحانش مجانیه . دم در دبیرستان منتظرش بودم ... به موبایل
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_چهلم
ازش فاصله بگیر
.
چشم هاش دو دو می زد ... نگهبان اولی به ما رسید ... اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ...
.
.
اومد جلو ... در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود ... رو به احد کرد و گفت ... مشکلی پیش اومده؟ ... .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود ... اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم ... تمام بدنش می لرزید ...
.
- نه ... مشکلی نیست ... .
- مطمئنید؟ ... این آقا رو می شناسید؟ ...
- بله ... از دوست های قدیمی پدرمه ...
.
با خنده گفتم ... اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ... .
باور نکرد ... دوباره یه نگاهی به احد انداخت ... محکم توی چشم هام زل زد ... قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم ... .
.
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم ... اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط ... آروم زدم روی شونه احد ...
.
.
- نیازی نیست آقای هالورسون ... من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست ... قرار بود پدرم بیاد دنبالم ... ایشون که اومد فقط جا خوردم ...
.
.
سوار ماشین شدیم. گفت ... با من چی کار داری؟ ... من رو کجا می بری؟ ...
.
.
زیر چشمی حواسم بهش بود ... به زحمت صداش در می اومد ... تمام بدنش می لرزید ... اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ... .
با پوزخند گفتم ... می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ... چون، ذاتا آدم مزخرفیه ... چشم هاش از وحشت می پرید ... .
.
چند بار دلم براش سوخت ... اما بعد به خودم گفتم ولش کن... بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
: 💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 #قسمت_سی_نهم🎬 همه باهم تکرار میکردند: ماقوم یهود ,قوم برگزیده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
😈دام شیطانی😈
#قسمت_چهلم 🎬
این سخنران هم درابتدا,اراجیفهای قبلی رابه اختصارتکرار کرد درادامه اش گفت:ما درزمینه ی علمی وتولید مواد خوراکی به علمهایی دست یافتیم که در اینده ای نچندان دور مارابه هدف اصلیمان میرساند وآن روز زمین فقط در دست قوم برگزیده ی یهود وخدمتگزاران خالص این قوم هست وبس.
ما با دستکاری درژنتیک انواع محصولات ازگندم وجو وذرت و...تا حتی شیر وگوشت و...محصولات جدید که به نظر مفیدومقرون به صرفه میاید ,تولیدکردیم,اما درحقیقت با عرضه ی این مواد به جهانیان ,به طورنامحسوس وبه مرور زمان بامصرف مستمراین محصولات, انواع بیماریهای لاعلاج سراغ مصرف کنندگان خواهد امد.
این مواد درکشورهای دیگر به مواد تراریخته مشهورشده که ما تولیدمیکنیم وشما تبلیغ مینماید اما هرگز برای خودمان استفاده نمیکنیم,با این روش در آینده ,تنها, نسل مابرگزیدگان, سلامت باقی خواهند ماند.
مابادستکاری ژن یک گوسفند ,بزهایی خلق کردیم که دوبرابر یک.گاو شیرمیدهند,این شیر راشما,برای دیگران عرضه میکنید,اما خود مصرف نمینمایید ,زیرا مصرف این شیر در درازمدت انواع واقسام بیماریها رابوجودمیاورد,اگر در این شهرقدم بزنید ,کارخانه های متنوعی ازانواع نوشیدنیهای گاز دار راخواهید یافت
,اما فروش این نوشیدنیها درسراسرخاک اسراییل ممنوع وتخلف به حساب میاید,اینها فقط برای صادرات وضربه زدن به نسلهای مخالف قوم برگزیده زمین است....
هرچه که بیشتر میگفت,متأسف ترمیشدم,اینها که خودرا فدایی شیطان میدانستند تاکجاها رفته اند ومسولین ما هم که دم از دین وخدا میزنند درگیر زر ودنیای خود هستند.
اخر غفلت تاکی؟!!!!
چراباید مجوز اینچنین محصولاتی توسط,سردمداران کشور ,فقط برای سودی مادی,داده شود وباجان وسلامتی مردم بازی شود؟؟
اخر چرااااا؟؟...
#ادامه_دارد ..
#رمان
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
❤️نگاه خدا❤️ #قسمت_سیونه ساعت نه به خانه رسیدم. رفتم آشپز خونه. - مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده
💗نگاه خدا💗
#قسمت_چهلم
پیراهنی آجری که تازه خریده بودم، پوشیدم. شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی بود، سرم کردم.
-وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات.
بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد.
چشمانم به ساعت خشک شد.
فکرم هزار راه رفت. که یک دفعه صدای زنگ ایفون آمد.
- سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار.
از داخل آشپز خونه صداها را میشنیدم.
امیر حسین آمد. دستش را اورد بالا و عدد هفت را نشان داد و گفت: چایی بیار
خندهام گرفت.
مریم جون صدایم زد.
-سارا جان چایی بیار.
امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش امده بود. فک کنم ازش کوچیکتر باشه.
چای را گرداندم.
روی مبل کنار مریم نشستم.
مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنند.
سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن.
من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم .
روی تختم نشستم امیر طاها هم روی صندلی کنار میزم نشست.
تا ده دقیقه چیزی نگفتیم.
سرش پایین بود و پاهایش را تکان میداد.
بعد بلند شد و گفت بریم.
- بریم؟ ما که حرفی نزدیم
-مگه قراره چیزی بگیم؟
راست میگفت چیزی نداشتیم برای گفتن.چون همه چیز فرمالیته بود.
به بابا یه لبخند زدم.
بابا متوجه شد و گفت: مبارکه باباجان. بابا رضا گفته بود، چون ما همدیگر را زیاد نمیشناسیم، دوماه صیغه باشیم. بعد دوماه عقد کنیم. منم چیزی نگفتم و قبول کردم.
فردا صبح همراه مریم جون با امیر طاها و مادرش رفتیم برای خرید حلقه و لباس.
در طلا فروشی اصلا امیر طاها نگاهم نمیکرد.
مادرش هم میگفت: پسرم خیلی خجالتیه ولی من دلیلش را میدانستم.
فقط
حلقه ست ساده گرفتیم.
لباسم فقط یک دست آنهم واسه شب مراسم.
امیر طاها هم یه دست گرفت.
بعداز ظهر به ارایشگاه رفتم.
خیلی خوشگل شده بودم لباسم، پیراهن حریر بلند سفید بود که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه های صورتی.
به خاطر بابا لباسم را با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت باشد.
مریم جون امد دنبالم ،با هم رفتیم خانه
مهمان خاصی نداشتیم.
فقط مادر جون و اقا جون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی ،عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودند.
با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم در اتاقم تا مهمانهای امیر طاها بیایند.
ادامه دارد
@dadhbcx
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_نهم به روایت حانیه ..........................................
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهلم
به روایت حانیه ...................................................
6 جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم. .
.
رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم. فاطمه:خب من حاضرم بریم؟
پالتوم رو برداشتم ، شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم: بریم. .
.
با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد. تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم . وقتی رسیدیم دم موسسه دوییدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا. در زدم و بدون سلام علیک دوییدم سمت شوفاژ. بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن. خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت.
_ چیه خب ؟ سردم بود.
با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام و علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو. .
.
فاطمه سادات: خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه. امروزو میخوایم سوالا رو جواب بدیم.
منم که منتظر فرصت سریع گفتم _ من من
فاطمه سادات : بگو عزیزم
_ مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟ پس چرا این همه ادم نماز میخونن گناه هم میکنن؟ چرا هیچ تاثیری نداره؟
فاطمه سادات :خیلی سوال خوبیه.
بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست ، نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها، نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاس. نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم ، به نظرتون اینا نمازه؟ نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر. میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد ، میشد عشق، دوا، آرامش......
تو نماز فکرمون پیش همه هست غیر از خدا ، تازه خوندش هم که ماشالا. ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون میوفته باید نماز بخونیم بعدشم اگه سرعتی که تو نماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم . آره قوربونت برم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز ..... طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دو دل بودم رو قطعی کردم.
بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم خونشون .
فاطمه :زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون ؟ 😂
_ نه. نخند عه. میریم خودمون.
فاطمه: دوباره منو جا نذاری وسط کوچه بدویی تو خونه. 😒
_ نه بیا بریم 😂
فاطمه:پس زود بریم تا هوا تاریک نشده.
_ فاطمه
فاطمه: جونم؟
_من تصمیمو گرفتم. میخوام نماز بخونم...
فاطمه با ذوق دستاشو زد به هم و گفت _ این عالیه.
لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم ، نگران این که نتونم نماز واقعی بخونم ، نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی بشه ، که نمازم بشه مسخره بازی.
کل راه تا خونه با سکوت طی شد وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ در رو زدیم و وارد شدیم. خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از این که مهمون آغوش پرمهرش شدیم گفت : بدویید که کلی کار داریم.
فاطمه: خب دیگه مامان اینم از سالاد ، دیگه؟
خاله مرضیه: هیچی دیگه برید استراحت کنید.
_ خاله😳 . کلی کاری که میگفتید این بود؟
خاله مرضیه: اره دیگه.
با فاطمه راهی اتاقش شدیم. تازه ساعت 5 بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت 7 میومدن.
_ فاطمه؟ میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی خیلی یادم نیست؟
فاطمه : اره عزیزم حتمااااا.
فاطمه باذوق رفت و دوتا سجاده با چادر اورد و سجاده هارو پهن کرد رو زمین. یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت ، با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد . فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یادآور شد ، یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم ، خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکر ها و طریقه نمازخوندنو یادم اومد .
با شنیدن صدای الله اکبر ، آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات شناخته بودم رو ستایش نمیکردم.
با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه بشم قامت بستم.
_ سه رکعت نماز مغرب میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله . الله اکبر.......
نماز عشق میخوانم قربة الله
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_سی_ونهم سرش رو انداخت پایین و ادامه داد: همسرم می گفت: چه بسا تا
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_چهلم
ایشون خیلی صبر میکنن بخاطر سختی های که من براش بوجود آوردم مثلا همین تحمل غربت ، تنهایی و بار مسئولیت بچه ها که به دوششه و من واقعا مدیونشم...
بعد حاجی یه نگاهی به جمعمون کرد و ادامه داد: نمیگم تو زندگی بالا و پایین نیست هست! به قول خانمم اون یه کمشم نمک زندگیه ...
یکی دیگه از برادرا برگشت به حاجی گفت:با این حساب ما از کجا همچین فرشته ایی روی زمین پیدا کنیم؟؟؟
حاج حسین لبخندی زد و گفت: همه از اولش آدم هستن بعد با کارها و رفتارشون تصمیم میگیرن فرشته بشن یا نه!
یادت باشه اخوی جان دنبال ایده آل نباشی! به قول حضرت آقا توی مسیر که ایده آل میشه! رشد تومسیراتفاق میفته!
با این جمله ی حاج حسین یاد ملاک های خودم افتادم برای ازدواج که چقدر سخت گیری می کردم دنبال یک انسان کامل بودم اما غافل از اینکه ،رشد توی مسیر اتفاق می افته!
حسام دستهاش را بهم گره زد و ادامه داد حاجی نگاهش رو متمرکز به همون شخص کرد و گفت: من و خانمم هم از این قضیه مستثنی نبودیم با همراهی و همفکری و همدلی که میشه کمک حال هم شد تا به هدف برسیم...
هر جمله ایی که حسام در مورد خانم مائده می گفت: بیشتر به حالش غبطه می خوردم به یاد جمله ایی که همسرش در کتاب براش نوشته بود افتادم...
داشتم فکر میکردم چه نقطه ی اشتراک زیبایی ...
خانمی که تمام مجاهدتش رو نتیجه همراهی وهمفکری وصبر همسرش میدونه و همسری که تمام جهادش را مدیون همراهی و تحمل سختی ها خانمش بیان میکنه!
توی همین افکار غوطه ور بودم که حرف آقا حسام رشته ی افکارم را پاره کرد تپش قلب گرفتم...
با چشمهاش خیره شد به چشمهام...
ونگاهمون بهم گره خورد ولی من چون دیگه از انتخابم مطمئن بودم جهت نگاهم را عوض نکردم... او هم...
آرام گفت:شما حاضرید همراه و همفکر و همدل من باشید توی این مسیر ...
صورتم سرخ شد و قلبم از جا کنده!
از شدت خجالت سرم را انداختم پایین...
ولبخندی که روی لبهای آقا حسام نشست...
بعد از رفتن حسام و صحبت با مامان و بابام رفتم داخل اتاق خودم...
خواب به چشمهام نمی اومد فکر حسام فکر خانوم مائده وفکر زنهای داعشی مجالی به پلکهام نمی داد روی هم بیان! شروع کردم گزارش مصاحبه را تایپ کردن.
دلم می خواست نگاهم رنگ تفکر بگیره و کوچکترین رفتارم رنگ عبادت...
درست مثل خانم مائده...
همراه با نوشتن گزارش گاهی اشک می ریختم... گاهی به فکر فرو می رفتم...
گاهی تحسین می کردم...
تا بالاخره متن مصاحبه آماده شد تا فردا تحویل آقای جلالی بدم
صبح اول وقت سر کار بودم فرزانه هم زود اومده بوداول پرسیدم چی شد خواستگاری؟ چشمکی زد و گفت رفت مرحله ی بعد تا خدا چی بخواد...
خیلی خوشحال شدم و گفتم: پس دوتایی باید بریم پیش خانوم مائده از تجربیاتش استفاده کنیم! با تعجب شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت خانوم مائده!!!
وقتی ماجرا را براش تعریف کردم حسابی مثل خودم شوکه شد بعد چند لحظه گفت عه! عه! پس یعنی اون آقایونی هم اومده بود پیش جلالی از بچه های اطلاعات سپاه بودن ...
عجب پروژه ایی بود....
رسول را بگو! میگم چنین رفتاری از بچه های داعشی بعید بود...
وای چقدر زشت وقتی گاز فلفل و چاقو را بهم داد، هر چی با خودش فکر کرده باشه حق داره!
نمی دونم چرا کتابخونه ی خونشون را دیدیم نفهمیدیم!! اصلا یه پیشنهاد بدم؟
یه نگاهی بهش کردم با چشمهایی به حالت التماس گفتم: جان من فرزانه پیشنهاد!
زد به شونم گفت: این خوبه می دونم استقبال می کنی، بیا عصر یه دسته گل یه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ی خانم مائده...
خوشم اومد با سر حرفش را تایید کردم
و مشغول ریزه کاری های مصاحبه شدم
قبل از اینکه گزارش کار را تحویل جلالی بدم، چیزهایی که در طول این مصاحبه یاد گرفتم را روی برگه ایی جدا برای خودم نوشتم که تجربه ایی برای مسیر جدیدم باشه تا بدونم و یادم باشه که:
مجاهد مجاهد است...
چه در خانه باشد، چه در میدان جنگ!
چه زن باشد، چه مرد!
به قول حاج قاسم: اگر تکلیف را درست بفهمی...
به گفته ی شهید یوسف الهی می رسی که:
اجر جهاد شهادت است...
پایان
والعاقبه للمتقین
#سیده_زهرا_بهادر