eitaa logo
دفتر شعر گهر
228 دنبال‌کننده
448 عکس
43 ویدیو
1 فایل
ای آنکه رباعی مرا می‌خوانی تا روضه‌ی بعد منتظر می‌مانی در وقت صله گرفتن از آل الله در اجرت روضه با #گهر یکسانی #گهر https://eitaa.com/daftaresher110 آثار ط. اسدیان مدیریت کانال @fatemiioon
مشاهده در ایتا
دانلود
م.اسدیان نظرتون درمورد داستان کوتاه زیر:👇👇👇 مادر! در رو باز کن... انقدر با طمأنینه و آرامش این حرف رو زد که وقتی در باز شد اول مادر با روسری سفیدش سرش رو از لای در بیرون آورد تا ببینه واقعا کسی در زده بود؟ تا چشمش به پسرش افتاد با تعجب نگاه کرد؟ چند لحظه خشکش زد؟ پسر با لبخند جواب نگاه مادر رو داد. –دعوت نمی‌کنی بیام تو مادر مهربونم؟ –بعد هفت سال... چه عجب؟ شاید هر کس دیگه‌ای بود می‌گفت از ریش و یقه‌ی لباست خجالت نمی‌کشی؟ باید مادرت هفت سال منتظرت بمونه؟ نامرد! چشم مادرت به در خشک شد، هرچی پیغام فرستاد جواب ندادی... اما... مادرست دیگر... لبخند زد... –‌خوش اومدی... بلافاصله در رو باز می‌کنه و دستش رو به حالت دعوت عقب می‌کشه... پسرش عین قدیم دوباره شیطنتش گل می‌کنه و با سر میره زیر یه خم مادر و با اون هیکل درشتش یهو مادر رو بلند می‌کنه و تا اتاق طبق معمول مادر داد می‌زنه من رو بذار زمین؛ من رو بذار زمین... اما پسر مثل همیشه بلند می‌گه تا دعام نکنی نمی‌ذارمت پایین... مادر که می‌دونه آه و ناله فایده نداره دوباره می‌گه باشه، خدا خیرت بده، بذارم زمین... وقتی پسر این حرف رو می‌شنوه با آرامشِ قدیم، مادر رو روی تخت می‌آره پایین... مادر نفس نفس می‌زنه اما این حرکت‌ها برای پسر قوی هیکل کاری به حساب نمی‌آد... دوباره مثل هفت سال پیش صورت‌ رو کف پای مادر می‌ذاره... می‌بوسه... مادر که تازه سر دردش باز شده با صدای همراه با نفس نفس می‌گه: تو قول داده بودی عروسی که می‌گفتی عاشقش شدی، من رو از تو جدا نکنه... هفت سال نیومدی... –مادر! به خدا من می‌اومدم، تو نبودی، تو من رو تحویل نمی‌گرفتی _وا بحق چیزای نشنیده، من هفت ساله توی این خونه منتظرتم... _یادته سال تحویل حالت بد شده بود، همه خانواده اومدن هی من رو صدا می‌زدی؟ من پیشت بودم ندیدی... _وا... _یادته نوه آخری زن عمو پسر شد، اسم من رو روش گذاشت، گریه کردی؟ من خودم اشک‌هات رو پاک کردم... خیلی وقت‌های دیگه هم اومدم. من تا حالا دروغ گفتم؟ _بی‌معرفت چرا یه طوری نمی‌اومدی که من درست ببینمت؟ بعد تا داشت موبایلش رو باز می‌کرد گفت: بذار زنگ بزنم بچه‌ها بیان ببیننت... _زنگ بزن... –بچه‌ها بیاید سیدحمیدم اومده... پشتِ خط، یه صدایی با حیرت می‌گفت: چی می‌گی مادر؟ چند دقیقه بعد سراسیمه در می‌زنن، مادر در رو باز نمی‌کنه... یکی میگه: یافاطمه زهرا کاش نمی‌رفتم دانشگاه، گفتم نرم حالش خوب نیست... یه نفر از سرِ کوچه به سرعت خودش رو می‌رسونه، در حالی که داره بین دسته کلیدها دنبال یه کلید خاص می‌گرده... هنوز نرسیده با استرس کلید رو داخل قفل می‌کنه، باز شد، همه میخوان زودتر داخل خونه بشن... تا از حیاط رد شدن بوی عطر عجیبی وزید که بین این هیاهو گم شده بود و از ملحفه‌ی سفیدی که روی صورت مادری که رو به قبله دراز کشیده بود و انگار هزار ساله خوابیده نور می‌بارید... وقتی ملحفه رو کنار کشیدن تا ببینن چی شده، دیدن قاب عکس پسری که هفت ساله زیر عکسش زدن شهید مدافع حرم توی آغوش مادریه که الان دیگه با پسرش رفتهـ.. مادرست دیگر... یاعلی!... https://eitaa.com/daftaresher110
تا بلندای دماوند به چشمم دیدم قامت حضرت عباس دماوندی بود @daftaresher110
پشت دروازه‌ی ساعات کجایی عباس؟ معجرِ عمه‌ی سادات!!! کجایی عباس؟ دخترانی که مبرقع ز منا آمده‌اند... چشم نامحرم و الواط کجایی عباس؟ @daftaresher110
تصویری از نامادری خاص رو کرد عباس را با این ادب خوش رنگ و بو کرد بر بچه‌های فاطمه نامادری بود هستی خود را وقف فرزندان او کرد @daftaresher110
گره‌های دو عالم دست عباس به بی دستی گره را باز کرده @daftaresher110
اگر عباس شیر کربلا شد ز شیر مادرش ام‌البنین بود @daftaresher110
بی خبر از عشق، بازی با الفبا می‌کند عشق را هرکس به جز عباس معنا می‌کند @daftaresher110
از سرانجام عشق پرسیدند همه عباس را نشان دادند عشق تنها حسین باشد و بس شهدا هم به پاش جان دادند @daftaresher110
نمی‌فهمم خدایا چون تو می‌فهمی مرا کافیست... @daftaresher110
بریدم... دوختن با تو... من آتش... سوختن با تو... خداوندا! پناهم باش... خسته آمدم دریاب ز عالم خسته‌ام یارب از این غوغا شدم بی تاب به جز تو هیچکس جانا! دوای دردهایم نیست به غیر از خالقم آنکه به من احساس دارد کیست @daftaresher110
خوش به حال تو که در خانه‌ی مولا بودی حامی ذریّه‌ی حضرت زهرا بودی فاطمه بودی و در فاطمه فانی بودی بعد عباس چنان مرثیه خوانی بودی دشمن و دوست به حال دل تو سوخته بود چشم عباس تو را تیر مگر دوخته بود بانوی شیر شدی شیرزن شاه نجف شیر آوردی و از شیر تو شد جان بر کف کربلا این همه احساس ز دامان تو بود ادب حضرت عباس ز دامان تو بود پسرت کرد فدا پای حسین جانش را سیر کردند ز خون چشمه‌ی عطشانش را پسرت رعد صفت بود ولی باران بود شیر بی دست میان سگ و کفتاران بود اذن اگر داشت اباالفضل چه غوغا می‌کرد انتقام از ستم فاطمه بر پا می‌کرد تیغ عباس اگر از پی قانون می‌رفت یک نفر زنده از این معرکه بیرون می‌رفت؟ بعد نه سال به دیدار پسر می‌روی و تشنه لب خم شده با دیده‌ی تر می‌روی و ادامه... @daftaresher110
شما در مورد این 👇👇 چیه؟ نور خورشید رو دوست دارم؛ وقتی به روی آب می‌تابه، می‌تونم حشره‌های ریزی که روی آب هستند ببینم و زود بخورم... گاهی وقت‌ها با هم مسابقه می‌دیم... من و ماهی کوچولوی سیاه و اون سفیده... نمی‌دونم رنگ کدوم‌مون قشنگ‌تره‌، پولک براق ماهی سیاهه یا دم بلند و باله های حریری قرمز من یا رنگ سفیدی که وقتی جلوی آفتاب قرار می‌گیره، نور خورشید رو منعکس می‌کنه... اما به هر حال خطر همیشه دور ماست... زود باشید بچه ها... ماهی بزرگه اومد. در حالی این جمله رو گفتم که دیگه نمی‌تونستم به پشت سرم نگاه کنم. از کف آبی که دور و برم ایجاد می‌شد فهمیده بودم همه دارن ازم جلو می‌زنن... ماهی سیاه کوچولو هم ازم رد شد. چرا هر چی سریع‌تر شنا می‌کنم، کمتر جلو می‌رم. اوناهاش شکاف کوچیکی که اگر برم توش دیگه کسی دستش بهم نمی‌رسه، دیگه دارم می‌رسم، همه ازم جلو زدن... نه، یه چیزی خورد به بالم خدا کنه دهن ماهی بزرگه نباشه، قلبم داره میاد توی دهنم... ماهی بزرگه است، کنارمه... وایـ.... یعنی من الان زنده‌ام؟ چرا رفت؟ منو نخورد؟ چرا داره فرار می‌کنه؟ از چی؟ پشت سرمون چه خبره؟ چرا آب همه‌اش کف شده؟ سریع برم توی شکاف... از توی شکاف نگاه می‌کنم. یه چیز خیلی بزرگ اومده توی رودخونه... همه ماهی‌ها رفتن... من تنهام... جلوی چشمم داره یه اتفاقاتی می‌فته که نمی‌دونم چیه... فقط چند تا آدم رو می‌بینم که اومدن کف رودخونه رو به هم می‌زنن، از ماهی بزرگه هم بزرگ‌ترن... چی میخوان؟ از ماهی سیاهه هم سیاه‌ترن... از ماهی سفیده هم براق‌ترن... چقدر دارن همه چیز رو خراب می‌کنن... تخم‌های مامان ماهی‌ها رو به هم زدن... دست یکی‌شون بالا رفت. انقدر تند اومد بالا که من ترسیدم اما خب من توی شکافم دست‌شون بهم نمی‌رسه... رفت بالا یه چیز براق توی دستشه... یه چیز مستطیل... چند تا دیگه اومدن چقدر با هیجان تکون می‌خورن؟ وای.... انگار از بالای همراه نور خورشید دارن فرشته‌ها میان... فرشته‌ها با این آدم‌ها چکار دارن؟ اومدن کنار آدم‌ها... اما این آدم‌های سیاه‌، اون فرشته‌های سفید و نورانی رو نمی‌بینن... از شکاف می‌رم بیرون، چون فرشته‌ها هرجا باشند اونجا خطر نیست. فرشته‌ها وسط جمع آدم‌ها اومدن... یه چیزی رو آدمها از زیر خاک و کف کشیدن بیرون... چقدر نور اینجاست... دارن می‌کشن بیرون... سیاهه! براقه! کهنه! اما همه‌اش نوره... آدمه، اما مثل بقیه نیست... تکون نمی‌خوره... کشیدنش بیرون... هی سر و صورت‌شون رو بهش نزدیک می‌کنن... هم هم آدم‌ها... این چیه که از فرشته‌ها نورانی‌تره؟ چند دقیقه بعد دیگه نه خبری از فرشته‌ها بود، نه از بچه‌های تفحص و نه اون شهید غواص... اما چیزی رو دیده بود که هیچ ماهی‌ای ندیده بود... وقتی بقیه اومدن، نمی‌دونست چطور باید تعریف کنه... یاعلی!... https://eitaa.com/daftaresher110