بریدم...
دوختن با تو...
من آتش...
سوختن با تو...
خداوندا!
پناهم باش... خسته آمدم دریاب
ز عالم خستهام یارب از این غوغا شدم بی تاب
به جز تو هیچکس جانا! دوای دردهایم نیست
به غیر از خالقم آنکه به من احساس دارد کیست
#گهر
@daftaresher110
خوش به حال تو که در خانهی مولا بودی
حامی ذریّهی حضرت زهرا بودی
فاطمه بودی و در فاطمه فانی بودی
بعد عباس چنان مرثیه خوانی بودی
دشمن و دوست به حال دل تو سوخته بود
چشم عباس تو را تیر مگر دوخته بود
بانوی شیر شدی شیرزن شاه نجف
شیر آوردی و از شیر تو شد جان بر کف
کربلا این همه احساس ز دامان تو بود
ادب حضرت عباس ز دامان تو بود
پسرت کرد فدا پای حسین جانش را
سیر کردند ز خون چشمهی عطشانش را
پسرت رعد صفت بود ولی باران بود
شیر بی دست میان سگ و کفتاران بود
اذن اگر داشت اباالفضل چه غوغا میکرد
انتقام از ستم فاطمه بر پا میکرد
تیغ عباس اگر از پی قانون میرفت
یک نفر زنده از این معرکه بیرون میرفت؟
بعد نه سال به دیدار پسر میروی و
تشنه لب خم شده با دیدهی تر میروی و
ادامه...
#گهر
@daftaresher110
#نظر شما در مورد این 👇👇 #داستان_کوتاه چیه؟
نور خورشید رو دوست دارم؛ وقتی به روی آب میتابه، میتونم حشرههای ریزی که روی آب هستند ببینم و زود بخورم...
گاهی وقتها با هم مسابقه میدیم...
من و ماهی کوچولوی سیاه و اون سفیده...
نمیدونم رنگ کدوممون قشنگتره، پولک براق ماهی سیاهه یا دم بلند و باله های حریری قرمز من یا رنگ سفیدی که وقتی جلوی آفتاب قرار میگیره، نور خورشید رو منعکس میکنه...
اما به هر حال خطر همیشه دور ماست...
زود باشید بچه ها...
ماهی بزرگه اومد. در حالی این جمله رو گفتم که دیگه نمیتونستم به پشت سرم نگاه کنم. از کف آبی که دور و برم ایجاد میشد فهمیده بودم همه دارن ازم جلو میزنن...
ماهی سیاه کوچولو هم ازم رد شد. چرا هر چی سریعتر شنا میکنم، کمتر جلو میرم. اوناهاش شکاف کوچیکی که اگر برم توش دیگه کسی دستش بهم نمیرسه، دیگه دارم میرسم، همه ازم جلو زدن...
نه، یه چیزی خورد به بالم خدا کنه دهن ماهی بزرگه نباشه، قلبم داره میاد توی دهنم...
ماهی بزرگه است، کنارمه...
وایـ....
یعنی من الان زندهام؟
چرا رفت؟
منو نخورد؟
چرا داره فرار میکنه؟ از چی؟ پشت سرمون چه خبره؟
چرا آب همهاش کف شده؟
سریع برم توی شکاف...
از توی شکاف نگاه میکنم.
یه چیز خیلی بزرگ اومده توی رودخونه...
همه ماهیها رفتن...
من تنهام...
جلوی چشمم داره یه اتفاقاتی میفته که نمیدونم چیه...
فقط چند تا آدم رو میبینم که اومدن کف رودخونه رو به هم میزنن، از ماهی بزرگه هم بزرگترن...
چی میخوان؟
از ماهی سیاهه هم سیاهترن...
از ماهی سفیده هم براقترن...
چقدر دارن همه چیز رو خراب میکنن...
تخمهای مامان ماهیها رو به هم زدن...
دست یکیشون بالا رفت. انقدر تند اومد بالا که من ترسیدم اما خب من توی شکافم دستشون بهم نمیرسه...
رفت بالا یه چیز براق توی دستشه...
یه چیز مستطیل...
چند تا دیگه اومدن چقدر با هیجان تکون میخورن؟
وای....
انگار از بالای #آب همراه نور خورشید دارن فرشتهها میان...
فرشتهها با این آدمها چکار دارن؟
اومدن کنار آدمها...
اما این آدمهای سیاه، اون فرشتههای سفید و نورانی رو نمیبینن...
از شکاف میرم بیرون، چون فرشتهها هرجا باشند اونجا خطر نیست.
فرشتهها وسط جمع آدمها اومدن...
یه چیزی رو آدمها از زیر خاک و کف کشیدن بیرون...
چقدر نور اینجاست...
دارن میکشن بیرون...
سیاهه! براقه! کهنه! اما همهاش نوره...
آدمه، اما مثل بقیه نیست...
تکون نمیخوره...
کشیدنش بیرون...
هی سر و صورتشون رو بهش نزدیک میکنن...
هم #فرشتهها هم آدمها...
این چیه که از فرشتهها نورانیتره؟
چند دقیقه بعد دیگه نه خبری از فرشتهها بود، نه از بچههای تفحص و نه اون شهید غواص...
اما #ماهی_کوچولوی_قرمز چیزی رو دیده بود که هیچ ماهیای ندیده بود...
وقتی بقیه #ماهیها اومدن، نمیدونست چطور باید تعریف کنه...
یاعلی!...
#گهر
https://eitaa.com/daftaresher110
مثل همهی قصهها که یه نامرد توش هست...
یه نامردی اینجا بود که با این دو تا رفیق و تمام نقشهای داستان دشمن بود و نامردی میکرد...
لحظات آخر این نامرد گفت: هی بهترین رفیق!
میبینی مردم رفیقت رو محاصره کردن؟
بهش ۱۳۷۰ زخم زدن؟؟
بچهها و برادراش رو کشتن...
زن و بچهاش هم میبرن اسارت...
عطش امونش رو بریده...
آسمون رو دود میبینه...
پای تو مونده؟
طاقتش توی رفاقت از این بیشتر دیگه نیست...
دیگه بیشتر از این صبر نداره پای رفاقت با تو بذاره...
بهترین رفیق صدا زد؛
چرا رفیق من پای من بیشتر از این حرفا هم میمونه...
نامرد یه نگاهی به بدن غرق به خون حسین انداخت که بین نانجیبها محاصره شده بود، گفت؛ پس شعلهی آفتاب رو بکش بالا...
آفتاب شدت گرفت...
گرمای بی سابقه حتی شیطون رو بی تاب کرد و از صحنهی کربلا فرار کرد...
آب بدن حسین تبخیر شد...
ملائک طاقت از کف دادن، حضرت جبراییل بین آفتاب و امام حسین حائل شد تا شدت و حرارت کمتر بشه...
امام حسین با چشمی که دیگه دود میدید، با لبهای خشکیده زمزمه کرد؛ کی بین من و خواست محبوبم حائل شده برو کنار...
الهی رضابرضائک صبرا علی بلائکـــ...
اونجا وقتی شمر اومد اباعبدالله میگفت: من خودم با این زخمها میمیرم تو خودت رو بدبخت نکن...
سیم آخر رفاقت...
حالا حق میدید خدا پای امام حسین به سیم آخر بزنه؟؟؟
هر کس اسم حسین رو بیاره خدا همون جا همه چیز رو بریزه زمین...
همهی قواعد رو به هم بزنه...
پای حسین خون به پا کنه...
بگو یاحسین...
تا خدا همه کار برات بکنه...
جمله خوبی نیست میخوام بگم...
اینجوری میگم بفهمی...
نه اینکه خدا نقص داشته باشه، نه...
اگر خدا رو آدم فرض کنی میخوای دست و پای اون آدم جلوت شل بشه بگو تو رو به امام حسین...
حل میشه...
تو رو به امام حسین دیگه باقیمانده غیبت امام زمانمون رو ببخش...
تو رو به امام حسین بین محبین اهلبیت بین مردم مظلوم وحدت حول محور ولایت برقرار کن...
تو رو به امام حسین جلوی رفقات، عند رئوس الاشهاد ضایمون نکن...
تو رو به امام حسین بین ما و امام حسین و خودت رفاقت مشتی برقرار کن...
#گهر
https://eitaa.com/daftaresher110
در محکمهی عشق که دل شاهد و قاضی است
دلدار و خود حکم و شهادت ده و فرجام حسین است
#گهر
https://eitaa.com/daftaresher110
به آن پیراهنی که حسرتش ماند
به آن عاقد که عمراً صیغه را خواند
به جشنی که نشد بر پا شب عشق
#گهر
مصراع آخر رو خودتون بگید...
https://eitaa.com/daftaresher110
دیگر به جز اندیشهی تو در سرم نیست
جز آنچه تقدیرم کنی در باورم نیست
مرگا به من گر جز هوای عترت تو
پروانهی فکرم رود از غیرت تو
تو غیرتی من را به غیرت نیست میلی
مجنون من تنها تویی من مثل لیلی
هر مدعی که ادعای عاشقی کرد
وقت عمل در محضر تو کم میآورد
گُل کاشتی من را به دست کس ندادی
دست گلت به آب دادی نه به بادی
بردی گهر را ای صدف از دست انسان
مال توام بردی ز دستان رقیبان
در خاک هم بوی تو را احساس کردم
تنها در آنجا راحت از این کوه دردم
گوهر اگر گوهرشناسی نیست آرام
روشن شود وقت سحر تاریکی شام
در روشنایی سنگ از گوهر عیان است
در روز موعود است که روشن جهان است
#گهر
@daftaresher110
دیگر به جز فکر شما در سر ندارم
غیر تو را ای فاطمه باور ندارم
این دیده چشم از غیر تو دیگر بپوشد
من خاندانی جز تو ای مادر ندارم
فکری به جز فرزندتان در سر ندارم
میلی به فرزند و سر و همسر ندارم
@daftaresher110
....... ماه دی را صبر کن
دلبریهایت بماند بعد فصل امتحان
#ناشناس
جوابیه:
امتحاناتم فدای دلبریهایت عزیز
تو فقط آینده و تحصیل و دنیای منی
#گهر
@daftaresher110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلای زینب این دوره میان سوریه است
ای مدافع خوش به حالت پیش مرگ زینبی
#گهر
#حضرت_زینب_سلاماللهعلیها
#سوریه
@daftaresher110
در وقت جان کندن علی را میفرستی؟
در زندگی که لایق وصلش نبودیم
#گهر
@daftaresher110
آیا بدون نور ایمان میشود زیست
هرگز، محال، اصلا، نگو... ممنوع! هِی ایست
آیندهای جز تو تصور نیست ای عشق
ماضی و حالم عشق بوده غیر از این نیست
ما که جوانیمان در این درگاه رفته
در روز پیریمان نپرسیدید این کیست
جز لاشهای از این همه رویا نمانده
مزد دویدن در مسیر عاشقی چیست
جز ناامیدی در دلم چیزی نمانده
اما نه، نوری در ته این حال باقی است
شاید اگر اما ولی... اینها بهانه است
دائم دلم در جستجوی یک نشانه است
آیا نشانی از شقایق میفرستی؟
نور امیدی از حقایق میفرستی؟
در این زمانی که دلم قهر است با تو
منّت کشی در این دقایق میفرستی؟
حالا که غرق موجهای ناامیدم
ای ساحل امّید قایق میفرستی؟
تنهام عمری بی صدف در این خرابه
گوهر شناسی مَرد و لایق میفرستی؟
آنکه بها پای گهر دادن بداند
واضح بگویم یار عاشق میفرستی؟
مثل شهیدان عاشقی کردن بداند
آنکس که پای عشق تا آخر بماند
مردی که بن بستی برایش نیست اصلاً
آتش میان سینهاش جاری است چون من
آتش گرفتن سوختن از خود گذشتن
اینها نشان عاشق فانی است حتماً
آنکه بریالذمه گرداند گهر را
آنکس که مهرش قبل حرفش هست بر زن
آنکه صداقش با صداقت همره اوست
روحش از آن ماست قبل از سلطه بر تن
با شعر میفهمد کسی که عشق فهم است
آه ای قلم ای نون ای دل از تو روشن
هل من معین من میان شعر پیداست
یا رب سبب سازم تویی عشق از تو زیباست
#گهر
@daftaresher110
❄️تمرین بداهه شبانه❄️
"من شبیه کوهم امّا از وسط تا خوردهام"
مثل مستی که کشیده خورده من جا خوردهام
مثل آن کودک که وقت شیطنت با دوستان
من کتکهای شما را دست تنها خوردهام
هر کسی ظلمی به هر کس کرد بر من بار شد
غصهی دیروز را من جای فردا خوردهام
#گهر
@daftaresher110
نذر کردم که اگر شعر به معراج رسید
ابیات صدقاتم که به محتاج رسید
چارده بند برای تو و اولاد علی وقف کنم
بعد از آن تختْ خیالت که به من تاج رسید
#گهر
@daftaresher110
در قمار عشق، هر چه داشتی اول بیار
بی بها دادن، زبان بازان همه مجنون شوند
آنکه لایق میشود یکبار عاشق میشود
اهل عشق اذنی بیاید غرقهی در خون شوند
عشق را نه تو توان فهم داری نه گهر
عاشقان از هر چه من از غیر "او" بیرون شوند
#گهر
@daftaresher110
دل سپردن...
خاک خوردن...
سینه را افروختن...
مرد میدان کِی؟ کجا؟ پروا کند از سوختن؟
با تعلّل هیچکس معشوق را راضی نکرد
العجل ای مدّعیّ عشق ای خونین بدن
تا پیام عاشقی دارد به اهلش میرسد
یار میبیند تو را آماده میسازد کفن
بی کفن یا با کفن باید ز دنیا چشم بست
قرعه میافتد به نامم دل که کندم از سخن
وقت رفتن آمدی دیر آمدی وقتت بخیر
بستهام بار و برایم شد مهیا سوختن
#گهر
@daftaresher110
از ما که گذشت عشق را خط نزنید
سنگی به سوی پرنده راحت نزنید
گر عفت حفظ گل ندارید اصلا
دم از جلوات پاک غیرت نزنید
وقتی که سراغ گل وحشی رفتید
بی مهریه حرف از سر رغبت نزنید
وقتی که هنوز قدر زنها مخفی است
حرفی ز لطافت و طراوت نزنید
در جامعهای که مهریه قانونی است
مردانه دگر دم از سخاوت نزنید
مهریه غرامتی است از دید شما
چنگی به دل پاک محبت نزنید
ای آنکه به دنبال بهشتی در خاک
حرفی ز رشادت و شهادت نزنید
حوریه در این جهان نمیگنجد مرد
با چشم، شما قید نجابت نزنید
با خرج خودت نمودن از دین خدا
زیرآب دیانت و روایت نزنید
...
#گهر
@daftaresher110
تنها نتیجهای که گرفتیم یک کلام
او بود از توهمات دل و عشق...
والسلام...
#گهر
@daftaresher110
اگر لیلی دلش روزی بلرزد
یقینا قلب مجنون کنده از جاست
کسی که ادعای عاشقی داشت
نفهمیده که یارش سخت تنهاست؟
نزن بیهوده لاف عاشقی که
هوس از عشق معلوم است گویاست
به جای ما دلش گیر خودش بود
به فکر جاگزین گوهر ماست
#گهر
@daftaresher110
#مفت_چنگت گل که پرپر شد به دست باد تو
تیغ میزد بر غرورم چونکه کردم یاد تو
دادگاهی که به صحنش شاهد و قاضی یکی است
میستاند روز محشر داد از بیداد تو
#گهر
@daftaresher110
#داستان_کوتاه
به نام الله
#قسمت_اول
م.ا.
بازی بین دو تیم کوچه عراقی و خیابون احمد اینا برگزار میشه،
دیری دی دی دید دید دید دید دیدید دیدید.
توپ دست احمده
احمد یه پاس به علی
علی به سمت دروازه
نزدیک دروازه
با داور تک به تک میشه
نه! پاس به احمد
دروازه بان غافلگیر میشه
یه شوت کات دار از احمد و بله توپ به سمت بیرون زمین...
توپ زبون نفهم! دروازه به این گل و گشادی رو ول کرده بود، کوچه به این پهنی که تمام راستهاش کارخونههای تعطیل بود رو ول کرده بود رفته بود نبش یه کوچه فرعی توی یه خونهی خاص...
علی بی حوصله گفت:
أی بابا!
احمد گفتم اونجوری شوت نکن، اینجا خیابون ما نیست. حالا خودت برو توپّو بیار!
دروازهبان در حالی که با نگاه وحشت زدهاش مسیر توپ رو دنبال میکرد گفت: بچهها توپ بی توپ، رفت تو خونهی پیرزنه...
بچههای کوچه همه ترسیدن و توی سکوت و بهت گیر کردن، بچههای خیابون مقدم اما با همهمه ضعیفی میپرسن چی شده؟
یکی با افتخار گفت:
گفته بودیم! شوتهای احمد یه چیز دیگه است.
یکی دیگه گفت: خب میریم زنگ میزنیم، توپّو بدن
اون یکی گفت: خب میپریم توی حیاط، توپّو میاریم.
اما سکوت بچههای تیم کوچه عراقی یه چیز دیگه است.
علی رفت سمت دروازهبان که خشکش زده بود:
_چی شده مهدی؟
دروازه بان آب دهنش رو قورت داد:
_علی! این خونه داستان داره
_چیه؟ چرا کپ کردی؟
_این خونهی پیرزنه است
_خب جون بکن بگو چی شده؟
_أی بابا! تو چقد خنگی! اون دفعه از پایگاه اومده بودیم حاج عباس گفته بود کمک به نیازمندا و این حرفا... جو گرفته بودمون رفتیم کمکش کنیم نزدیک شدیم دیدیم قیافهاش مثل جادوگراست.
چادر مشکیش افتاده بود روی چشمش، یه چشمش کور بود. تو به پت پت افتاده بودی جلوش، گفتی خانوم کمکتون کنم؟ اون خندید دندون نداشت ترسیدیم در رفتیم.
علی با چشمهای گرد شده گفت: إإإ؟ راس میگی؟
احمد گفت: بابا جوّ ندید از یه پیرزن میترسید.
همه با اخم به احمد نگاه کردن، انگار بهشون فحش داده باشن.
مهدی سینهاش رو صاف کرد و با صدای کشداری گفت:
_باشه! پسر شجاع! شما شوت زدی خودت میری توپّو میاری.
و بعد هم در حالی که دستش رو به نشونه دعوت به سمت در خونه باز کرده بود، یه لبخندی زد که بقیه فکر کردن مهدی داره احمد رو میفرسته قربانگاه
حیدر دوید و با نگاه و چهرهی التماس آمیز گفت: احمد! خر نشو من میرم توپ میخرم پول دارم نرو
احمد اما نمیخواست کسی بفهمه ته دلش یه کم ترسیده گفت: حالا خیلی هم...
مهدی پرید وسط حرفش: چیه ترسیدی؟
_نه، میگم... چیز... خونه مردم بدون اجازه...
فوری مهدی راه فرارش رو بست: پس چرا اون هفته تو خونه پشتی اکبر اینا پریدی؟
احمد به غرورش برخورد رفت سمت در قهوهایِ رنگ و رو رفتهای که انگار فقط اندازه یه آدم کوتاه بود. تا اومد دستگیره در رو بگیره، حیدر اومد جلو گفت: احمد تو رو خدا بیخیال! تا امروز یه نفرم توی این خونه نرفته، هفته پیش حاج عباس خواست بیاد ببینه توی این خونه چه خبره، اصلا با گل و شیرینی اومده بود برای رد گم کنی، فکر کرد ما نمیفهمیم میخواد ببینه چه خبره توی این خونه، اصن نتونست بره توو فکر کنم جادوگری، چیزیه.
بعد با صدایی که خوف از توش معلوم بود گفت: اصن بعضیا میگن این آدم نیست، از ما بهترونه
احمد آب دهنش رو قورت داد، اما وقتی نگاه عاقل اندر سفیه مهدی رو دید که معنیش "دیدی ترسیدی" بود، گفت:
حیدر! ببین! من بمیرمم باید توپّو بیارم؛ کَل اینو بخوابونم.
فوری دستش رو از دست حیدر بیرون کشید و قبل از این که کسی وقت کنه چیزی بگه از دیوار آجری قدیمی کنار در آویزون شد و پاهاش رو با تر و فرزی خاصی جای پاهای قبلی گذاشت و خودش رو رسوند بالای دیوار...
یه نگاه پیروزمندانهای به بچهها کرد. به غیر از مهدی که از نگاهش پشیمونی میبارید، بقیه نگاهها منتظر یه حادثه بود.
احمد در حالیکه خم شده بود و یه دستش رو سایهبون چشم و ابروی مشکیاش کرده بود و دست دیگهاش روی زانوش بود، داخل حیاط مستطیلی قدیمی رو نگاه کرد.
_بچهها اینجا چقدر درخته، توپّو دیدم.
هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت.
یه خیز برداشت و نرم پرید پایین. مستقیم وسط حیاط بود. صدای خش خش برگهای زیر پاش سکوت رو میشکست.
با احتیاط رفت پشت یکی از درختهای تنومند، توپ درست افتاده بود وسط حوض، با خودش گفت: عجب شوتی زدم از بالاسرِ این همه درخت رد شده افتاده وسط حوض، آخه این همه فاصله، نکنه کسی برش داشته گذاشته اونجا که...
بعد آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به ترس خودش غلبه کنه.
_نه بابا این حرفا مال ترسوهاست. یه دقیقه با پنج تا گام بلند میدوم وسط حوض بعد تا کسی برسه با ده تا گام روی دیوارم...
یه نگاه به دور تا دور حیاط انداخت که با درختای بلند و بدون برگ محاصره شده بود و خونه رو شبیه خونه ارواح کرده بود.
قار قار قار قار
یهو دلش ریخت و با حالت عصبی با صدای بدون جوهر گفت: أأءه، ترسیدم...
ادامه دارد...
@daftaresher110
#قسمت_دوم
با نگاهی که دیگه کم کم داشت ترس بهش غلبه میکرد، دور دیوار آجری حیاط که بعضی جاهاش داشت فرو میریخت رو دید زد. انتهای حیاط یه در کوچیک بود که پلههای آجری قدیمی به سمت زیرزمین میرفت.
اگر خطری هم باشه باید اونجا باشه من تا اونجا بیست قدمِ بلند فاصله دارم. اون درِ شیشهای یه تیکه با قاب فلزی آبیِ رنگ و رو رفتهاش توش معلومه که کاملا خالیه و حتی توش اثاث نیست. درش هم از بیرون قفله، پس خطری نداره، فاصله اش تا من حداقل ده قدم بلنده.
تا محاسباتش تموم شد برای اینکه ترس بهش غلبه نکنه، درخت انجیری که پشتش قایم شده بود رو هل داد و با تمام توان از لابلای درختا دوید به سمت حوض، هر قدم صدای خش خش روی اعصابش میرفت، زیر لب میگفت: الان تموم میشه، الان، الان تموم میشه، تا ده بشمری، یک دو سه چه... نفهمید چی رفت زیر پاش که با پا رفت روی هوا و با پهلوی چپش خورد نزدیک حوض.
از ترس بلند شد دست به کمر و کشون کشون با کفشی که پاره شده بود وسط حوض بره که تازه متوجه شد پای چپش همکاری نمیکنه. درد امونش رو برید. یه نگاه به زیرزمین انداخت که از اینجا دیگه داخلش یه مقدار معلوم بود. انگار هیچکس توش نبود. نکنه بچهها راست میگن و واقعا آدم نیست؟
عجب غلطی کردم کاش نمیاومدم توووو
با نسیم خنک تازه متوجه شد یه چیز خیس روی پیشونیشه...
تا با دستش خواست عرق پیشونیش رو پاک کنه فهمید سرش خونیه...
لبه حوض کار خودش رو کرده بود. یه لحظه چشمهاش سیاهی رفت و آسمون حیاط با درختهایی که از زمین محدودش کرده بودن دور سرش چرخید و دیگه نفهمید چی شد.
تاق تاق تاق با صدای کوبیدن چیزی مثل هاون به خودش اومد.
خواست چشمش رو باز کنه دید صدای آشنای حاج عباس فرمانده پایگاه میاد: خب! پس اینطور، حاج خانم پس چرا تنها زندگی میکنید؟
با لهجهی شیرین ترکی در حالی که آرامش از چهرهاش میبارید گفت: تنها نیستم خدا با منه...
احمد چشمهای نیمهبازش رو که زیر لحاف پشمی کهنه اما تمیز استتار شده بود به سقف و دیوار کاهگلی روبرو دوخت اما تکون نخورد تا نفهمن بیداره، صدای حاج عباس باز سکوت رو شکست.
_بله، اون که خدا هوای بندههاش رو داره، منظورم اینه که بچههاتون کجان؟
آه عمیقی کشید و گفت:
بچههام بی معرفت بودن، چهار تا پسر دارم، یکیشون سی و پنج ساله ازش بیخبرم، یکیش سی ساله که رفته، اون یکی اصلا نمیدونم زنده است یا مرده...
آخری هم هفت سال پیش رفت نیومد.
احمد از زیر پتو چشمهای خیس حاج عباس و بغضی که معلوم بود داره میخوره تا پیرزن از صداش تشخیص نده رو کاملا به وضوح میدید. حالا کاملا پیدا بود پیرزن پشتش به حاج عباسه و دیگه داره مواد رو از هاون درمیاره و با هم مخلوط میکنه
حاج عباس برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت: از مصدوم ما چه خبر؟
و یه نگاه بهم کرد. متوجه چشم بازم شد اما به روی خودش نیاورد.
پیرزن با لحن خاصی گفت: خدا بهش رحم کرد که توی این سن مث من نشد.
_چطور حاج خانم؟
_نزدیک گوشهی حوض، یه چاله کوچیکه، هی از حوض آب نشت میکنه. من پیرم نمیتونم بنایی کنم، یه بار اومدم سریع بیام خونه زیر گازو خاموش کنم رسیدم کنار حوض سُر خوردم افتادم لبه حوض چشمم خورد لبه حوض کسی نبود منو ببره دکتر چند روز افتادم خونه کسیام نبود بره عطاری از این گل و گیاه طبیا بگیره...
چشمم عفونت کرد بیناییمو از دست دادم.
حاج عباس در حالی که داشت خُرد میشد یه دستی روی صورتش کشید و تا ریش آنکارد مشکیش پایین آورد و گفت: حاج خانم حلال کن کوتاهی از ما بوده...
معنی حرفاش رو نمیفهمیدم.
بچهها دو ساعت بود با اضطراب جلوی در منتظر بودن
_بچهها نکنه حاج عباسم...
_چرا هرکس میره تو نمیاد بیرون
_زنگ بزنیم پلیس؟
بالاخره در باز شد و حاج عباس و احمد که سرش باند پیچی بود اومدن بیرون
بچهها سریع ریختن دور حاج عباس و احمد و با تعجب به سر احمد نگاه میکردن اما ترجیح دادن فعلا چیزی نپرسن تا حاج عباس بره.
پیرزن از لابلای در خداحافظی میکرد و سفارشات درمانی میداد.
بچهها تا دیدن پیرزن انگار بیخطره رفتن سلام و علیک کردن؛ انگار نه انگار تا حالا ازش میترسیدن
پیرزن در رو بست و رفت تو...
همه ساکت و خجالت زده سرشون پایین بود تا حاج عباس دعواشون کنه اما حاج عباس حال دیگهای داشت.
احمد گفت: عباس آقا! چرا پسراش انقدر بی معرفتن؟
حاج عباس یهو منقلب شد و گفت: نفهمیدی؟
_چیو آقا؟
_دو تا پسرش شهید شدن یکیش مفقودالاثره اون یکی اصلا معلوم نیست وضعیتش...
من و بچهها داشتیم قایم میکردیم.
من بغضم رو و بچهها خجالتشون رو...
م.ا.
@daftaresher110
مریمی هستم که عیسی رزق فرزندان اوست
پای مهدی عیسوی بودن برایم بهتر است
#گهر
@daftaresher110
شب جمعه به جز از عشق حسین بن علی
هر کسی حرف زند حرف اضافی زده است
#گهر
@daftaresher110