eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
721 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ‌ 🔷⁉️ 🔴 اومدم چند ڪلامے باهات حرف بزنم.😊 نمیدونم الان چیـا ڪم دارے⁉️ ڪجـاهاے زندگیت گره داره⁉️ ناراحتیـت چیا هست⁉️ نمیدونم چقدر تلاش ڪردے برے .. نمیدونم چقدر برا دلـ💔ـواپسے.. چقدر دلت هوایے میشہ برا اومدنش..😔 ♨️چند تا حرف دارم برات ڪہ اگہ خوب دل بدے شاید یہ جا پیدا ڪنے ڪہ برے دردودل ڪنے غصه هاتو ڪم ڪنے دیگہ هے نگے من ڪہ تنهـام☺️ 👈هر وقت دلتــ💔ــ ـگرفت از آدما، دلت تنگ شد براے یہ رفیق مهربون💞 ڪہ بتونے حرفاتو بهش بگے برو سر مزار ...🌷 اونجا یہ برا خودت انتخاب ڪن، سر مزارش حرفاتو بزن.. اگہ نمیتونے برے، بگرد دنبال شهیدے ڪہ تورو نگہ میداره...👌 باهاش شو😊 حرفاتو بهش بزن.. اصلا رودربایستے نڪنیااا همہ رو بگــــو بےتعارف.. این رفیق با بقیہ رفقات فرق دارهااا😌 حتے اگہ غصہ هات😓 سر اشتباهات خودت بود.. نمازت قضا شد، غیبت شنیدے، نگاهت بہ خطا رفت⛔️ برو بهش بگــو ڪہ دلت شڪستہ از گناه📛، بگو غم دارے برا دورے از ، بگو دستتو بگیره.. بهش بگو :👥 من یہ رفیق شهید🕊 دارم اونم ؛هوامو داشته باش😔 تویے ڪہ زنده اے تویے ڪہ دنیا رو چشیدے و دردامو میفهمے.. آخ اگــہ ڪہ دلــت بشـڪنہ... 😔 خودش خریدار دلتــ❤️ــہ حتما امتحانش ڪن 👌 ...✌️ 🌸 🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۹۴ دل کوچک من بال بال میزد.. _اگه
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۹۵ و یک نفس نجوا میکرد.. _✨فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین. و من هنوز نمیدانستم از ترس چه ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند.. که دوباره در این خانه پنهانم کرد... حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم رسیده.. و با اشکم به دامن همه ائمه(ع) چنگ میزدم تا معجزهای شود.. که درِ خانه به رویمان گشوده شد... مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود... خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،.. حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم.. که نگاهش در هم شکست.. و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی پاسخم آتشش زدم _پیداش کردید؟ همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد.. و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت.. که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد _خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم. این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت.. و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که هم مثل به زیر افتاد _اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم! مادرش با دلواپسی پرسید _وارد داریا شدن؟ پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید.. و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست.. و یک کلمه پاسخ داد _نه هنوز! و حکایت به همینجا ختم نمیشد.. که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم _خونه شیعه های اطراف دمشق رو میزنن تا شن فرار کنن! سپس سرش به سمتم چرخید... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۱۸ سقوط شهرک های اطراف داریا، پای ف
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 ا🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۱۹ از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید.. و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد _مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟ و محکم روی پا مصطفی کوبید _این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده! کم کم داشتم باور میکردم.. همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند.. که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید _من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم! بیش از یک سال در یک خانه.. از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،.. بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم.. و باز امشب دست و پای دلم میلرزید... دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید.. و او همه احساسش در بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد... ابوالفضل کار خودش را کرده بود.. که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد _من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم. و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد _منم میام! از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد _داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟ از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم.. و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست.. که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژد