#پارت_هفتم
#سفر_عشق
من از این وضع جدید میترسیدم. آدم دیگهای شده بودم. حتی از وضع پوششم چندشم میشد😖
نمیدونستم، چکار کنم؟؟!!
سردرگم مونده بودم😔
دوست داشتم، میتونستم برم نماز بخونم مثل خانم موسوی، ولی بلد نبودم😔
غرقِ افکارم بودم، که با صدا زدن خانم موسوی به خودم اومدم.
--برگشتی خانم موسوی
--آره چن دقیقه میشه، کجایی هرچی صدات میزنم، جوابمو نمیدی☺️
--با مِنمِن گفتم: واقعیتش خانم موسوی منننن، نمیدونم چطوری بگم😔 بذار فردا بهت میگم، باشه.
--باشه عزیزم. هرطور راحتی😊 راستی، هانا خوابید؟
-- از لایِ در سرکی کشیدم ، خواب بود. خانم موسوی شما هم به زحمت افتادی. امشب نه خوابیدی نه رفتی حرم.
--عیبی نداره عزیزم. فردا بعد از بیمارستان میرم.
نزدیک ساعت ۸ بود، آقای طاهری و دوستش اومدن.
روم نمیشد نگاش کنم، آخه اول سفر، من و هانا خیلی اذیتش کرده بودیم😔
اومدن کنارمون و شروع کردن به سلام و احوالپرسی.
با صدای آروم جواب سلامشون رو دادم و خودمو نجات دادم😉 گفتم: ببخشید، من برم پیشِ دوستم تو اتاق.
درِ اتاق هانا رو باز کردم. هانا از خواب بیدار شده بود.
سلااااااام دوست خوبم هانا جان✋ بهتری عزیزم.
رفتم کنار تختش رو صندلی نشستم و گفتم:
دیووونه از دیشب چنباره چشام میخوره به آقای طاهری و دوستش😱 بخاطر حرفایی که تو اتوبوس بشون زدیم، روم نمیشه تو صورتشون نگاه کنم🙈
--عه، من که دیشب بیهوش بودم، الان نمیدونم روم میشه نگاشون کنم یا نه😅
داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد، تا خودمو جمعوجور کردم خانم موسوی وارد اتاق شد و گفت: بچها آقای طاهری و آقای حسینی میخوان بیان هانا جون رو ببینن😊
یه یاالله گفتن و اومدن تو.
روم نمیشد سرمو بلن کنم.
آقای طاهری گفتن:
ببخشید مزاحم استراحتتون شدیم خانم رضائی. خداروشکر به خیر گذشت.
هانا گفت: ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.
یه جعبه شیرینی دست آقای طاهری بود، تحویل خانم موسوی داد و گفتن: ما بریم پیش دکترشون، ببینیم کی مرخص میشن.
اونا رفتن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخیش رفتن، داشتم از شرم آب میشدم😰
بعد از یه ربع دکتر هانا اومد، مام رفتیم بیرون.
دیدم آقایونم بیرونن، ولی انگار میدونستن، منم راحت نیستم. دورتر وایساده بودن.
رو صندلی نشستیم و منتظر بیرون اومدن دکتر شدیم.
شروع کردم صحبت کردن با خانم موسوی.
راستی خانم موسوی شما ازدواج کردی؟!
--نه عزیزم😊
--حتما یه آقای خوب مثل خودتون نیومده فعلا😉
--تا ببینیم خدا چی میخواد، یه مورد ازدواج دارم، فعلا دارم روش فکر میکنم🙈 بین خودمون باشه، پیش کسی نگو سحر جون، شاید جور نشد☺️
--خیالت راحت، به کسی چیزی نمیگم😅
خانم موسوی دکتر اومد، بریم پیشش.
آقای دکتر ببخشید چی شد؟!
میتونیم، ببریمش؟!
آره حالش خوبهخوبه. از نظر من مرخصه ولی خیلی مراقبش باشید😊
چشمی گفتم و رفتم کمک هانا تا آماده شه و لباساشو بپوشه.
آقای طاهری و دوستشم رفته بودن دنبال کارای ترخیص.
هانا لباساشو پوشید و منتظر شدیم تا آقای طاهری برگردن😊
دلم برا حرم یه ذره شده بود.
خانم موسوی اومد، گفت: سحرجون، بیاید، تا بریم.
به هانا گفتم: میخوای کمکت کنم؟
--نه بابا خودم میتونم عزیزم😅
بیرون بیمارستان که رسیدیم، منتظر ماشین شدیم.
من، هانا و خانم موسوی سوار یه ماشین شدیم، اونا هم سوار یه ماشین. تو دلم گفتم آخیییییش با ما نیومدن😅
رسیدیم هتل، هانا رو بردیم اتاق. بچها همه منتظر نشسته بودن تو اتاق😊 همه اومدن استقبال و شروع کردن به احوالپرسی.
هانا رو بردیم رو تخت تا دراز بکشه، خانم موسوی هم با بچها رفتن بیرون.
خانم موسوی گفت: سحرجون ما تو اتاق خودمونیم، اگه کاری داشتی، زنگ بزن😊
باشهای گفتم و در رو بستم.
رفتم پیش هانا، گفت: سحر خیلی خوابم میاد. میخوابم رفتی حرم بیدارم کن.
گفتم: تو امروز باید استراحت کنی، اگه تونستی، شب میریم عزیزم😉
هانا خوابید و منم از خستگی رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد😴
با صدای زنگِ در بیدار شدم، نگای به گوشیم انداختم، وای ساعت ۱۳ بود و چقد خوابیده بودم.
رفتم در رو باز کردم. خانم موسوی پشت در بود.
سلام کرد و گفت: بهبه دخترای خوب. فکر کنم حسابی خوابیدی از چشات معلومه😉
جواب سلامشو دادم و تعارف کردم بیاد داخل.
--هاناجون چطوره، خوابه؟
--آره اونم خوابه، منم با صدای در بیدار شدم😅
--ما از حرم میایم، براتون هدیه گرفتم.
--وای ممنونم دو تان؟
--آره یکی برا تو یکیم برا هاناجون. بیدار شد بش بده. من دیگه میرم، راستی ناهارتون رو میارم بالا، بعدم برم استراحت کنم، خیلی خستهام، تا شب انشالله بریم حرم. مگه شما هم نمیاید😅
--آره میایم، دلم خیلی تنگ شده😔
خانم موسوی خداحافظی کرد و من نشستم به باز کردن کادو.
از تعجب چشام گرد شد. باورم نمیشد😍
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_هشتم
#سفر_عشق
در این شرایط، بهترین هدیهای بود که گرفتم😍
از دیشب دلم میخواست نماز بخونم، اما بلد نبودم.
خانم موسوی برام یه کتاب آموزشِ تصویری نماز و وضو گرفته بود😍
نشستم به ورق زدن و خوندن ذکرها، قبلا در مدرسه ذکرهای نماز رو یاد گرفته بودم، ولی چون مدت زیادی نماز نخونده بودم، از یادم رفته بودند😔
هر ذکری رو تکرار میکردم. با خودم میگفتم تا غروب باید نماز و وضو رو یاد بگیرم تا تو حرم نماز بخونم😅
ساعت سه بود که هانا بیدار شد، خیلی گشنه بود، ناهارش رو بش دادم.
کنارش نشستم و هدیهشو نشونش دادم.
اونم مثل من خوشحال شد، کلی ذوقزده شد. بش گفتم:
هاناجان!
--جانم سحر
--واقعا خانم موسوی دختر خوبیه، به رومون نزد که چرا نماز نمیخونید، رفت برامون کادو گرفت. بعدم نگفت، برا خودتون گرفتم. بهم گفت: اینا رو گرفتم، شاید خواستید آموزش نماز بدید از رو اینا آموزش دادن آسونه.
--منم خیلی ازش خوشم اومده، خدا هرچی میخواد بش بده.
--راستش من اگه بتونم بش بگم، شاید بعد از حرم باش برم بازار. میخوام چند دست مانتو و شلوار پوشیده بگیرم، همه لباسام چسبنده و بدننما و آستینکوتاه هستن😔 از وقتی اومدیم مشهد، اینا رو میپوشم انگاری هیچی تنم نیست🙈
هاناجون حالا که ناهارتو خوردی، حسابیم خوابیدی، بیا بشینیم به خوندن کتابا، باید نماز رو تا غروب یاد بگیریم☺️
--باش عزیزم
اونقد سرگرم کتاب شده بودیم، اصلا متوجه نشدیم، غروبه.
گوشیم زنگ خورد وقتی نگاه صفحهاش کردم، خانم موسوی بود، به هانا گفتم وای یادمون رفته برا حرم آماده شیم😱
--الو خانم موسوی سلام
--سلام عزیزم
--ما یادمون رفته آماده شیم، شما برید. من و هانام آماده میشیم و میایم.
--نه عزیزم منم آماده نشدم بچها رو میفرستم، خودم میمونم با هم میریم.
گوشی رو قطع کردم و تندتند شروع کردیم به آماده شدن.
رفتیم پایین، خانم موسوی تو لابی منتظر نشسته بود. بعد از سلام و احوالپرسی، رو کرد به هانا و گفت:
--هاناجون حالت بهتره؟ قرار بود بهمون بستنی بدی هاااا 😉
هانا گفت: در خدمتتون خانم موسوی، بعد از حرم من و سحرجون قصد داریم بریم بازار، شما هم بیاید، تا براتون بستنی بگیرم😅
رفتیم سمت حرم، دلم واقعا برا حرم خیلی تنگ شده بود. تازه امشب قرار بود نمازم بخونم، بعد از اونم بریم بازار لباس پوشیده بگیرم😍
به حرم که رسیدیم، بعد از اذن دخول رفتیم از سقاخونه آب خوردیم و بعدم روبروی پنجره فولاد نشستیم و منتظر اذون شدیم😊
رو کردم به خانم موسوی و گفتم: ببخشید من اگه بخوام نماز زیارت بخونم چطوریه؟
خانم موسوی گفت: دو رکعت نماز مثل نماز صبحه.
تشکری کردم و شروع کردم به نماز خوندن😊
حالِِ خیلی خوبی داشتم، هیچوقت اینطور نبودم😍
سالها سرگرم چه لذتهای کاذبی بودم😔
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_نهم
#سفر_عشق
خیلی خوشحال بودم، از این حس خوبم.
نماز زیارتمو که خوندم، چشمم رو دوختم به صحن طلای آقا، نور اون چشمم رو نوازش میداد.
تو حال خوشم غرق بودم، صدای اذون به گوشم رسید.
بعد از تموم شدن اذون، نماز مغرب رو که خوندیم. بعدش یه آقایی احکام نماز مسافر رو گفت، ولی من متوجه نشدم. از خانم موسوی پرسیدم، یعنی چکار کنیم😳
خانم موسوی گفت:
نمازهای چهاررکعتی در سفر دو رکعت خونده میشند، بشون میگند نماز شکسته☺️
حالا بعد از نماز شکسته عشاء، مسافر بلند میشه برا اینکه اتصال صفوف به هم نخوره، شاید یکی نمازش کامل باشه، مثلا دو رکعت نماز قضای صبح میخونه.
نماز عشاء که تموم شد، رفتیم کنار پنجره فولاد و برا این حال خوشم دعا کردم😍
از امام رضا مدد خواستم که این حال خوب رو دیگه از دست ندم😔
بعد از زیارت با هانا و خانم موسوی رفتیم بازار...
به خانم موسوی گفتم:
--چون لباسام نامناسبدن، میخوام کمکم کنید، مانتو و شلوار پوشیده بخرم😅
--چشممم عزیزم، الان میریم پیدا میکنیم. هاناجون تو چی میخوای بخری؟ سوغات نمیخوای برا خونه ببری؟
--منم مثل سحرجون اگه پیدا کنم یه مانتو و شلوار پوشیده، یه مقدار سوغاتم برا خونه ببرم😊
مغازهها رو گشتیم تا یه مانتویی پشت ویترین نظرم رو به خودش جلب کرد😍
رفتیم داخل مغازه، تا فروشنده مانتو رو بیاره نگاه کنیم، خیلی شیک و پوشیده بود.
رفتم اتاق پرو، امتحانش کردم، هانا هم یکی انتخاب کرد و منتظر بود، تا من بیرون بیام. خیلی به دلم بود، همون رو گرفتم، یه شلوار کتان مشکی هم خریدم.
خریدامون رو که کردیم، هانا به خوردن بستنی دعوتمون کرد😋
بعدم راه افتادیم سمت هتل، خیلی خسته بودیم.
خریدارو گذاشتیم داخل اتاق و برگشتیم سمت غذاخوری.
خانم موسوی بمون گفت:
بچها فردا صبح حرکت میکنیم. برا همین ساعت سه میریم حرم و تا ساعت ۶ اونجایم برا زیارت و وداع😔
زودتر بخوابید، تا فردا صبح رفتیم، زیارت خوبی داشته باشید.
وقتی این حرف رو شنیدم، با حسرت نگاهی به خانم موسوی انداختم و گفتم یعنی به این زودی تموم شد😭
خیلی ناراحت بودم، چطور میتونستم از این مکان دل بکنم😔
بعد از شام به اتاق رفتیم. کارامون رو انجام دادیم و خوابیدیم.
ساعت ۳ بیدار شدیم و مانتو و شلوار قشنگم رو پوشیدم و رفتیم حرم😍
تو این لباس احساس بزرگی میکردم.
به حرم که رسیدیم، بعد از نماز صبح، نشستم به دردِدل با امام رضا.
ازش خواستم به زودی دوباره دعوتم کنه، عاقبت بخیر بشم. فردا برمیگردم خونه، همین سحر مشهد باشم نه سحر سالهای قبل😔
دعا میکردم و اشک میریختم .
کمکم به لحظه جدایی نزدیک میشدم، دعای وداع رو خوندم. نمیتونستم از حرم بیرون برم، همونطوری که نگام سمت حرم بود، از حرم خارج شدم😭
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_دهم
#سفر_عشق
این اولین بارم بود، نسبت به جایی تعلقخاطر پیدا کرده بودم.
هانا و خانم موسوی هم حالشون بهتر از من نبود.
وقتی رسیدیم هتل، همه تو غذاخوری داشتن صبحونه میخوردند.
صبحونمون رو که خوردیم، رفتیم بالا، کیف و چمدونا رو برداشتیم و اومدیم پایین تو لابی.
ی کم نشستیم، تا اتوبوسا اومدن.
وقتی اتوبوسا اومدن سوار شدیم و حرکت کردیم.
بغض کرده بودم و دوست داشتم، گریه کنم😢
با حسرت خیابونای مشهد رو نگاه میکردم😔
یعنی بازم میام😢
به خودم امید میدادم. آره امام رضا دعوتم میکنه. من باید دوباره بیام زیارت☺️
برا اینکه از این حال دربیام، یه دفتر و خودکار از کیفم دراوردم. شروع کردم به نوشتن.
رفتم به گذشته تلخم. باید بنویسم تا یادم نره چی بودم و چی شدم😔
از خونوادم نوشتم که خیلی پولدارن، اما متأسفانه از اون پولدارهای که فقط پول رو میبینند و اصلا معنویت براشون مهم نیست.
یه خونواده پنج نفره هستیم. یه برادر به اسم شهاب و یه خواهر به اسم سمن دارم😊
داداشم خارج زندگی میکنه و پزشکی میخونه. ماهم بعضی وقتا برا تفریح میریم پیشش.
از اول دختر شیطونی بودم ولی وارد دبیرستان که شدم، شیطنتام بیشتر شد.
سرگرمیای مختلف رو امتحان میکردم برای لذت بیشتر، ولی بعد از یه مدت برام عادی میشدند😔
دنبال چیزی بودم، که لذتش دائمی باشه، ولی همه کاذب و زودگذر بودند.
دبیرستان با کسایی دوست شدم که بیشتر غرق در مادیات شدم.
هر روز بیرون و گشتوگذار بود😉
برامونم فرقی نمیکرد با کی میریم و با کی میگشتیم.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
4_5882137318814384464.mp3
7.62M
🎼 مادر؛ با صدای صابر خراسانی و با شعری از حامد عسکری
به مناسبت وفات حضرت خدیجه (س)
👳 @matataranavanarakh
#پارت_یازدهم
#سفر_عشق
بعضی شبام تا نصف شب توی پارتی بودیم.
چه روزای تلخی داشتم.
روزا سپری میشد و من بیشتر در باتلاق گناه فرو میرفتم😔
سحرجون بیا تخمه بشکن. با صدای هانا به خودم اومدم.
با تندی گفت:
--کجایی، هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی؟
--هااا ببخش عزیزم، داشتم یه مطلبی مینوشتم.
--آره فهمیدم. اتفاقا خانم موسویم یه سر اومد پیشمون. طوری غرق در نوشتن بودی، گفت مزاحمش نشو😉
--عه، جدی، کِی اومد؟
--چند لحظه پیش😅
دفترم رو بستهام شروع کردم به تخمه شکستن، چه خوشمزند هانا😋
--آره خوشمزند، خانم موسوی گرفته، آورد تعارفمون کرد. منم دیدم خوشمزند، زیاد برداشتم😍
--آبرومون رو بردی، فکر کردم برا خودته، چقدر زیاد برداشتی😱
داشتم با هانا حرف میزدم، صدای زنگ گوشیم اومد.
به صفحش نگاه کردم، وای این از کجا سروکلهاش پیدا شد😱
خواستم جواب بدم، دیدم هنوز عطر حرم امام رضا رو حس میکنم، پشیمون شدم و گوشیمو گذاشتم رو سکوت.
آخیشی گفتم و مشغول تخمه خوردن شدم😊
--کی بود، چرا جواب ندادی
--هاااا. هیچکی. راستی هاناجون، برگردی خونه، قصد داری چکار کنی؟
--چیو چکار کنم؟!
--همینطور میمونی یا بازم میشی اون هانای سابق
--آهاااا. خیلی سخته😔 ما سلیقمون اونطوری بوده حالا...
--هانا بیا با کمک هم همینطوری بمونیم. میتونیم، امام رضام دستمون رو گرفته. از خانم موسوی هم کمک میگیریم😉 من اینطوری بودن رو خیلی دوست دارم، نمیخوام حالِ خوشم رو از دست بدم.
نگایی به ساعت گوشیم انداختم. دیدم سه تماس بیپاسخ رو گوشیمه. وای باز خودش بود😡 دست از سرم برنمیداره، حالا چکار کنم خدایا😔
صفحه گوشیمو بستم. یادم افتاد گوشی رو برداشتم، نگاه ساعتش کنم😉 دوباره صفحشو روشن کردم، نزدیک ساعت دوازده بود. احتمالا الان برا نماز و ناهار وایسن.
تصمیم گرفتم، وقتی پیاده شدیم برا نماز. از خانم موسوی کمک بخوام😊
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_دوازدهم
#سفر_عشق
ده دقیقه بعد اتوبوس وایساد.
پیاده که شدیم، خانم موسوی رو دیدم.
رفتم پیشش و سلام کردم.
با لبخند همیشگی جوابم رو داد.
--سلام عزیزم. خوبی؟
--ممنون. شما خوبید؟
--یه کم سردرد دارم، بخاطر خستگی راه و ماشینه.
--قرص باهامه اگه میخواید
--نه الان خوب میشم.
--خانم موسوی من یه کاری داشتم باهاتون، حالا که سردرد دارید، میذارم بعدا😊
--اگه دوست داری بگو اگه هم میخوای، بذار وقتی رفتیم تو ماشین نشستیم، میام پیشت.
--باشه میذارم تو ماشین
وضو گرفتیم و رفتیم سمت نمازخونه، نمازمون رو خوندیم. بعدش نشستیم سالن غذاخوری، منتظر ناهار.
اتوبوس آقایونم رسیده بود، اونورتر نشسته بودند.
ناهاری که سفارش دادند، قیمه بود😋
منتظر شدیم تا غذاها رو بیارندـ
هاناجون چکار میکنی، تو فکری😉
--هیچی عزیزم، دلم برا مامانم تنگ شده، کاش زودتر برسیم😔
--عه منم خیلی دلم تنگ شده، تا غروب احتمالا برسیم😍
غذا رو آوردند، اینقد گشنه بودم، نمیدونم چطور خوردمش😅
غذا رو که خوردیم، رفتیم بیرون، منتظر شدیم تا بقیه هم بیاند و حرکت کنیم.
چند دقیقه بعد همه اومدند و سوار شدیم.
گوشیم دوباره زنگ خورد، نگاه کردم دیدم خودش بود، نمیخواستم هیچ چیزی این حال خوش رو ازم بگیره😔
من تازه خودم رو پیدا کرده بودم.
خانم موسوی اومد و گفت: میخوای الان حرف بزنیم؟
به نشونه بله سرم رو تکون دادم.
هانا گفت: من میرم جای خانم موسوی میشینم، تا شما راحت حرفاتون رو بزنید.
تشکری کردم و خانم موسوی اومد سر جای هانا نشست.
نمیدونستم، چطور سر صحبت رو باز کنم😔
خانم موسوی گفت:
--خب سحرجون، درخدمتم، خیره انشالله.
--با مِنمِن گفتم، واقعیتش من یه داداش دارم، آلمان پزشکی میخونه. بعضی وقتها میریم پیشش.
من بیشتر میرفتم بخاطر یه نفر که اونجا باهاش آشنا شدم.
یه روز که رفتم بیرون بگردم، با یه پسر ایرانی به اسم فرزام آشنا شدم.
کمکم رابطمون بیشتر شد.
اصرار داشت برا دانشگاه برم اونجا،
نمیدونم چرا یه حسی نذاشت برم.
حالا از صبح همش زنگ میزنه.
منم نمیخوام دوباره همون آدم سابق بشم. برا همین جوابش رو ندادم.
--آفرین کار خوبی کردی عزیزم. ولی چرا اینهمه نگرانی؟! اینکه چیزی نیست. توکل بر خدا کن.
--اخه میدونی چیه😔 جوابش رو ندم، میاد ایران.
--تو حالا جوابش رو نده، اگه اومد یه فکر دیگهای میکنیم. راستی سحرجون اگه برات امکان داره، خطتم عوض کن، یا یه مدت خاموشش کن😉
--چشم، رسیدیم خونه میرم یه خط جدید میگیرم😊
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_چهاردهم
#سفر_عشق
یه کم رو تخت دراز کشیدم، صدای مامان رو شنیدم، که میگفت: شام حاضره.
رفتم تو آشپزخونه
--خیلی گشنهام، چی داریم مامان
--قورمه سبزی بار گذاشتم
--وااای مامان😋😋 کی آماده میشه
--تا میز رو بچینی منم غذا رو میکشم
--بابا کو، چرا نمیاد
--گفت هروقت آماده شد صدام کنید، من برم بهش بگم
میز رو چیدم منتظر بابا و مامان نشستمـ عاشقه قورمهسبزیهای مامانم😋
وقتی اومدن شام رو خوردیم و یه تشکری کردم و رفتم سمت اتاقم. گوشیم رو برداشتم، دیدم شهاب زنگ زده😍
شمارشو گرفتم. بعد از چند بوق برداشت.
--الووو سحری، خوبی آجی شیطونه
--سلااام داداش گلم. ممنون خوبم
--کاری داشتی اینهمه زنگ زدی؟!
--واقعیتش داداش میخوام بیام پیشت، گفتم یه زنگ به بابا بزنی راضیش کنی.
--من بیشتر وقتا سرکلاسم هااا، حوصلهات سر میره بهت بگم بعدا نگی نگفتم😉
--عیبی نداره داداشی تو به بابا زنگ بزن
--باشه. من الان بش زنگ میزنم سحرجون
--قربون داداش عزیزم برم
--خودت رو لوس نکن. فعلا کاری نداری.
--نه. خیلی دوووست دارم داداشی. خداحافظ
آآآآی چکار میکنی دیووونه. مشغول نوشتن بودم که هانا یه نیشگون ازم گرفت😡
--خب چکار کنم هرچی صدات میزنم جوابم رو نمیدی. مشکوک شدی هااا سحر😉
--نه بابا داشتم یه مطلبی مینوشتم. بعدم تو خواب بودی، منم گفتم، مزاحمت نشم، خودم رو مشغول کردم.
--نزدیکه تهرانیم هااا
--عه چند کیلومتر داریم
--حدود ده کیلومتر.
--آخیش نزدیکیم، اینقد خستهام
--سحرجون فردا صبح میری دانشگاه، یا میمونی خونه استراحت کنی؟!
--نمیدونم، برم خونه خبرت میکنم عزیزم. از فردا وظیفمون سنگینتر میشه😉
--یعنی چی، چه وظیفهای سحر😳
--خب دیگه من و تو اون سحر و هانای قبل نیستیم، تغییر کردیم دیگه😅
--آهااا، خب چه وظیفهای داریم خانم خانما😉
--دیگه با پسرها کلکل نمیکنیم، مسخره دخترچادریا نمیکنیم، باید نماز بخونیم، موهامون معلوم نباشه و خیلی کارهای دیگه😎
--به نظرت میتونیم؟!
--آره چرا نتونیم، من متوسل به امام رضا شدم، خودمم دیگه دوست دارم اینطوری باشم☺️
--دعا کن منم بتونم سحر
--چشم عزیزم، به کمک هم سعی میکنیم.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_سیزدهم
#سفر_عشق
خیلی خسته بودم، یه کم خوابیدم. وقتی بلند شدم ساعت ۱۷ بود، تقریبا یه ساعت دیگه داشتیم برسیم خونه.
نگاه کردم دیدم، هانا هم خوابه.
گوشیمو درآوردم، چندتا تماس و پیام رو صفحه گوشیم بود.
بازشون کردم، دیدم باز خودشه.
پیام داده بود، چرا جوابمو نمیدی، یه کاری برام پیش اومده، دارم میام ایران. هروقت بود بهت پیام میدم بیای بیرون تا تورو هم ببینم.
با دیدن پیامش، ترس تموم وجودمو گرفت😔 خدایا حالا چکار کنم؟! گوشیمو هم خاموش کنم، میاد درِ خونمون.
شروع کردم به متوسل شدن به امام رضا، ازش خواستم کمکم کنه تا گذشته بدم رو جبران کنم😔
برای اینکه از این حال دربیام، دفترم رو آوردم و شروع کردم به نوشتن.
دوره دبیرستان رو تموم کرده بودم، میخواستم برای دانشگاه درس بخونم.
با خودم گفتم برای اینکه خستگی دبیرستان از تنم دربره، یه سفر برم آلمان پیش داداشی😍
شب بابا اومد راضیش کنم تا بذاره برم.
بابا اومد، رفتم خودم رو براش لوس کردم😉
--بابایی سلام، خسته نباشی.
--سلااام دخترِ بابا.
--چایی میخوری برات بیارم
--بذار دست و صورتم رو بشورم. مامانت اینا کجا هستند
--مامان رفته خرید هنوز برنگشته، سمن هم خونه دوستشه
--بابا دست و صورتش رو شست و اومد نشست. رفتم براش چایی آوردم. بفرمایید، اینم برا بهترین بابای دنیا😅
--چی شده اینقد مهربون شدی😳
--من همیشه مهربون بودم بابایی. راستی بابایی، درسام تموم شدن، میشه اجازه بدی
داشتم حرف میزدم، وسط حرفام مامانم اومد😔 نذاشت حرفم رو بزنم
--سحر بیا کمکم
--الان میام مامان. بابا من برم کمک مامان بعد میام
--باشه عزیزم
سلاام مامان، مهمون داریم اینهمه خرید کردی.
--آره فردا شب داییت اینا برا شام میان اینجا
--من که حوصلشون رو ندارم، بگید سحر خونه نیست.
داییم یه پسر به اسم نیما داره و یه دختر به اسم زیبا، اصلا حوصله نیما و کاراش رو نداشتم.
کمک مامان کردم و تموم خریدها رو جابهجا کردیم.
--مامان دیگه کاری با من نداری برم پیش بابا
--مگه بابات اومده؟!
--آره تو پذیراییه
--باشه برو. منم الان میام
تندتند رفتم پیش بابا، تا مامان نیومده، قضیه رو بهش بگم. آخه مامانم هردفعه میگم، مخالفت میکنه، میگه وایسید باهم بریم😔
--خب بابایی داشتم، میگفتم
--بگو دخترم
--گفتم اگه اجازه بدید، حالا که تعطیل شدم یه مدت برم آلمان
--تنها بری، بذار شاید کارام کمتر شد، ماهم اومدیم
--نه بابا بذارید من برم، اگه اومدید، بعدش شما هم بیاید
--باشه بذار با مامانت حرف بزنم، ببینم اون چی میگم
--عه بابایی، مامان چرا دیگه
--دختر چرا اینقد هولی تو
--آخه دلم برا داداشی تنگ شده😢
--حالا بذار تا فردا ببینم چی میشه
--ممنون بابایی عزیزم😘 من برم تو اتاقم
--باشه دخترم برو
من رفتم تو اتاقم و تلفن رو برداشتم یه زنگ زدم به شهاب. خواستم بهش بگم، تا اونم یه زنگ به بابا بزنه. گوشی رو برنداشت. یه پیام براش نوشتم و فرستادم.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_پانزدهم
#سفر_عشق
رسیدیم تهران.
خانم موسوی گفتند:
وسایلتون رو جمعوجور کنید، میریم دم درِ دانشگاه تا اونجا پیاده شیم.
هانا بلند شد و وسایلمون رو جمع کرد، دفتر و خودکار رو تو کیف گذاشتم.
به هانا گفتم:
میای بریم خونه ما؟!
--نه سحرجون ممنون. دلتنگ مامانم هستم، نمیدونم چرا اینطوریم. خدا به خیر بگذرونه.
--منم اینطوریم عزیزم. نگران نباش.
مگه به مامانت زنگ نزدی؟!
--آره زنگ زدم. حالش خوب بود. ولی نمیدونم چرا اینطوری دلم تنگ شده؟!
--شاید بخاطر تغییریه که کردیم😉 مهربونتر شدیم، دلمون تنگ میشه😅
--نمیدونم، شاید. قبلا که میرفتم، مسافرت، بیخیال بودم.
رسیدیم دانشگاه، بچهها شروع کردن به پیاده شدن.
باهم خداحافظی میکردند و میگفتند:
این چند روز چقدر خوش گذشت😍
ما هم وقتی پیاده شدیم، چمدونهامون رو برداشتیم و رفتیم پیش خانم موسوی.
--خانم موسوی خیلی بهتون زحمت دادیم.
--نه بابا این حرفا چیه، انشالله بهتون خوش گذشته باشه، اگه کمی کاستی چیزی بوده ببخشید.
-- نه بابا. اتفاقا بهترین سفری بود که تا الان رفته بودیم، دوباره از این سفرها بذارید😍
--انشالله. فردا میاید دانشگاه؟
--ببینم چی میشه. اگه تونستیم میایم.
--اگه اومدید، بیاید اتاق بسیج ببینمتون😊
--چشم حتما میایم.
با خانم موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم تو پیادهرو منتظر شدیم تا سوار ماشین شیم.
چون مسیر من و هانا تقریبا یکی بود و خونمون نزدیک هم، یه ماشین گرفتیم. اول هانا پیاده میشد. خونه ما یه خیابون بالاتر از هانا ایناست.
خیابونا ترافیک شدیدی داشتند. هانا در حالی که کلافه بود، گفت:
--من میگم یاخدااا زودتر برسیم، دلم برا مامانم تنگ شده، باید بمونیم تو ترافیکم😡
--دختر کم حرص بخور، الان میرسیم😅
--آره بعد از چند ساعت موندن تو ترافیک
--اینقد عجول نباش هاناجان، بالاخره میرسیم. دیگه نزدیکیم هااا
بعد از کلی غرزدن، هانا رسید، پیاده شدم و باهاش خداحافظی کردم. بعدم سوار ماشین شدم.
آقا ببخشید یه خیابون بالاتر از اینجا منم پیاده میشم، رسیدیم سر خیابون، به آقای راننده گفتم بپیچه سمت راست. وقتی رسیدم خونه، انگاری دنیا رو بهم داده بودند. خیلی خسته بودم، اصلا نای حرف زدن نداشتم.
دکمه آیفون رو زدم، مامانم وقتی من رو دید، به بابام گفت:
بیا سحر اومده😍
وقتی رفتم داخل خونه. بابا و مامان با دیدنم چشماشون از تعجب گرد شده بود😳
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_هجدهم
#سفر_عشق
هانا با نگرانی از سر جاش بلند شد و سریع خودش رو رسوند به پرستار.
--خانمِ پرستار حال بابام خوبه؟! چی شده؟!
--عزیزم چیزی نیست، آروم باش.
هانا رو گرفتم تو بغلم و سعی کردم آرومش کنم. ولی مگه آروم میشد. خاله هم حالش بهتر از هانا نبود.
دکتر و پرستار رفتند داخل CCU.
هرچی میکردم آروم نمیشدند.
تسبیحی رو که از مشهد خریده و متبرکش کرده بودم، از تو کیفم درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.
دعا میکردم که خدا عمو رو نجات بده. آخه هانا و لیلا غیر از بابا و مامانشون کسی رو ندارند. همه اقوامشون شهرستانند.
خاله مرضیه همیشه میگفت:
این دختر هدیه حضرت معصومه بوده، بعد سالها چشمانتظاری رفتیم قم و هانا رو از بیبی گرفتیم.
اسم هانا تو شناسنامه معصومه است، ولی چون این اسم رو خودش دوست داره همیشه میگه بهم بگید هانا. بعد از اینکه هانا دو سالش میشه، خدا لیلا رو هم بهشون میده.
بعد از حدود ده دقیقه، دکتر از بخش مراقبتها بیرون اومد، هانا خودش رو رسوند به دکتر و گفت:
--آقای دکتر توروخدا بگید بابام خوبه؟!
--دخترم آروم باش، آره خداروشکر خطر رفع شده. حالش بهتره.
--ممنون آقای دکتر، من میتونم برم داخل ببینمش.
--بذارید انشالله فردا صبح، ایشون باید استراحت کنند.
--فقط چند لحظه خواهش میکنم. من یه هفته بابام رو ندیدم.
--باشه به پرستار میگم.
--ممنون آقای دکتر
هانا رفت دیدن عمو. من و خاله مرضیه هم رو صندلی نشستیم.
خاله خیلی خسته بود، از چشماش معلوم بود. هرچی هم میکردم، نمیومد ببرمش خونه.
هانا با چشمهای بارونی از بخش اومد بیرون.
--هانا عمو خوبه؟!
--آره سحرجون، ولی وقتی تو اون وضع دیدمش خیلی ناراحت شدم.
--الحمدلله، خداروشکر کن عزیزم.
--خداروشکر سحر. من امشب سلامتی بابا رو از امام رضا خواستم. نذر کردم بابا خوب شه، یه سفر بریم پابوس امام رضا.
--خوشحالم که حال عمو خوبه. خداروصدهزار بار شکر.
--سحر تو دیگه برو خونه. خیلی اذیت شدی.
--نه عزیزم، این چه حرفیه. امشب رو اینجا میمونم. به بابا اینا گفتم. فقط کاش مامانت میومد ببرمش خونه، خیلی خسته است.
با اصرار من و هانا، خاله رو راضی کردیم، ببرم خونه.
خاله رو رسوندم خونه و یه فلاسک چای و یه خورده میوه بهم داد، بیارم بیمارستان.
وقتی اومدم هانا رو صندلی خوابش برده بود.
کنارش نشستم و بیدارش نکردم. اونم خسته راه بود.
امروز رو همش تو ماشین بوده، دفتر رو از کیفم درآوردم و شروع کردم به نوشتن.
بعد از چند ساعت که خوابیدم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
شهاب بود، زنگ زده بود، ببینه بیدار شدم یا نه.
خیلی خسته بودم، دوست داشتم بازم بخوابم. ولی باید بلند میشدم.
با التماس خودم رو از تخت جدا کردم و رفتم تو آشپزخونه.
درِ یخچال رو باز کردم ببینم چی داره داداشی.
خیلی گشنه بودم، یه ذره نون و پنیر آوردم خوردم تا شهاب بیاد و یه چیزی درست کنیم، بخوریم.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_شانزدهم
#سفر_عشق
مامانم میگفت: سحر خودتی😳
بابام اومد پیشونیم رو بوسید😘
خانوادمون اهل نماز و حجاب و... نبودند ولی بابام همیشه میگفت:
دخترم یه کم لباسات رو پوشیدهتر انتخاب کن، اینا چیه میری، میگیری.
وقتی من رو دید، خیلی از ظاهرم خوشش اومد😍
اگه بدونن نماز میخونم، چکار میکنن؟!
رفتم تو اتاقم و چمدونم رو گذاشتم زمین.
لباسام رو عوض کردم و رفتم سمت اتاق سمن.
درِ اتاق رو زدم، هیچ صدایی نشنیدم.
از پلهها رفتم پایین، مامان رفته بود تو آشپزخونه. رفتم پیشش.
--مامان جونم، سمن خونه نیست.
--غروبی با دوستاش رفتن بیرون.
رفتم جلوتر و مامان رو بغل کردم، گفتم:
--خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
--سفر بهتون خوش گذشت؟
--مامان اینقد خوش گذشت، بیاید یه بار باهم بریم. اونجا یه آرامش خاصی داره، که دوست داری همینطور بشینی و با امام رضا دردِدل کنی.
--پس معلومه خیلی بهت خوش گذشته که اینطور با ذوق تعریف میکنی.
--آره خیلی. راستی مامان خیلی گشنمه، شام حاضره؟
-- ده دقیقه دیگه آماده است عزیزم. اگه خیلی گشنته، یه چیزی از تو یخچال بردار بخور.
--نه مامان جون میمونم تا شام آماده شه.
رفتم یه سرکی تو خونه کشیدم و خودم رو مشغول کردم، تا شام آماده شه.
شام رو که خوردم، شببخیر گفتم و رفتم تو اتاقم.
دفترچه خاطراتم رو از کیف درآوردم، شروع کردم به نوشتن. شهاب به بابا زنگ زد و راضیش کرد.
افتادم دنبال کارهای سفر و رفتم ویزام رو گرفتم. اینقد خوشحال بودم که لحظهشماری میکردم برا سفر.
بابا هم بلیط رو رزرو کرده بود. ساعت ۲ نصفِشب باید میرفتم فرودگاه. بابا و مامان و سمن باهام اومدند.
حس عجیبی داشتم، باید دیگه میرفتم به سمت هواپیما. از بابا اینا خداحافظی کردم و رفتم سوار هواپیما شدم. یه خونوادهای کنارم بودن که دختربچه ناز و قشنگی داشتند، اینقد سرگرم بازی با دختره شدم که نمیدونم زمان چطور گذشت.
بعد از حدود پنج ساعت رسیدیم به فرودگاه برلین شونفلد.
این فرودگاه در نزدیکی شونفلد، ۱۸ کیلومتری برلین قراره داره.
وقتی رفتم داخل فرودگاه، شهاب منتظرم بود.
دستم رو براش تکون دادم و رفتم پیشش، خودم رو انداختم تو بغلش.
حدود پنج ماهی میشد شهاب رو ندیده بودم. بعد از احوالپرسی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه.
خونه با اینکه کوچیک بود اما چون تنها زندگی میکرد، کافی بود براش.
--خب سحرجون، تعریف کن ببینم، چه خبر؟! بابا اینا چکار میکنند، خودت چکار میکنی؟!
--همه خوبن، سلام میرسونن. دبیرستان رو تموم کردم و الان دیگه بیکارم، میخوام برا دانشگاه بخونم، گفتم یه سر بیام پیشت آبوهوا عوض کنم.
بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه. خیلی خسته بودم، به شهاب گفتم:
--من میرم یه کم استراحت کنم.
--باشه خواهری برو، منم دیگه باید آماده شم برم سرِکلاس. اگه بیدار شدی، گشنه بودی، همه چی تو یخچال هست.
--سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و رفتم تو اتاق.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_بیستم
#سفر_عشق
با کمک مامان سالاد رو درست کردیم، بعد هم مامان یه قورمه سبزی خوشمزه درست کرد.
کباب و برنج رو هم گذاشت، غروب درست کنه.
گفتم مامان کاری با من نداری برم تو اتاقم یه کم استراحت کنم؟!
--نه دخترم. ساعت چند میری بیمارستان؟!
--دو یا سه میرم، تا زودی برگردم.
--باشه عزیزم برو استراحت کن.
رفتم تو اتاقم، اینقد خسته بودم خوابم برد. وقتی بیدار شدم، احساس ضعف شدیدی کردم. رفتم تو آشپزخونه، مامان ناهار رو گذاشته بود رو اجاق و خودش رفته بود استراحت کنه.
ناهارم رو خوردم و بعد از انجام یه سری کار که داشتم. رفتم لباسهام رو پوشیدم تا برم بیمارستان.
سمن اومد تو اتاقم و گفت:
--سلام. خوبی سحر؟! داری کجا میری؟!
--سلام خواهر عزیزم، بالاخره چشمم به جمالت نورانی شد. از دیشب چند بار اومدم اتاقت نبودی. دارم میرم بیمارستان.
--دیشب دیروقت اومدم، تو نبودی. بیمارستان چرا؟!
--بابای هانا بستریه، میرم یه سری بهشون بزنم.
--باشه، برو به سلامت.
--سمن جان!
--بله عزیزم.
--کاری داشتی؟!
--نه سحرجون
--خب بگو دیگه، چکار داشتی؟!
--فکر کردم بیرون نمیری، اومدم ماشین رو ازت بگیرم.
--اگه میخوای ببرش.
--پس خودت چی؟!
--من با آژانس میرم.
--جدی میگی سحر؟!
--آره عزیزم، بیا اینم سویچ.
--وای عاشقتم سحر.ممنون.
همه از این تغییر رفتارهای من شوکه شده بودند. نمیدونستن من چرا اینطوری شدم. با خودم گفتم کاش سمن هم مثل من تغییر کنه.
گوشیم رو برداشتم و یه زنگ به آژانس زدم و یه ماشین خواستم.
بعد از ده دقیقه آژانس اومد و سوار شدم. دیدم تا برسیم بیمارستان با این خیابونهای شلوغ، وقتم آزاده، شروع کردم به نوشتن.
داشتم فیلم میدیدم که شهاب اومد.
--سلاااااام آبجی خوشگله خودم.
--سلاااام داداشی. چه زود برگشتی؟!
--کلاسم زود تموم شد. ناهار خوردی؟!
--نه گفتم تو بیای.
--تنبل خانم! همه چی آماده هست فقط باید گرم کنی.
--دیگه گفتم تو هم بیای.
شهاب ناهار رو گرم کرد و آورد خوردیم.
--راستی سحر برا اینکه حوصلهات سر نره، برو بیرون یه کم برا خودت بگرد.
--چشممم داداشی. امروز خستهام، فردا صبح میرم.
قبلا که اومده بودم المان، جاهای دیدنی رو دیدم، ولی بازم بدم نمیومدم برا سرگرم کردن خودم برم بیرون و گشت و گذار.
خانم رسیدیم بیمارستان.
با صدای آقای راننده به خودم اومدم، کرایه را دادم و پیاده شدم.
از جلوی بیمارستان چند تا رانی گرفتم و رفتم تو بیمارستان.
سلام هاناجون!
--سلام سحر. مگه نگفتم نیا عزیزم. تو دیشب رو اینجا بودی، میموندی خونه استراحت میکردی.
--استراحت کردم عزیزم. مامانت کجاست؟!
--رفت یه سر به بابا بزنه.
--بابات بهتره
--آره خوبه خداروشکر.
--الحمدلله عزیزم، خوشحال شدم. راستی بیا هاناجون! قابلی نداره. مامان اینا هم عذرخواهی کردند که نتونستن بیان. امشب مهمون داریم موند غذا بپزه.
--ممنون عزیزم، به زحمت افتادی. خب پس تو چرا اومدی؟! میموندی خونه.
--میرم عزیزم. هنوز زوده. کِی بابا رو میارن تو بخش؟!
--دکتر گفت فردا.
داشتیم حرف میزدیم که خاله اومد.
--سلام خاله. خوبی؟
--سلام دخترم. ممنون. دستت درد نکنه به زحمت افتادی.
--چه زحمتی خاله. وظیفمه.
یه کم پیش هانا و خاله نشستم بعدم خداحافظی کردم برم خونه.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_نوزدهم
#سفر_عشق
مشغول نوشتن بودم، صدای اذان صبح، گوشم رو نوازش داد.
از وقتی رفتم مشهد، عاشقِ صدای اذانم.
هانا رو بیدار کردم و گفتم پاشو بریم نمازمون رو بخونیم.
وضو گرفتیم و رفتیم سمت نمازخونه بیمارستان.
نماز رو که خوندیم، گفتم هانا جون! من خیلی خستهام. اینجا یه کم استراحت میکنم ، توم اگه میخوای همینجا استراحت کن.
هانا گفت: من میرم یه سر به بابا بزنم، تو اینجا بمون و استراحت کن.
اینقد خسته بودم، خوابم برد. با صدای هانا بیدار شدم.
چشمام رو به سختی باز کردم و گفتم ساعت چنده؟!
--دخترخوب، ساعت ۷. پاشو چقدر میخوای، بخوابی.
--بابات چطوره خوبه؟!
--آره خداروشکر. اگه حالش خوب باشه همینطوری، فردا میارنش تو بخش.
--خداروشکر. گفتم نگران نباش، دلم روشنه چیزی نمیشه.
--پاشو بریم من خیلی گشنمه، یه چیزی پیدا کنیم، بخوریم.
داشتیم به سمت بیرون میرفتیم، خاله مرضیه رو ورودی درِ بیمارستان دیدیم.
بعد از سلام و احوالپرسی، هانا گفت:
مامان چرا این موقع صبح اومدی؟! یه کم دیگه میموندی خونه استراحت میکردی.
--نه عزیزم دلم طاقت نیاورد، تا صبح کلی فکر و خیال کردم.
منم گفتم: آره خاله کاش بیشتر استراحت میکردی.
--نه دخترم دلم همش اینجا بود. راستی براتون صبحونه آوردم، بیاید بخورید.
خاله به زحمت افتاده بود و برامون مربای گلی که خودش درست کرده بود و با کره و پنیر، آورده بود.
صبحونه رو خوردیم، هانا بهم گفت:
سحر تو دیگه برو عزیزم، از دیشب اینجایی.
هرچی اصرار کردم که پیششون بمونم، نذاشتن. گفتم پس عصری یه سر میام بهتون میزنم. چیزی نمیخواید براتون بیارم؟!
--نه عزیزم. مامان من برم سحر رو بفرستم و بیام.
--باشه برید. دستت درد نکنه دخترم، الهی عاقبت بخیر بشی. سلام به مامانت اینا برسون.
--چشم خاله. خداحافظ.
--در پناه خدا عزیزم.
هانا باهام اومد تا درِ بیمارستان. هرچی گفتم نیا دیگه، خودم میرم. قبول نکرد.
راستی هانا، امروز دیگه دانشگاه هم نمیتونیم بریم.
--اصلا یادم نبود، اینقد مشغله ذهنی داشتم.
--عیبی نداره انشالله فردا میریم.
با هانا خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
وقتی رسیدم خونه. خیلی خسته بودم.
--سلاااامـ کسی خونه نیست.
--دخترم من تو آشپزخونهام، بیا اینجا.
رفتم مامان رو بوسیدم و گفتم چکار میکنی؟!
مامان لبخندی زد و گفت:
--امشب مهمون داریم. شروع کردم سالاد و .... درست کنم.
--مهمونمون کیه؟!
--خاله نسرین و دایی ناصر اینا.
--دخترخاله سپیده هم میاد؟!
--آره عزیزم
--پس من برم لباسهام رو عوض کنم بیام کمکت.
--تو و کمک دخترم؟!! سحر از دیشب اومدی یه جوری شدی؟!
--چطوری شدم مامان؟! بد شدم؟!
--مهربون شدی!! چی شده؟!
--هیچی مامان همینطوری.
مامان رو بغل کردم، بعدم رفتم تو اتاقم لباسهام رو درآرم. صدای زنگ گوشیم رو شنیدم. از کیفم درآوردمش، ببینم کیه؟!
باز خودش بود. گوشی رو گذاشتم رو سکوت و رفتم لباسهام رو عوض کردم. بعدم رفتم کمک مامان.
داشتم کاهوها رو خرد میکردم، یادم اومد به هانا گفتم عصر میام یه سر بهتون میزنم.
--راستی مامان من عصری برم یه سر به هانا اینا بزنم.
--باباش چطوره، بهتره؟!
--آره خداروشکر.
--باشه برو عزیزم ولی زود بیا، بخاطر خالهات اینا. از مرضیه خانم هم معذرتخواهی کن، بگو مهمون داشتیم بابا و مامان نتونستن بیان.
--باشه مامان جون.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_هفدهم
#سفر_عشق
وسط نوشتن یادم اومد، به هانا گفته بودم یه زنگ بهم بزنه.
دیدم نه پیامی داده و نه تماسی داشته. نگرانش شدم.
شمارشو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت.
--الوووو هاناجون. سلام. کجایی، مگه قرار نشد یه زنگ بهم بزنی؟!
بهش امون نمیدادم حرف بزنه، یه ریز داشتم فک میزدم که داد زد.
--سحرررررر خب بذار منم حرف بزنم.
--خب بگو گوش میدم.
--دلشورهام بیدلیل نبود، اومدم خونه فقط خواهرم خونه بود. پرسیدم پس مامان و بابا کجا رفتند.
گفت:
بابا یه ذره حالش بده، بیمارستان هستن.
نمیدونستم چکار کنم؟!
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمت بیمارستان.
وقتی رسیدم دیدم بابا باز قلبش...
دیگه نتونست حرف بزنه، زد زیر گریه.
هرچی هم هانا هانا کردم ، فایده نداشت.
تماس قطع شد و هرچی زنگ زدم جواب نداد.
چند دقیقه بعد یه پیام برام فرستاد، شرمنده نمیتونم حرف بزنم.
بهش پیام دادم، کدوم بیمارستانی تا الان بیام پیشت.
آدرس رو برام فرستاد. رفتم آماده شدم. از بابا و مامان اجازه گرفتم، سویچ ماشین رو برداشتم و رفتم. وقتی رسیدم رفتم ایستگاه پرستاری و گفتم:
ببخشید خانم، بیماری به اسم آقای رضایی اینجا بستریه، شماره اتاقشون چنده؟!
گفتن:
ایشون فعلا تو بخش مراقبتهای ویژه هستند.
با شنیدن این خبر دست و پام شل شد، نمیتونستم حرکت کنم.
واااای هانا خدایاااا
رفتم دیدم هانا داره گریه میکنه.
صداش زدم هانااا. تا من رو دید اومد تو بغلم و با صدای بلند شروع کرد گریه کردن. هرچی میکردم آروم نمیشد. بردمش نشوندمش روی صندلی. مامانشم اونجا بود، رفتم پیشش و یه کم دلداریش دادم.
برگشتم پیش هانا و روی صندلی نشستم.
شروع کردم، به آروم کردنش. بعدم رفتم دو لیوان چایی گرفتم و اومدم یکی رو دادم به مامانش یکیم به هانا.
گفتم:
دلم روشنه بابات خوبه میشه عزیزم.
امیدت رو به خدا از دست نده.
پرسیدم شام خوردید
--نه اشتها نداشتم.
--پس من میرم یه چیزی براتون بگیرم.
--نه سحرجون اشتها ندارم.
--من میرم میارم بایدم بخوریش.
رفتم بیرون بیمارستان، یه فلافلی اونجا بود، دو تا فلافل گرفتم و برگشتم.
هرچی اصرار میکردم نمیخورد. با التماس شروع کرد به خوردن.
رفتم پیش مامانش. خاله مرضیه خیلی خانم مهربونیه، هروقت میرفتم خونشون، مثل مامان خودم نازم رو میکشید.
گفتم:
خاله مرضیه شما هم این فلافل رو بخور.
--دخترم من غروب یه چیزی خوردم اشتها ندارم الان
--یه چند لقمه ازش رو بخور. من مطمئنم عمو خوب میشه.
اونم فلافل رو گرفت و شروع کرد به خوردن.
از یه طرف ناراحت بودم برا هانا اینا، از طرفیم خوشحال بودم که یادم افتاده بود. به هانا زنگ زده بودم و الان کنارشون بودم.
هانا شروع کرد دردِدل کردن.
--سحر دیدی گفتم، دلم شور میزنه، مامان بهم نگفته بود تا ناراحت نشم. از دیروز بابام اینجوریه بعد من...
--عزیزم نذر کن، دعای توسل بخون، من مطمئنم عمو خوب میشه. راستی هانا مامانت از دیروز اینجاست، برم ببینم میاد ببرمش خونه و بعد برگردم پیشت.
--آره اگه بیاد خوبه.
رفتم پیش خاله و ازش خواستم بریم خونه، گفت نه نمیام.
داشتم بهش اصرار میکردم که پرستار بخش با عجله اومد بیرون.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پینگ پنگ بازی کردن با خدا
@matataranavanarakh
4_5996774136293103088.mp3
1.75M
یا #صاحب_الزمان(عج)
انتظار منو آواره کرده
حجر یار تو دلم خونه کرده
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
@matataranavanarakh