eitaa logo
داعی‌َالله🇮🇷
377 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
50 فایل
🌿💚 به یاد وعشق او ♡اللهم عجل الولیک الفرج♡ وانت لاتعرف ماذا‌ فعلت بقلب المهدی: و تو نمیدانی که با قلب مهدی(‌عج)فاطمه چه کرده ای!💔 کپی‌: حلال❤ به گوشیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16823669089213
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان سلام وقتتون بخیر بنده میخوام یک رمان مذهبی توی کانال قرار بدم انشاالله ک مورد نظرتون واقع بشه اما شخصی ک رمان رو نوشتن گفتن باید لینک کانال زیر متن باشه بنده هم ویرایش نمیکنم انشاالله کانال ایشون هم مدنظرتون باشه و عضو بشید اما شما رمان رو توی همین کانال دنبال بکنید با تشکر از همراهیتون
روبروی ضریح نشسته و غرقِ در افکارم شده بودم🤔 گذشته رو به یاد می‌آوردم. نتیجه این افکار گاهی نشستن غنچه بر لبم بود☺️ و گاهی چشمای ابریم😭 چی بودم و چی شدم😜 خخخخخخ دانشگاه منو به کجاهااااا کشوند😳 شروع کردم به دردودل با امام غریبانِ عالم😔 یعنی من با این گذشته، می‌تونم جای پیش شما داشته باشم😭 دلم گرفته و چشمام بارونی بود😢 دستِ گرمی شونم رو نوازش داد😍 سرمو به عقب برگردوندم. هانا رو دیدم که مثل خروس بی‌محلی مزاحم خلوتم شد😔 بهش گفتم: تو از کجا پیدات شد، نذاشتی یه کم تو حال خودم باشم😡 هانا از حرفم رنجید و خواست بره😔 دستشو گرفتم و بهش گفتم بی‌جنبه باهات شوخی کردم😜 بیا بشین، ببین چه هواییه 😊 چرا ما تا الان اینجاها نیومدیم😳 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
هانا کنارم نشست و شروع کردم به حرف زدن😅 فکرشو می‌کردی، همچین جای قشنگی رو زمین باشه😍 ببین اینجا چه فضاییه، آدم دوس داره، همش رو این قالیا بشینه و زل بزنه به پنجره فولاد😍 هانا جوابمو داد، سحرجون از وقتی وارد اینجا شدم، مثل بچه‌اییم که قبلا گم شده بودم😔 و مادرم گشته، پیدام کرده😅 قدمم رو که اینجا گذاشتم، آروم شدم. هرچی اضطراب و دلهره داشتم، فرار کردن و رفتن😄 نمی‌دونم اینجا کجاست و این حس چطور نصیبم شد😳 مردم رو ببین انگاری به دیدن یه آشنا و بزرگی اومدن تا مشکلاتشون رو حل کنه😅 آره هاناجون اینجا بهشته😍 ما علممون قد نمی‌ده اینجا کجاست😳 می‌ریم تحقیق می‌کنیم😉 کتاب می‌خونیم تا بیشتر با ‌این جاها آشنا بشیم😍 همینجور داشتیم، حرف می‌زدیم. مسئول اردو اومد کنارمون نشست😊 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
مسئول اردومون یه دختر محجبه و مذهبیه که از اول اردو هوای من و هانا رو خیلی داشت😍 به حدی باهامون خوب بود، همه حسودیشون شده بود😏 عاشق مدل پوشیدن روسری و حجابشم😘 البته اینم بگم از ساداتم هستند☺️ روم نمی‌شد، باهاش راحت باشم و حرف بزنم🙈 یهو یه سوال اومد تو ذهنم😍 رو کردم به خانم موسوی و گفتم: ببخشید یه سوال ازتون دارم. -- جانم --از وقتی پام رو گذاشتم تو این مکان مقدس، حس عجیبی پیدا کردم😔 نمی‌دونم، چرا اینطوری شدم😢 خیلی می‌ترسم😱 --ترس نداره عزیزم، خیره انشالله😊 قدر این حالت رو بدون و منم دعا کن😅 --خدا کنه بتونم دووم بیارم و حالا که این حالو دارم، خودم رو پیدا کنم😔 -- از امام رضا بخواه کمکت کنه، راستی بچه‌ها پاشید، دیگه باید بریم هتل☺️ الان غذا برامون نمی‌ذارن😅 من که خیلی گشنه‌ام😋 شما رو نمی‌دونم. --سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. رو به هانا کردم و گفتم: عزیزم پاشو بریم، که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد😅 بلند شدیم که بریم، یه دفعه😱 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
چشمم خورد به پنجره فولاد، ازدحام عجیبی رو دیدم😱 صدای همهمه آنقدر زیاد بود، که نمی‌شد فهمید چی شده، دوست داشتم، بدونم چه‌خبره😔 یه دفعه خانم موسوی انگار مغزم رو خوند😍 گفت: --می‌دونید چی شده؟ امام رضا بازم معجزه کرده و مریضی رو شفا داده که مردم اینطوری می‌کنند☺️ خیلی دلم می‌خواست، برم نزدیک‌تر. به خانم موسوی گفتم: میشه بریم جلو و از نزدیک ببینیم. --آره عزیزم، چرا نمیشه😊 فقط زودی باید بریم سمت هتل😉 اینقد جمعیت زیاد بود، به زور رد می‌شدیم. هانا هی غر می‌زد و می‌گفت بابا بهمون فشار میاد، نریم😡 به هر زحمتی که بود، رسیدیم نزدیکی‌های پنجره فولاد😍 همه داشتن از شفای یه بیمار ناعلاج حرف میزدن، از پسربچه‌ای می‌گفتند: که در اثر یه بیماری پاهاش فلج میشه. هرجایی می‌برنش فایده نداره😔 تا اینکه مادرش میگه: من می‌برمش پابوس امام رضا، می‌دونم اینقد رئوفه دست رد به سینه‌ام نمی‌زنه😢 چشام واضح نمی‌دید، اشکام تمومی نداشت، مثل ابر بهاری شده بودن😭 خانم موسوی بهمون گفت: بچه‌ها دیگه بریم، الان غذا تموم میشه و در غذاخوری رو می‌بندند😉 راه افتادیم به سمت هتل، دوس داشتم بیشتر از این مکان و امام رضا بدونم، ولی روم نمی‌شد، بپرسم🙈 کلی سوال تو ذهنم بود، به صف وایساده بودند، تا یکی‌یکی نوبتشون بشه😅 بالاخره زبون باز کردم و با مِن‌مِن کردن گفتم: امممم ب ب ببخشید خانم موسوی، میشه یه سوال بپرسم🙈 خانم موسوی با لبخندِ روی لبش ازم استقبال کرد و گفت: --جانم در خدمتم عزیزم --ببخشید من قبلا فقط اسم امام رضا رو شنیده بودم، هیچی ازشون نمی‌دونم، این چند روز که پام رو گذاشتم اینجا، دیدم چقدر گذشته سیاهی داشتم. حتی از وقتی اومدیم اینجا، بخاطر وضع پوششم یه حالی دارم. انگار که هیچی تنم نیست🙈 روز اول که خانمای خادمِ حرم نذاشتن بدون چادر برم داخل، واقعا بهم برخورد، که این مسخره‌بازیا چیه😡 حتی من و هانا خواستیم داخل نریم ، گفتیم حالا که نمی‌ذارند بدون چادر بریم داخل، خب مام بریم خوش باشیم😍 ولی یه چیزی مانع شد بریم. الان با این حالم فکر می‌کنم من چقدر عقب، افتاده بودم😔 --نه عزیزم اصلام عقب نیفتادی، اتفاقا خدا خیلی دوست داشته که دستت رو گرفته☺️ همین‌طور که داشتیم، می‌رفتیم آنقدر تو خودم بودم و به این حالم فکر می‌کردم، حواسم نبود، با کله رفتم تو جوبِ آب😢 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
تو جوب که افتادم، تموم استخونام خورد شدند😭 صدای آخخخخخخم چنان بلند شد، مردمی که اون حوالی بودن، نگاشون چرخید سمتم😱 هانا به جا اینکه بیاد کمکم کنه از تو جوب درم بیاره، هرهر داشت می‌خندید😂 تو ذهنم می‌گفتم کاش می‌تونستم بلند شم، تا بیام خفه‌ات کنم😡 خانم موسویم با خنده اومد سمتم و دستمو گرفت، ولی اینقد بدنم کوفته شده بود، که حتی نمی‌تونستم بلند شم😢 هانا اومد و کمک کرد، تا بلند شدم. لنگان‌لنگان به سمت هتل به راه افتادیم😔 وقتی رسیدیم هتل، انگار دنیا رو بهم داده بودند😍 آخیش بلندی گفتم. خانم موسوی کلید اتاقمون رو گرفت. من رو بردن تو اتاق، هانا کمکم کرد، لباسم رو عوض کردم و آبی به دست و صورتم زدم. خانم موسوی گفت: من میرم پایین و شامتون رو میارم بالا😊 بهش گفتم، شرمنده به زحمت افتادی. --این چه حرفی عزیزم، خداروشکر به خیر گذشت و چیزیت نشد☺️ --آره خداروشکر فقط یه کم دست و پام کبود و گرفته شده😊 --ولی خودمونیم کجا سیر می‌کردی، اینطوری با کله رفتی تو جوب😅 --داشتم به آینده فکر می‌کردم که می‌تونم خودم رو نجات بدم یا نه😔 --انشالله می‌تونی عزیزم از امام رضا مدد بخواه، دستگیر خوبیه😊 خانم موسوی رفت شام رو برامون بیاره بالا، هانا اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن. منم حقم رو گرفتم و یه نیشگون محکم از بازوش گرفتم😝 آخی گفت و دلم خنک شد. گفتم: تا تو باشی و به من نخندی😜 صدای زنگِ در اومد. هانا رفت در رو باز کرد. خانم موسوی بود، برامون شام آورده بود😋 هانا غذاها رو گرفت و کنار بینیش برد و گفت به‌به چلوکبابه😋 خانم موسوی گفت: سحرجون من بچه‌ها منتظرند، میرم غذاخوری. شما هم شامتون رو بخورید و اگه تونستید، بخوابید. ساعت سه می‌ریم حرم، اگه حالت خوب بود. بهم اس بده تا منتظرتون بمونم😊 سرمو به نشونه بله تکون دادم . هانا رفت خانم موسوی رو فرستاد و برگشت غذامون رو خوردیم😉 اینقد خسته بودیم که رو تختامون ولو شدیم و نمیدونم کی خوابم برده بود😴 با صدای بچه‌های اتاق بیدار شدم. یه نگاه به گوشیم انداختم، خیلی دیر شده بود. ده دقیقه داشتیم به سه😱 بااینکه هنوز یه ذره درد داشتم از تخت بلند شدم و رفتم پیشِ تخت هانا و شروع کردم به صدا زدنش. هانا بلند شو دیره، باید بریم. الان خانم موسوی اینا میرند و جا می‌مونیم😔 هرچی صداش می‌زدم بلند نمی‌شد، تکونش می‌دادم انگارنه‌انگار. جیغ زدم هانا بلند شو، بچه‌ها اومدن کنارم و گفتن: چی‌ شده سحر چرا داد می‌زنی😳 با مِن‌مِن گفتم: ه ه ه ها ها هانا https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
بچها هرچه صداش می‌زدن، بیدار نمی‌شد. تکونش می‌دادن، انگارنه‌انگار😢 زنگ زدن به خانم موسوی، اتاقشون روبروی اتاق ما بود. وقتی اومد و هانا رو تو اون وضع دید، اول زنگ زد به اورژانس، بعدم به آقای طاهری، مسئول بسیج دانشجویی، که با اتوبوس آقایون اومده بودن مشهد. کنار هانا نشسته بودم، دستاشو تو دستام گرفته بودم😔 عقربه‌های ساعت چنان به کندی می‌رفتن که نگرانیم بیشتر میشد😢 زمان انگار از حرکت ایستاده بود، تا من بیشتر اذیت شم😔 بعد از مدتی با شنیدن صدای آژیر آمبولانس، یه خانمِ فوریت‌های پزشکی به همراه دو آقا وارد اتاق شدن. بچها بیرون رفتن و خانمه مشغول معاینه هانا شد. دلم داشت از حلقم بیرون میزد، یعنی چی شده خدایا😔 خانمه گفتن نترسید، چیزی نیست، یه شوک عصبیه، باید ببریمش بیمارستان. دو آقای که همراه خانمه بودن هانا رو گذاشتن رو تخت و به سمت بیمارستان به راه افتادن😢 اصرار کردم باید همراه هانا بیام، هرچی خانم موسوی تلاش کرد آرومم کنه، نتونست. آقای طاهری گفتن، عیبی نداره بذار بیاد. من و خانم موسوی با آمبولانس رفتیم، پشت سرمونم آقای طاهری و دوستش یه ماشین گرفتن و اومدن. به بیمارستان رسیدیم، هانا رو بردن بخش مراقبت‌های ویژه😔 من و بقیه هم پشتِ در منتظر اومدن دکتر. بعد از ده دقیقه دکتر اومد بیرون و گفت: بیمارتون دچار شوک عصبی شده و چیزی نیست تا فردا خوب میشه😊 از خوشحالی چشام پرِ‌اشک شد و خانم موسوی رو تو بغل گرفتم. خانم موسوی گفتن: --دیدی گفتم نگران نباش، چیزی نیست😅 --بابا من چه می‌دونم دیدم اصلا جواب نمیده، ترسیدم😢 --بشین اینجا من برم یه زنگ به بچها بزنم، طفلکیا اونام نگرانن. --آره برو. راستی خانم موسوی اگه می‌خواید شما و آقای طاهری اینا برید هتل، منم پیش هانا می‌مونم تا فردا که مرخص میشه☺️ --نه بابا منم پیشت میمونم، الان آقایون رو می‌فرستم تا خودمون دو تا تنها باشیم. خانم موسوی رفت سمت آقایون و منم نشستم به شکر خدا کردن☺️ خونواده هانا موقع اومدن بهم گفته بودن حواست به هانا باشه استرس براش سمه، وای اگه چیزی می‌شد😱 چطور باید جواب مامانشو می‌دادم😔 خداروشکر، خطر رفع شد😍 از دکتر اجازه گرفتم و رفتم داخل پیش هانا. حالش بهتر بود و تا منو دید، لبخندی زد. رفتم رو صندلی کنار تخت نشستم و بهش گفتم: دختر با این کارت همه رو ترسوندی😒 با صدای باز شدن در برگشتم، خانم موسوی اومد داخل و گفت: هاناجون بهتری، بلا دوره انشالله عزیزم😊 هانا با صدای آرومی گفت: شرمنده خانم موسوی باعث نگرانیتون شدم😔 با خنده گفتم: عیبی نداره عزیزم، خوب شدی تلافیشو سرت در‌میاریم، مگه نه خانم موسوی😜 --آره دخترجون فردا رفتیم هتل، باید به همون بستنی بدی تا تو باشی و نصف‌شبی ما رو نکشونی بیمارستان😅 هانا بخاطر آرامش‌بخشی که بش زده بودن خوابش میومد. گفتم هانا جون تو بخواب، مام بیرونیم😉 رفتیم بیرون تا هانا بخوابه، صدای اذون میومد. خانم موسوی گفت: سحرجون من برم نمازخونه نمازمو بخونم عزیزم☺️ به علامت مثبت سرمو تکون دادم. روم نمیشد، بگم من نماز خوندن بلد نیستم😔 مونده بودم، چکار کنم😢 با خانم موسوی راحت نبودم، حرفِ دلمو بش بگم😔 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
😔😔😔😔😞😞
من از این وضع جدید می‌ترسیدم. آدم دیگه‌ای شده بودم. حتی از وضع پوششم چندشم می‌شد😖 نمی‌دونستم، چکار کنم؟؟!! سردرگم مونده بودم😔 دوست داشتم، می‌تونستم برم نماز بخونم مثل خانم موسوی، ولی بلد نبودم😔 غرقِ افکارم بودم، که با صدا زدن خانم موسوی به خودم اومدم. --برگشتی خانم موسوی --آره چن دقیقه میشه، کجایی هرچی صدات می‌زنم، جوابمو نمیدی☺️ --با مِن‌مِن گفتم: واقعیتش خانم موسوی منننن، نمی‌دونم چطوری بگم😔 بذار فردا بهت میگم، باشه. --باشه عزیزم. هرطور راحتی😊 راستی، هانا خوابید؟ -- از لایِ در سرکی کشیدم ، خواب بود. خانم موسوی شما هم به زحمت افتادی. امشب نه خوابیدی نه رفتی حرم. --عیبی نداره عزیزم. فردا بعد از بیمارستان میرم. نزدیک ساعت ۸ بود، آقای طاهری و دوستش اومدن. روم نمیشد نگاش کنم، آخه اول سفر، من و هانا خیلی اذیتش کرده بودیم😔 اومدن کنارمون و شروع کردن به سلام و احوالپرسی. با صدای آروم جواب سلامشون رو دادم و خودمو نجات دادم😉 گفتم: ببخشید، من برم پیشِ دوستم تو اتاق. درِ اتاق هانا رو باز کردم. هانا از خواب بیدار شده بود. سلااااااام دوست خوبم هانا جان✋ بهتری عزیزم. رفتم کنار تختش رو صندلی نشستم و گفتم: دیووونه از دیشب چن‌باره چشام می‌خوره به آقای طاهری و دوستش😱 بخاطر حرفایی که تو اتوبوس بشون زدیم، روم نمیشه تو صورتشون نگاه کنم🙈 --عه، من که دیشب بیهوش بودم، الان نمیدونم روم میشه نگاشون کنم یا نه😅 داشتیم حرف می‌زدیم که صدای در اومد، تا خودمو جمع‌و‌جور کردم خانم موسوی وارد اتاق شد و گفت: بچها آقای طاهری و آقای حسینی می‌خوان بیان هانا جون رو ببینن😊 یه یاالله گفتن و اومدن تو. روم نمیشد سرمو بلن کنم. آقای طاهری گفتن: ببخشید مزاحم استراحتتون شدیم خانم رضائی. خداروشکر به خیر گذشت. هانا گفت: ببخشید باعث زحمت شما هم شدم. یه جعبه شیرینی دست آقای طاهری بود، تحویل خانم موسوی داد و گفتن: ما بریم پیش دکترشون، ببینیم کی مرخص میشن. اونا رفتن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخیش رفتن، داشتم از شرم آب می‌شدم😰 بعد از یه ربع دکتر هانا اومد، مام رفتیم بیرون. دیدم آقایونم بیرونن، ولی انگار می‌دونستن، منم راحت نیستم. دورتر وایساده بودن. رو صندلی نشستیم و منتظر بیرون اومدن دکتر شدیم. شروع کردم صحبت کردن با خانم موسوی. راستی خانم موسوی شما ازدواج کردی؟! --نه عزیزم😊 --حتما یه آقای خوب مثل خودتون نیومده فعلا😉 --تا ببینیم خدا چی می‌خواد، یه مورد ازدواج دارم، فعلا دارم روش فکر می‌کنم🙈 بین خودمون باشه، پیش کسی نگو سحر جون، شاید جور نشد☺️ --خیالت راحت، به کسی چیزی نمیگم😅 خانم موسوی دکتر اومد، بریم پیشش. آقای دکتر ببخشید چی شد؟! می‌تونیم، ببریمش؟! آره حالش خوبه‌‌خوبه. از نظر من مرخصه ولی خیلی مراقبش باشید😊 چشمی گفتم و رفتم کمک هانا تا آماده شه و لباساشو بپوشه. آقای طاهری و دوستشم رفته بودن دنبال کارای ترخیص. هانا لباساشو پوشید و منتظر شدیم تا آقای طاهری برگردن😊 دلم برا حرم یه ذره شده بود. خانم موسوی اومد، گفت: سحرجون، بیاید، تا بریم. به هانا گفتم: میخوای کمکت کنم؟ --نه بابا خودم می‌تونم عزیزم😅 بیرون بیمارستان که رسیدیم، منتظر ماشین شدیم. من، هانا و خانم موسوی سوار یه ماشین شدیم، اونا هم سوار یه ماشین. تو دلم گفتم آخیییییش با ما نیومدن😅 رسیدیم هتل، هانا رو بردیم اتاق. بچها همه منتظر نشسته بودن تو اتاق😊 همه اومدن استقبال و شروع کردن به احوالپرسی. هانا رو بردیم رو تخت تا دراز بکشه، خانم موسوی هم با بچها رفتن بیرون. خانم موسوی گفت: سحرجون ما تو اتاق خودمونیم، اگه کاری داشتی، زنگ بزن😊 باشه‌ای گفتم و در رو بستم. رفتم پیش هانا، گفت: سحر خیلی خوابم میاد. می‌خوابم رفتی حرم بیدارم کن. گفتم: تو امروز باید استراحت کنی، اگه تونستی، شب میریم عزیزم😉 هانا خوابید و منم از خستگی رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد😴 با صدای زنگِ در بیدار شدم، نگای به گوشیم انداختم، وای ساعت ۱۳ بود و چقد خوابیده بودم. رفتم در رو باز کردم. خانم موسوی پشت در بود. سلام کرد و گفت: به‌به دخترای خوب. فکر کنم حسابی خوابیدی از چشات معلومه😉 جواب سلامشو دادم و تعارف کردم بیاد داخل. --هاناجون چطوره، خوابه؟ --آره اونم خوابه، منم با صدای در بیدار شدم😅 --ما از حرم میایم، براتون هدیه گرفتم. --وای ممنونم دو تان؟ --آره یکی برا تو یکیم برا هاناجون. بیدار شد بش بده. من دیگه میرم‌، راستی ناهارتون رو میارم بالا، بعدم برم استراحت کنم، خیلی خسته‌ام، تا شب انشالله بریم حرم. مگه شما هم نمیاید😅 --آره میایم، دلم خیلی تنگ شده😔 خانم موسوی خداحافظی کرد و من نشستم به باز کردن کادو. از تعجب چشام گرد شد. باورم نمیشد😍 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
در این شرایط، بهترین هدیه‌ای بود که گرفتم😍 از دیشب دلم می‌خواست نماز بخونم، اما بلد نبودم. خانم موسوی برام یه کتاب آموزشِ تصویری نماز و وضو گرفته بود😍 نشستم به ورق زدن و خوندن ذکرها، قبلا در مدرسه ذکرهای نماز رو یاد گرفته بودم، ولی چون مدت زیادی نماز نخونده بودم، از یادم رفته بودند😔 هر ذکری رو تکرار می‌کردم. با خودم می‌گفتم تا غروب باید نماز و وضو رو یاد بگیرم تا تو حرم نماز بخونم😅 ساعت سه بود که هانا بیدار شد، خیلی گشنه بود، ناهارش رو بش دادم. کنارش نشستم و هدیه‌شو نشونش دادم. اونم مثل من خوشحال شد، کلی ذوق‌زده شد. بش گفتم: هاناجان! --جانم سحر --واقعا خانم موسوی دختر خوبیه، به رومون نزد که چرا نماز نمی‌خونید، رفت برامون کادو گرفت. بعدم نگفت، برا خودتون گرفتم. بهم گفت: اینا رو گرفتم، شاید خواستید آموزش نماز بدید از رو اینا آموزش دادن آسونه. --منم خیلی ازش خوشم اومده، خدا هرچی می‌خواد بش بده. --راستش من اگه بتونم بش بگم، شاید بعد از حرم باش برم بازار. می‌خوام چند دست مانتو و شلوار پوشیده بگیرم، همه لباسام چسبنده و بدن‌نما و آستین‌کوتاه هستن😔 از وقتی اومدیم مشهد، اینا رو می‌پوشم انگاری هیچی تنم نیست🙈 هاناجون حالا که ناهارتو خوردی، حسابیم خوابیدی، بیا بشینیم به خوندن کتابا، باید نماز رو تا غروب یاد بگیریم☺️ --باش عزیزم اونقد سرگرم کتاب شده بودیم، اصلا متوجه نشدیم، غروبه. گوشیم زنگ خورد وقتی نگاه صفحه‌اش کردم، خانم موسوی بود، به هانا گفتم وای یادمون رفته برا حرم آماده شیم😱 --الو خانم موسوی سلام --سلام عزیزم --ما یادمون رفته آماده شیم، شما برید. من و هانام آماده میشیم و میایم. --نه عزیزم منم آماده نشدم بچها رو می‌فرستم، خودم می‌مونم با هم میریم. گوشی رو قطع کردم و تندتند شروع کردیم به آماده شدن. رفتیم پایین، خانم موسوی تو لابی منتظر نشسته بود. بعد از سلام و احوالپرسی، رو کرد به هانا و گفت: --هاناجون حالت بهتره؟ قرار بود بهمون بستنی بدی هاااا 😉 هانا گفت: در خدمتتون خانم موسوی، بعد از حرم من و سحرجون قصد داریم بریم بازار، شما هم بیاید، تا براتون بستنی بگیرم😅 رفتیم سمت حرم، دلم واقعا برا حرم خیلی تنگ شده بود. تازه امشب قرار بود نمازم بخونم، بعد از اونم بریم بازار لباس پوشیده بگیرم😍 به حرم که رسیدیم، بعد از اذن دخول رفتیم از سقاخونه آب خوردیم و بعدم روبروی پنجره فولاد نشستیم و منتظر اذون شدیم😊 رو کردم به خانم موسوی و گفتم: ببخشید من اگه بخوام نماز زیارت بخونم چطوریه؟ خانم موسوی گفت: دو رکعت نماز مثل نماز صبحه. تشکری کردم و شروع کردم به نماز خوندن😊 حالِِ خیلی خوبی داشتم، هیچوقت اینطور نبودم😍 سالها سرگرم چه لذتهای کاذبی بودم😔 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
خیلی خوشحال بودم، از این حس خوبم. نماز زیارتمو که خوندم، چشمم رو دوختم به صحن طلای آقا، نور اون چشمم رو نوازش می‌داد. تو حال خوشم غرق بودم، صدای اذون به گوشم رسید. بعد از تموم شدن اذون، نماز مغرب رو که خوندیم. بعدش یه آقایی احکام نماز مسافر رو گفت، ولی من متوجه نشدم. از خانم موسوی پرسیدم، یعنی چکار کنیم😳 خانم موسوی گفت: نمازهای چهاررکعتی در سفر دو رکعت خونده میشند، بشون میگند نماز شکسته☺️ حالا بعد از نماز شکسته عشاء، مسافر بلند میشه برا اینکه اتصال صفوف به هم نخوره، شاید یکی نمازش کامل باشه، مثلا دو رکعت نماز قضای صبح میخونه. نماز عشاء که تموم شد، رفتیم کنار پنجره فولاد و برا این حال خوشم دعا کردم😍 از امام رضا مدد خواستم که این حال خوب رو دیگه از دست ندم😔 بعد از زیارت با هانا و خانم موسوی رفتیم بازار... به خانم موسوی گفتم: --چون لباسام نامناسبدن، میخوام کمکم کنید، مانتو و شلوار پوشیده بخرم😅 --چشممم عزیزم، الان میریم پیدا می‌کنیم. هاناجون تو چی میخوای بخری؟ سوغات نمیخوای برا خونه ببری؟ --منم مثل سحرجون اگه پیدا کنم یه مانتو و شلوار پوشیده، یه مقدار سوغاتم برا خونه ببرم😊 مغازه‌ها رو گشتیم تا یه مانتویی پشت ویترین نظرم رو به خودش جلب کرد😍 رفتیم داخل مغازه، تا فروشنده مانتو رو بیاره نگاه کنیم، خیلی شیک و پوشیده بود. رفتم اتاق پرو، امتحانش کردم، هانا هم یکی انتخاب کرد و منتظر بود، تا من بیرون بیام. خیلی به دلم بود، همون رو گرفتم، یه شلوار کتان مشکی هم خریدم. خریدامون رو که کردیم، هانا به خوردن بستنی دعوتمون کرد😋 بعدم راه افتادیم سمت هتل، خیلی خسته بودیم. خریدارو گذاشتیم داخل اتاق و برگشتیم سمت غذاخوری. خانم موسوی بمون گفت: بچها فردا صبح حرکت می‌کنیم. برا همین ساعت سه میریم حرم و تا ساعت ۶ اونجایم برا زیارت و وداع😔 زودتر بخوابید، تا فردا صبح رفتیم، زیارت خوبی داشته باشید. وقتی این حرف رو شنیدم، با حسرت نگاهی به خانم موسوی انداختم و گفتم یعنی به این زودی تموم شد😭 خیلی ناراحت بودم، چطور می‌تونستم از این مکان دل بکنم😔 بعد از شام به اتاق رفتیم. کارامون رو انجام دادیم و خوابیدیم. ساعت ۳ بیدار شدیم و مانتو و شلوار قشنگم رو پوشیدم و رفتیم حرم😍 تو این لباس احساس بزرگی می‌کردم. به حرم که رسیدیم، بعد از نماز صبح، نشستم به دردِدل با امام رضا. ازش خواستم به زودی دوباره دعوتم کنه، عاقبت بخیر بشم. فردا برمی‌گردم خونه، همین سحر مشهد باشم نه سحر سالهای قبل😔 دعا می‌کردم و اشک می‌ریختم . کم‌کم به لحظه جدایی نزدیک می‌شدم، دعای وداع رو خوندم. نمی‌تونستم از حرم بیرون برم، همونطوری که نگام سمت حرم بود، از حرم خارج شدم😭 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
این اولین بارم بود، نسبت به جایی تعلق‌خاطر پیدا کرده بودم. هانا و خانم موسوی هم حالشون بهتر از من نبود. وقتی رسیدیم هتل، همه تو غذاخوری داشتن صبحونه می‌خوردند. صبحونمون رو که خوردیم، رفتیم بالا، کیف و چمدونا رو برداشتیم و اومدیم پایین تو لابی. ی کم نشستیم، تا اتوبوسا اومدن. وقتی اتوبوسا اومدن سوار شدیم و حرکت کردیم. بغض کرده بودم و دوست داشتم، گریه کنم😢 با حسرت خیابونای مشهد رو نگاه می‌کردم😔 یعنی بازم میام😢 به خودم امید می‌دادم. آره امام رضا دعوتم می‌کنه. من باید دوباره بیام زیارت☺️ برا اینکه از این حال دربیام، یه دفتر و خودکار از کیفم دراوردم. شروع کردم به نوشتن. رفتم به گذشته تلخم. باید بنویسم تا یادم نره چی بودم و چی شدم😔 از خونوادم نوشتم که خیلی پولدارن، اما متأسفانه از اون پولدارهای که فقط پول رو می‌‌بینند و اصلا معنویت براشون مهم نیست. یه خونواده پنج نفره هستیم. یه برادر به اسم شهاب و یه خواهر به اسم سمن دارم😊 داداشم خارج زندگی می‌کنه و پزشکی می‌خونه. ماهم بعضی وقتا برا تفریح میریم پیشش. از اول دختر شیطونی بودم ولی وارد دبیرستان که شدم، شیطنتام بیشتر شد. سرگرمیای مختلف رو امتحان می‌کردم برای لذت بیشتر، ولی بعد از یه مدت برام عادی میشدند😔 دنبال چیزی بودم، که لذتش دائمی باشه، ولی همه کاذب و زودگذر بودند. دبیرستان با کسایی دوست شدم که بیشتر غرق در مادیات شدم. هر روز بیرون و گشت‌وگذار بود😉 برامونم فرقی نمیکرد با کی میریم و با کی می‌گشتیم. https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
4_5882137318814384464.mp3
7.62M
🎼 مادر؛ با صدای صابر خراسانی و با شعری از حامد عسکری به مناسبت وفات حضرت خدیجه (س) 👳 @matataranavanarakh
بعضی شبام تا نصف شب توی پارتی بودیم. چه روزای تلخی داشتم. روزا سپری می‌شد و من بیشتر در باتلاق گناه فرو می‌رفتم😔 سحرجون بیا تخمه بشکن. با صدای هانا به خودم اومدم. با تندی گفت: --کجایی، هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی؟ --هااا ببخش عزیزم، داشتم یه مطلبی می‌نوشتم. --آره فهمیدم. اتفاقا خانم موسویم یه سر اومد پیشمون. طوری غرق در نوشتن بودی، گفت مزاحمش نشو😉 --عه، جدی، کِی اومد؟ --چند لحظه پیش😅 دفترم رو بسته‌ام شروع کردم به تخمه شکستن، چه خوشمزند هانا😋 --آره خوشمزند، خانم موسوی گرفته، آورد تعارفمون کرد. منم دیدم خوشمزند، زیاد برداشتم😍 --آبرومون رو بردی، فکر کردم برا خودته، چقدر زیاد برداشتی😱 داشتم با هانا حرف میزدم، صدای زنگ گوشیم اومد. به صفحش نگاه کردم، وای این از کجا سروکله‌اش پیدا شد😱 خواستم جواب بدم، دیدم هنوز عطر حرم امام رضا رو حس می‌کنم، پشیمون شدم و گوشیمو گذاشتم رو سکوت. آخیشی گفتم و مشغول تخمه خوردن شدم😊 --کی بود، چرا جواب ندادی --هاااا. هیچکی. راستی هاناجون، برگردی خونه، قصد داری چکار کنی؟ --چیو چکار کنم؟! --همینطور میمونی یا بازم میشی اون هانای سابق --آهاااا. خیلی سخته😔 ما سلیقمون اونطوری بوده حالا... --هانا بیا با کمک هم همینطوری بمونیم. می‌تونیم، امام رضام دستمون رو گرفته. از خانم موسوی هم کمک می‌گیریم😉 من اینطوری بودن رو خیلی دوست دارم، نمی‌خوام حالِ خوشم رو از دست بدم. نگایی به ساعت گوشیم انداختم. دیدم سه تماس بی‌پاسخ رو گوشیمه. وای باز خودش بود😡 دست از سرم برنمی‌داره، حالا چکار کنم خدایا😔 صفحه گوشیمو بستم. یادم افتاد گوشی رو برداشتم، نگاه ساعتش کنم😉 دوباره صفحشو روشن کردم، نزدیک ساعت دوازده بود. احتمالا الان برا نماز و ناهار وایسن. تصمیم گرفتم، وقتی پیاده شدیم برا نماز. از خانم موسوی کمک بخوام😊 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
ده دقیقه بعد اتوبوس وایساد. پیاده که شدیم، خانم موسوی رو دیدم. رفتم پیشش و سلام کردم. با لبخند همیشگی جوابم رو داد. --سلام عزیزم. خوبی؟ --ممنون. شما خوبید؟ --یه کم سردرد دارم، بخاطر خستگی راه و ماشینه. --قرص باهامه اگه می‌خواید --نه الان خوب میشم. --خانم موسوی من یه کاری داشتم باهاتون، حالا که سردرد دارید، میذارم بعدا😊 --اگه دوست داری بگو اگه هم میخوای، بذار وقتی رفتیم تو ماشین نشستیم، میام پیشت. --باشه میذارم تو ماشین وضو گرفتیم و رفتیم سمت نمازخونه‌، نمازمون رو خوندیم. بعدش نشستیم سالن غذاخوری، منتظر ناهار. اتوبوس آقایونم رسیده بود، اونورتر نشسته بودند. ناهاری که سفارش دادند، قیمه بود😋 منتظر شدیم تا غذاها رو بیارندـ هاناجون چکار می‌کنی، تو فکری😉 --هیچی عزیزم، دلم برا مامانم تنگ شده، کاش زودتر برسیم😔 --عه منم خیلی دلم تنگ شده، تا غروب احتمالا برسیم😍 غذا رو آوردند، اینقد گشنه بودم، نمیدونم چطور خوردمش😅 غذا رو که خوردیم، رفتیم بیرون، منتظر شدیم تا بقیه هم بیاند و حرکت کنیم. چند دقیقه بعد همه اومدند و سوار شدیم. گوشیم دوباره زنگ خورد، نگاه کردم دیدم خودش بود، نمی‌خواستم هیچ چیزی این حال خوش رو ازم بگیره😔 من تازه خودم رو پیدا کرده بودم. خانم موسوی اومد و گفت: می‌خوای الان حرف بزنیم؟ به نشونه بله سرم رو تکون دادم. هانا گفت: من میرم جای خانم موسوی میشینم، تا شما راحت حرفاتون رو بزنید. تشکری کردم و خانم موسوی اومد سر جای هانا نشست. نمی‌دونستم، چطور سر صحبت رو باز کنم😔 خانم موسوی گفت: --خب سحرجون، درخدمتم، خیره انشالله. --با مِن‌مِن گفتم، واقعیتش من یه داداش دارم، آلمان پزشکی می‌خونه. بعضی وقتها میریم پیشش. من بیشتر میرفتم بخاطر یه نفر که اونجا باهاش آشنا شدم. یه روز که رفتم بیرون بگردم، با یه پسر ایرانی به اسم فرزام آشنا شدم. کم‌کم رابطمون بیشتر شد. اصرار داشت برا دانشگاه برم اونجا، نمیدونم چرا یه حسی نذاشت برم. حالا از صبح همش زنگ میزنه. منم نمی‌خوام دوباره همون آدم سابق بشم. برا همین جوابش رو ندادم. --آفرین کار خوبی کردی عزیزم. ولی چرا اینهمه نگرانی؟! اینکه چیزی نیست. توکل بر خدا کن. --اخه میدونی چیه😔 جوابش رو ندم، میاد ایران. --تو حالا جوابش رو نده، اگه اومد یه فکر دیگه‌ای می‌کنیم. راستی سحرجون اگه برات امکان داره، خطتم عوض کن، یا یه مدت خاموشش کن😉 --چشم، رسیدیم خونه میرم یه خط جدید می‌گیرم😊 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
یه کم رو تخت دراز کشیدم، صدای مامان رو شنیدم، که می‌گفت: شام حاضره. رفتم تو آشپزخونه --خیلی گشنه‌ام، چی داریم مامان --قورمه سبزی بار گذاشتم --وااای مامان😋😋 کی آماده میشه --تا میز رو بچینی منم غذا رو می‌کشم --بابا کو، چرا نمیاد --گفت هروقت آماده شد صدام کنید، من برم بهش بگم میز رو چیدم منتظر بابا و مامان نشستمـ عاشقه قورمه‌سبزی‌های مامانم😋 وقتی اومدن شام رو خوردیم و یه تشکری کردم و رفتم سمت اتاقم. گوشیم رو برداشتم، دیدم شهاب زنگ زده😍 شمارشو گرفتم. بعد از چند بوق برداشت. --الووو سحری، خوبی آجی شیطونه --سلااام داداش گلم. ممنون خوبم --کاری داشتی این‌همه زنگ زدی؟! --واقعیتش داداش می‌خوام بیام پیشت، گفتم یه زنگ به بابا بزنی راضیش کنی. --من بیشتر وقتا سرکلاسم هااا، حوصله‌ات سر میره بهت بگم بعدا نگی نگفتم😉 --عیبی نداره داداشی تو به بابا زنگ بزن --باشه. من الان بش زنگ میزنم سحرجون --قربون داداش عزیزم برم --خودت رو لوس نکن. فعلا کاری نداری. --نه. خیلی دوووست دارم داداشی. خداحافظ آآآآی چکار میکنی دیووونه. مشغول نوشتن بودم که هانا یه نیشگون ازم گرفت😡 --خب چکار کنم هرچی صدات میزنم جوابم رو نمیدی. مشکوک شدی هااا سحر😉 --نه بابا داشتم یه مطلبی می‌نوشتم. بعدم تو خواب بودی، منم گفتم، مزاحمت نشم، خودم رو مشغول کردم. --نزدیکه تهرانیم هااا --عه چند کیلومتر داریم --حدود ده کیلومتر. --آخیش نزدیکیم، اینقد خسته‌ام --سحرجون فردا صبح میری دانشگاه، یا میمونی خونه استراحت کنی؟! --نمیدونم، برم خونه خبرت می‌کنم عزیزم. از فردا وظیفمون سنگین‌تر میشه😉 --یعنی چی، چه وظیفه‌ای سحر😳 --خب دیگه من و تو اون سحر و هانای قبل نیستیم، تغییر کردیم دیگه😅 --آهااا، خب چه وظیفه‌ای داریم خانم خانما😉 --دیگه با پسرها کل‌کل نمی‌کنیم، مسخره دخترچادریا نمی‌کنیم، باید نماز بخونیم، موهامون معلوم نباشه و خیلی کارهای دیگه😎 --به نظرت می‌تونیم؟! --آره چرا نتونیم، من متوسل به امام رضا شدم، خودمم دیگه دوست دارم اینطوری باشم☺️ --‌دعا کن منم بتونم سحر --چشم عزیزم، به کمک هم سعی می‌کنیم. https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
خیلی خسته بودم، یه کم خوابیدم. وقتی بلند شدم ساعت ۱۷ بود، تقریبا یه ساعت دیگه داشتیم برسیم خونه. نگاه کردم دیدم، هانا هم خوابه. گوشیمو درآوردم، چندتا تماس و پیام رو صفحه گوشیم بود. بازشون کردم، دیدم باز خودشه. پیام داده بود، چرا جوابمو نمیدی، یه کاری برام پیش اومده، دارم میام ایران. هروقت بود بهت پیام میدم بیای بیرون تا تورو هم ببینم. با دیدن پیامش، ترس تموم وجودمو گرفت😔 خدایا حالا چکار کنم؟! گوشیمو هم خاموش کنم، میاد درِ خونمون. شروع کردم به متوسل شدن به امام رضا، ازش خواستم کمکم کنه تا گذشته بدم رو جبران کنم😔 برای اینکه از این حال دربیام، دفترم رو آوردم و شروع کردم به نوشتن. دوره دبیرستان رو تموم کرده بودم، می‌خواستم برای دانشگاه درس بخونم. با خودم گفتم برای اینکه خستگی دبیرستان از تنم دربره، یه سفر برم آلمان پیش داداشی😍 شب بابا اومد راضیش کنم تا بذاره برم. بابا اومد، رفتم خودم رو براش لوس کردم😉 --بابایی سلام، خسته نباشی. --سلااام دخترِ بابا. --چایی می‌خوری برات بیارم --بذار دست و صورتم رو بشورم. مامانت اینا کجا هستند --مامان رفته خرید هنوز برنگشته، سمن هم خونه دوستشه --بابا دست و صورتش رو شست و اومد نشست. رفتم براش چایی آوردم. بفرمایید، اینم برا بهترین بابای دنیا😅 --چی شده اینقد مهربون شدی😳 --من همیشه مهربون بودم بابایی. راستی بابایی، درسام تموم شدن، میشه اجازه بدی داشتم حرف میزدم، وسط حرفام مامانم اومد😔 نذاشت حرفم رو بزنم --سحر بیا کمکم --الان میام مامان. بابا من برم کمک مامان بعد میام --باشه عزیزم سلاام مامان، مهمون داریم اینهمه خرید کردی. --آره فردا شب داییت اینا برا شام میان اینجا --من که حوصلشون رو ندارم، بگید سحر خونه نیست. داییم یه پسر به اسم نیما داره و یه دختر به اسم زیبا، اصلا حوصله نیما و کاراش رو نداشتم. کمک مامان کردم و تموم خریدها رو جابه‌جا کردیم. --مامان دیگه کاری با من نداری برم پیش بابا --مگه بابات اومده؟! --آره تو پذیراییه --باشه برو. منم الان میام تند‌تند رفتم پیش بابا، تا مامان نیومده، قضیه رو بهش بگم. آخه مامانم هردفعه میگم، مخالفت میکنه، میگه وایسید باهم بریم😔 --خب بابایی داشتم، می‌گفتم --بگو دخترم --گفتم اگه اجازه بدید، حالا که تعطیل شدم یه مدت برم آلمان --تنها بری، بذار شاید کارام کمتر شد، ماهم اومدیم --نه بابا بذارید من برم، اگه اومدید، بعدش شما هم بیاید --باشه بذار با مامانت حرف بزنم، ببینم اون چی میگم --عه بابایی، مامان چرا دیگه --دختر چرا اینقد هولی تو --آخه دلم برا داداشی تنگ شده😢 --حالا بذار تا فردا ببینم چی میشه --ممنون بابایی عزیزم😘 من برم تو اتاقم --باشه دخترم برو من رفتم تو اتاقم و تلفن رو برداشتم یه زنگ زدم به شهاب. خواستم بهش بگم، تا اونم یه زنگ به بابا بزنه. گوشی رو برنداشت. یه پیام براش نوشتم و فرستادم. https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
رسیدیم تهران. خانم موسوی گفتند: وسایلتون رو جمع‌وجور کنید، میریم دم درِ دانشگاه تا اونجا پیاده شیم. هانا بلند شد و وسایلمون رو جمع کرد، دفتر و خودکار رو تو کیف گذاشتم. به هانا گفتم: میای بریم خونه ما؟! --نه سحرجون ممنون. دلتنگ مامانم هستم، نمی‌دونم چرا اینطوریم. خدا به خیر بگذرونه. --منم اینطوریم عزیزم. نگران نباش. مگه به مامانت زنگ نزدی؟! --آره زنگ زدم. حالش خوب بود. ولی نمی‌دونم چرا اینطوری دلم تنگ شده؟! --شاید بخاطر تغییریه که کردیم😉 مهربونتر شدیم، دلمون تنگ میشه😅 --نمیدونم، شاید. قبلا که می‌رفتم، مسافرت، بیخیال بودم. رسیدیم دانشگاه، بچه‌ها شروع کردن به پیاده شدن. باهم خداحافظی می‌کردند و می‌گفتند: این چند روز چقدر خوش گذشت😍 ما هم وقتی پیاده شدیم، چمدون‌هامون رو برداشتیم و رفتیم پیش خانم موسوی. --خانم موسوی خیلی بهتون زحمت دادیم. --نه بابا این حرفا چیه، انشالله بهتون خوش گذشته باشه، اگه کمی کاستی چیزی بوده ببخشید. -- نه بابا. اتفاقا بهترین سفری بود که تا الان رفته بودیم، دوباره از این سفرها بذارید😍 --انشالله. فردا میاید دانشگاه؟ --ببینم چی میشه. اگه تونستیم میایم. --اگه اومدید، بیاید اتاق بسیج ببینمتون😊 --چشم حتما میایم. با خانم موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم تو پیاده‌رو منتظر شدیم تا سوار ماشین شیم. چون مسیر من و هانا تقریبا یکی بود و خونمون نزدیک هم، یه ماشین گرفتیم. اول هانا پیاده میشد. خونه ما یه خیابون بالاتر از هانا ایناست. خیابونا ترافیک شدیدی داشتند. هانا در حالی که کلافه بود، گفت: --من میگم یاخدااا زودتر برسیم، دلم برا مامانم تنگ شده، باید بمونیم تو ترافیکم😡 --دختر کم حرص بخور، الان میرسیم😅 --آره بعد از چند ساعت موندن تو ترافیک --اینقد عجول نباش هاناجان، بالاخره میرسیم. دیگه نزدیکیم هااا بعد از کلی غرزدن، هانا رسید، پیاده شدم و باهاش خداحافظی کردم. بعدم سوار ماشین شدم. آقا ببخشید یه خیابون بالاتر از اینجا منم پیاده میشم، رسیدیم سر خیابون، به آقای راننده گفتم بپیچه سمت راست. وقتی رسیدم خونه، انگاری دنیا رو بهم داده بودند. خیلی خسته بودم، اصلا نای حرف زدن نداشتم. دکمه آیفون رو زدم، مامانم وقتی من رو دید، به بابام گفت: بیا سحر اومده😍 وقتی رفتم داخل خونه. بابا و مامان با دیدنم چشماشون از تعجب گرد شده بود😳 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
🌹حســیـن جان🌹 ♦️چقدر فیض، نهفته است در این ثانیه ها رمضان، گریه، #شب_جمعه، نفس، حال #دعا ♦️و صدای قدم مادر زینب که خودش با غم مادر خود آمده تا کرب و بلا #اللهم_الرزقنا_کربلا
جوری زندگی کن ک خدا عاشقت بشه عاشقت ک بشه خوب تو رو خریداری میکنه.... #شهید حججی
💔کوتاه ترین دعا..... برای بزرگترین آرزو..... 🌸🌸🌸 عجل الولیک الفرج💔