14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلای زینب این دوره میان سوریه است
ای مدافع خوش به حالت پیش مرگ زینبی
#گهر
#حضرت_زینب_سلاماللهعلیها
#سوریه
@daftaresher110
در وقت جان کندن علی را میفرستی؟
در زندگی که لایق وصلش نبودیم
#گهر
@daftaresher110
آیا بدون نور ایمان میشود زیست
هرگز، محال، اصلا، نگو... ممنوع! هِی ایست
آیندهای جز تو تصور نیست ای عشق
ماضی و حالم عشق بوده غیر از این نیست
ما که جوانیمان در این درگاه رفته
در روز پیریمان نپرسیدید این کیست
جز لاشهای از این همه رویا نمانده
مزد دویدن در مسیر عاشقی چیست
جز ناامیدی در دلم چیزی نمانده
اما نه، نوری در ته این حال باقی است
شاید اگر اما ولی... اینها بهانه است
دائم دلم در جستجوی یک نشانه است
آیا نشانی از شقایق میفرستی؟
نور امیدی از حقایق میفرستی؟
در این زمانی که دلم قهر است با تو
منّت کشی در این دقایق میفرستی؟
حالا که غرق موجهای ناامیدم
ای ساحل امّید قایق میفرستی؟
تنهام عمری بی صدف در این خرابه
گوهر شناسی مَرد و لایق میفرستی؟
آنکه بها پای گهر دادن بداند
واضح بگویم یار عاشق میفرستی؟
مثل شهیدان عاشقی کردن بداند
آنکس که پای عشق تا آخر بماند
مردی که بن بستی برایش نیست اصلاً
آتش میان سینهاش جاری است چون من
آتش گرفتن سوختن از خود گذشتن
اینها نشان عاشق فانی است حتماً
آنکه بریالذمه گرداند گهر را
آنکس که مهرش قبل حرفش هست بر زن
آنکه صداقش با صداقت همره اوست
روحش از آن ماست قبل از سلطه بر تن
با شعر میفهمد کسی که عشق فهم است
آه ای قلم ای نون ای دل از تو روشن
هل من معین من میان شعر پیداست
یا رب سبب سازم تویی عشق از تو زیباست
#گهر
@daftaresher110
❄️تمرین بداهه شبانه❄️
"من شبیه کوهم امّا از وسط تا خوردهام"
مثل مستی که کشیده خورده من جا خوردهام
مثل آن کودک که وقت شیطنت با دوستان
من کتکهای شما را دست تنها خوردهام
هر کسی ظلمی به هر کس کرد بر من بار شد
غصهی دیروز را من جای فردا خوردهام
#گهر
@daftaresher110
نذر کردم که اگر شعر به معراج رسید
ابیات صدقاتم که به محتاج رسید
چارده بند برای تو و اولاد علی وقف کنم
بعد از آن تختْ خیالت که به من تاج رسید
#گهر
@daftaresher110
در قمار عشق، هر چه داشتی اول بیار
بی بها دادن، زبان بازان همه مجنون شوند
آنکه لایق میشود یکبار عاشق میشود
اهل عشق اذنی بیاید غرقهی در خون شوند
عشق را نه تو توان فهم داری نه گهر
عاشقان از هر چه من از غیر "او" بیرون شوند
#گهر
@daftaresher110
دل سپردن...
خاک خوردن...
سینه را افروختن...
مرد میدان کِی؟ کجا؟ پروا کند از سوختن؟
با تعلّل هیچکس معشوق را راضی نکرد
العجل ای مدّعیّ عشق ای خونین بدن
تا پیام عاشقی دارد به اهلش میرسد
یار میبیند تو را آماده میسازد کفن
بی کفن یا با کفن باید ز دنیا چشم بست
قرعه میافتد به نامم دل که کندم از سخن
وقت رفتن آمدی دیر آمدی وقتت بخیر
بستهام بار و برایم شد مهیا سوختن
#گهر
@daftaresher110
از ما که گذشت عشق را خط نزنید
سنگی به سوی پرنده راحت نزنید
گر عفت حفظ گل ندارید اصلا
دم از جلوات پاک غیرت نزنید
وقتی که سراغ گل وحشی رفتید
بی مهریه حرف از سر رغبت نزنید
وقتی که هنوز قدر زنها مخفی است
حرفی ز لطافت و طراوت نزنید
در جامعهای که مهریه قانونی است
مردانه دگر دم از سخاوت نزنید
مهریه غرامتی است از دید شما
چنگی به دل پاک محبت نزنید
ای آنکه به دنبال بهشتی در خاک
حرفی ز رشادت و شهادت نزنید
حوریه در این جهان نمیگنجد مرد
با چشم، شما قید نجابت نزنید
با خرج خودت نمودن از دین خدا
زیرآب دیانت و روایت نزنید
...
#گهر
@daftaresher110
تنها نتیجهای که گرفتیم یک کلام
او بود از توهمات دل و عشق...
والسلام...
#گهر
@daftaresher110
اگر لیلی دلش روزی بلرزد
یقینا قلب مجنون کنده از جاست
کسی که ادعای عاشقی داشت
نفهمیده که یارش سخت تنهاست؟
نزن بیهوده لاف عاشقی که
هوس از عشق معلوم است گویاست
به جای ما دلش گیر خودش بود
به فکر جاگزین گوهر ماست
#گهر
@daftaresher110
#مفت_چنگت گل که پرپر شد به دست باد تو
تیغ میزد بر غرورم چونکه کردم یاد تو
دادگاهی که به صحنش شاهد و قاضی یکی است
میستاند روز محشر داد از بیداد تو
#گهر
@daftaresher110
#داستان_کوتاه
به نام الله
#قسمت_اول
م.ا.
بازی بین دو تیم کوچه عراقی و خیابون احمد اینا برگزار میشه،
دیری دی دی دید دید دید دید دیدید دیدید.
توپ دست احمده
احمد یه پاس به علی
علی به سمت دروازه
نزدیک دروازه
با داور تک به تک میشه
نه! پاس به احمد
دروازه بان غافلگیر میشه
یه شوت کات دار از احمد و بله توپ به سمت بیرون زمین...
توپ زبون نفهم! دروازه به این گل و گشادی رو ول کرده بود، کوچه به این پهنی که تمام راستهاش کارخونههای تعطیل بود رو ول کرده بود رفته بود نبش یه کوچه فرعی توی یه خونهی خاص...
علی بی حوصله گفت:
أی بابا!
احمد گفتم اونجوری شوت نکن، اینجا خیابون ما نیست. حالا خودت برو توپّو بیار!
دروازهبان در حالی که با نگاه وحشت زدهاش مسیر توپ رو دنبال میکرد گفت: بچهها توپ بی توپ، رفت تو خونهی پیرزنه...
بچههای کوچه همه ترسیدن و توی سکوت و بهت گیر کردن، بچههای خیابون مقدم اما با همهمه ضعیفی میپرسن چی شده؟
یکی با افتخار گفت:
گفته بودیم! شوتهای احمد یه چیز دیگه است.
یکی دیگه گفت: خب میریم زنگ میزنیم، توپّو بدن
اون یکی گفت: خب میپریم توی حیاط، توپّو میاریم.
اما سکوت بچههای تیم کوچه عراقی یه چیز دیگه است.
علی رفت سمت دروازهبان که خشکش زده بود:
_چی شده مهدی؟
دروازه بان آب دهنش رو قورت داد:
_علی! این خونه داستان داره
_چیه؟ چرا کپ کردی؟
_این خونهی پیرزنه است
_خب جون بکن بگو چی شده؟
_أی بابا! تو چقد خنگی! اون دفعه از پایگاه اومده بودیم حاج عباس گفته بود کمک به نیازمندا و این حرفا... جو گرفته بودمون رفتیم کمکش کنیم نزدیک شدیم دیدیم قیافهاش مثل جادوگراست.
چادر مشکیش افتاده بود روی چشمش، یه چشمش کور بود. تو به پت پت افتاده بودی جلوش، گفتی خانوم کمکتون کنم؟ اون خندید دندون نداشت ترسیدیم در رفتیم.
علی با چشمهای گرد شده گفت: إإإ؟ راس میگی؟
احمد گفت: بابا جوّ ندید از یه پیرزن میترسید.
همه با اخم به احمد نگاه کردن، انگار بهشون فحش داده باشن.
مهدی سینهاش رو صاف کرد و با صدای کشداری گفت:
_باشه! پسر شجاع! شما شوت زدی خودت میری توپّو میاری.
و بعد هم در حالی که دستش رو به نشونه دعوت به سمت در خونه باز کرده بود، یه لبخندی زد که بقیه فکر کردن مهدی داره احمد رو میفرسته قربانگاه
حیدر دوید و با نگاه و چهرهی التماس آمیز گفت: احمد! خر نشو من میرم توپ میخرم پول دارم نرو
احمد اما نمیخواست کسی بفهمه ته دلش یه کم ترسیده گفت: حالا خیلی هم...
مهدی پرید وسط حرفش: چیه ترسیدی؟
_نه، میگم... چیز... خونه مردم بدون اجازه...
فوری مهدی راه فرارش رو بست: پس چرا اون هفته تو خونه پشتی اکبر اینا پریدی؟
احمد به غرورش برخورد رفت سمت در قهوهایِ رنگ و رو رفتهای که انگار فقط اندازه یه آدم کوتاه بود. تا اومد دستگیره در رو بگیره، حیدر اومد جلو گفت: احمد تو رو خدا بیخیال! تا امروز یه نفرم توی این خونه نرفته، هفته پیش حاج عباس خواست بیاد ببینه توی این خونه چه خبره، اصلا با گل و شیرینی اومده بود برای رد گم کنی، فکر کرد ما نمیفهمیم میخواد ببینه چه خبره توی این خونه، اصن نتونست بره توو فکر کنم جادوگری، چیزیه.
بعد با صدایی که خوف از توش معلوم بود گفت: اصن بعضیا میگن این آدم نیست، از ما بهترونه
احمد آب دهنش رو قورت داد، اما وقتی نگاه عاقل اندر سفیه مهدی رو دید که معنیش "دیدی ترسیدی" بود، گفت:
حیدر! ببین! من بمیرمم باید توپّو بیارم؛ کَل اینو بخوابونم.
فوری دستش رو از دست حیدر بیرون کشید و قبل از این که کسی وقت کنه چیزی بگه از دیوار آجری قدیمی کنار در آویزون شد و پاهاش رو با تر و فرزی خاصی جای پاهای قبلی گذاشت و خودش رو رسوند بالای دیوار...
یه نگاه پیروزمندانهای به بچهها کرد. به غیر از مهدی که از نگاهش پشیمونی میبارید، بقیه نگاهها منتظر یه حادثه بود.
احمد در حالیکه خم شده بود و یه دستش رو سایهبون چشم و ابروی مشکیاش کرده بود و دست دیگهاش روی زانوش بود، داخل حیاط مستطیلی قدیمی رو نگاه کرد.
_بچهها اینجا چقدر درخته، توپّو دیدم.
هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت.
یه خیز برداشت و نرم پرید پایین. مستقیم وسط حیاط بود. صدای خش خش برگهای زیر پاش سکوت رو میشکست.
با احتیاط رفت پشت یکی از درختهای تنومند، توپ درست افتاده بود وسط حوض، با خودش گفت: عجب شوتی زدم از بالاسرِ این همه درخت رد شده افتاده وسط حوض، آخه این همه فاصله، نکنه کسی برش داشته گذاشته اونجا که...
بعد آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به ترس خودش غلبه کنه.
_نه بابا این حرفا مال ترسوهاست. یه دقیقه با پنج تا گام بلند میدوم وسط حوض بعد تا کسی برسه با ده تا گام روی دیوارم...
یه نگاه به دور تا دور حیاط انداخت که با درختای بلند و بدون برگ محاصره شده بود و خونه رو شبیه خونه ارواح کرده بود.
قار قار قار قار
یهو دلش ریخت و با حالت عصبی با صدای بدون جوهر گفت: أأءه، ترسیدم...
ادامه دارد...
@daftaresher110