#رویای_نیمه_شب
#صفحه_114
با دستپاچگی به قنواء گفتم: «خواهش میکنم کمک کن! مسرور دارد از دارالحکومه بیرون میرود.»
- مسرور دیگر کیست؟ چی شده؟
به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف درِ خروجی میرفت، نشانش دادم.
- مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسبها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است.
- حالا چرا نگرانی؟ آمدنش به دارالحکومه چه اهمیتی دارد؟
- یکی را بفرست او را برگرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده. اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده، پس چرا کسی خبرم نکرده؟
- احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد.
- نمیدانم چرا دیدن او اینجا، نگرانم کرده. آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش میکنم یک کاری بکن.
قنواء قبل از آن که با امینه بیرون برود، گفت: «آرام باش! لازم نیست او را برگردانیم. یکی را میفرستم تا از سندی بپرسد. از یکی _ دو نگهبان دیگر هم میپرسیم.»
- از هر دوی شما ممنونم.
آنها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم. در سرسرا و کنار نردهها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه، معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمیرسید. دیدن یک فیلم در حیاط دارالحکومه، نمیتوانست آنقدر متعجبم کند. از نظر سندی، مسرور یک بیسروپا بود. چرا او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیاتِ حمام آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت، باید به من میگفت. احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود.
قنواء و امینه برگشتند. امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهودهام، دست بیندازند، اما چهرهشان جدی بود. قنواء گفت: «سندی و نگهبانها میگویند که مسرور با وزیر کار داشته. مسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند.»
امینه گفت: «موفق هم شده با وزیر صحبت کند.»
دلشورهام بیشتر شد. به قنواء گفتم: «حق داشتم نگران شوم! یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟ خواهش میکنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم. حس بدی دارم.»
@daghighehayearam
#صفحه_115
- چیزی از وزیر دستگیرمان نمیشود. باید با رشید حرف بزنیم.
امینه گفت: «او معمولاً همراه پدرش است و در کارها کمکش میکند.»
از پلهها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط، به طرف ساختمانی رفتیم که اتاقهای تودرتویی داشت. چند نفر در این اتاقها روی تشکهای کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی میکردند. جلوی هر کدام، میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از آنها، دو - سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به درِ مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشههای کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن ایستاده بود. قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربهی آرامی به در زد. دریچهای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهرهی پر از آبلهی خود را نشان داد. با دیدن قنواء، لبخندی تملقآمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم، سر تکان داد. قنواء چند جملهای با او صحبت کرد. پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت. قنواء به طرف ما آمد و گفت: «برویم. بیرون از اینجا با رشید صحبت میکنیم.»
از همان راه که آمده بودیم، برگشتیم. موقع رفتن، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: «اینها کیاند که نگهبانها اینطور تحقیرآمیز با آنها رفتار میکنند؟»
- نمیدانم. شاید دستهای از راهزنها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان.
چهرهشان شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشهای، تنگ هم نشانده بودند و نگهبانها با ضربههای پا و غلاف شمشیر، محبورشان میکردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچکتر بنشینند. پیرمردی خوشسیما میان آنها بود که بینیاش خونی شده بود. زیرلب ذکر میگفت. عجیب بود که به من خیره شد و لبخندی روی لبهایش نشست.
@daghighehayearam
#صفحه_116
کنار آبنمای میان حیاط ایستادیم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی تودرتو مثل پردهی نازکی فرومیریخت. در بزرگترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا میکردند. اطراف حوض، باغچههایی بود پوشیده از بوتههای باطراوت و انبوه و گلهای رنگارنگ. قنواء دست دراز کرد تا کیسهی زیر منقار یکی از پلیکانها را لمس کند. پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاههایش به ورودی ساختمان، معلوم بود که آمدن رشید را انتظار میکشد.
سرانجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: «خودش است.»
رشید به طرفمان آمد. شبیه پدرش بود؛ با این تفاوت که خوشقیافه به نظر میرسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من، لبخندش را فروخورد. لابد حدس زده بود که من کیستم. به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء به او گفت: «ایشان هاشم هستند.»
- هاشم؟
وانمود میکرد مرا نمیشناسد. قنواء به او گفت: «لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را میشناسی و میدانی چرا به دارالحکومه رفتوآمد میکند.»
رشید با خونسردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند، نگاه کرد. بعد با افسوس به امینه که همان طرف بود خیره شد. امینه که سعی میکرد خوشحالیاش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت.
- چیزهایی شنیدهام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد!
- حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمیکنم. نمیگذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی. همه میدانند که به امینه علاقه داری، اما چون تحتتأثیر وسوسههای پدرت هستی، حاضر شدهای به ازدواج با من فکر کنی.
قنواء با مهربانی دستش را زیرچانهی امینه گذاشت و ادامه داد: «راستی قدرت و ثروت، اینقدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟»
@daghighehayearam
#برند_دینداری
بسیاری از شرکتها و مؤسسات برای تبلیغ و معرفی محصول و کالای خود، یک نام، نماد، نشان یا طرح متمایز و در اصطلاح، برند(Brand) برای آن برمیگزیند که مخاطبان با دیدن، شنیدن و یا هرگونه ارتباطی با آن، ناخودآگاه ماهیت، اهداف و ویژگیهای آن در ذهن و قلبشان تداعی میشود.
نماز نیز برند دینداری و سمبل و نماد ایمان است که خدادوستی و اطاعت از خالق را در ذهن و فکر بیننده، تداعی و ماهیت مسلمانی او را نشان میدهد؛ از این رو پیامبر(ص) میفرمایند: «نماز، نماد اسلام و علامت و نشانهی ایمان است.»
#مثبت_هفده
#رضا_اخوی
@daghighehayearam
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
#رویای_نیمه_شب
#صفحه_117
رشید آهی کشید و گفت: «کسی که در گردابِ بازی قدرت و مقام افتاد، اگر مجبور شود، همسر و فرزندش را فدای آن میکند. متأسفانه من نمیتوانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلاً با هاشم عروسی کنید، خودبهخود این مشکل حل میشود و پدرم ازدواج مرا با امینه میپذیرد.»
امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف میزد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد. به او گفتم: «قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم. من هم دلم جای دیگری است.»
- پس رفتوآمد شما به دارالحکومه چه معنایی دارد؟
- من زرگرم. قنواء از من دعوت کرد به اینجا بیایم تا جواهرات و زینتآلات را جرمگیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، میخواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج کنیم.
- برای چی؟
- تا شما و وزیر دست از سرش بردارید. من او را راضی کردم تا با پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود.
رشید به من نزدیک شد و گفت: «پدرم دوست دارد مثل او باشم. او برای آن که همچنان مورد اطمینان حاکم باشد، از هیچ کاری رویگردان نیست. قاضی هم برای آن که موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد میدهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را به اینجا آوردهاند. آنها در انتظار محاکمهاند و خبر ندارند که پیش از محاکمه، مجرم شناخته شدهاند و یکسره راهی سیاهچال خواهند شد.»
- همان گروه که با زنجیر به هم بسته شدهاند؟
- بله.
- چه کردهاند که باید به سیاهچال بروند؟
- در مجلس مشکوکی یکی خبر آورده که در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کردهاند و پیرمردی که شیخ آنهاست گفته همه با هم از امامزمانمان بخواهیم که چون امامزمانی وجود ندارد، لابد منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حلّه، علیه مرجان صغیر قیام کند. میگوید اگر امامزمانی وجود داشت، تا حالا به شیعیانِ توی سیاهچال، کمک کرده بود.
@daghighehayearam
#صفحه_118
حرفهای ابوراجح به یادم آمد. به رشید گفتم: «متأسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و مقام وزارت دوروزهاش فروخته. از هر جنایتی علیه شیعیان ابا ندارد، چون میداند مرجانصغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش میآید.»
- به من هم میگوید شیعیان پلههای ترقیِ ما هستند. آنها را قربانی میکنیم تا به مقام و ثروتمان افزوده شود.
- تو سعی کن مثل پدرت نباشی.
رشید روی دیوارهی حوض نشست. دست در آب زد و گفت: «پدرم در حومهی شهر، مزرعهی بزرگ و آبادی دارد که از پدرش به او ارث رسیده. گاهی دلم میخواهد دارالحکومه را رها کنم، دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و هرگز برنگردم!»
امینه با افسوس به من گفت: «مزرعهی زیبا و بزرگی است. من آنجا به دنیا آمدهام.»
رشید ادامه داد: «پدرم قبل از وزارت، چنین آرزویی داشت، اما قدرت و مقام، شیرین است. وقتی انسان مزهاش را چشید و به آن عادت کرد، نمیتواند رهایش کند.»
به او گفتم: «زندگی در مزرعهای زیبا با زنی که دوستت دارد و دوستش داری، هزار بار بهتر است از مقامی که برای حفظ آن باید آخرتِ خودت را به پایش قربانی کنی و آخرش هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی!»
رشید برخاست. بازویم را فشار داد و گفت: «تو انسان شریفی هستی. برایم عجیب است که میبینم به خاطر ریحانه، حاضر نیستی با قنواء ازدواج کنی و در دارالحکومه به مقام و موقعیتی برسی!»
تعجب کردیم که نام ریحانه را میداند.
- حق دارید تعجب کنید. نه تنها میدانم ریحانه کیست، بلکه پدرش ابوراجح را هم میشناسم.
اینبار قنواء بهتزده به من نگاه کرد و گفت: «پس ریحانه، دختر ابوراجح است. باید حدس میزدم. حالا میفهمم چرا آنچه به ابوراجح مربوط میشود، برایت مهم است. به همین دلیل، آمدن مسرور به دارالحکومه، باعث کنجکاوی و نگرانیات شده.»
@daghighehayearam
#صفحه_119
نوبت رشید بود که تعجب کند.
- پس شما هم خبر دارید که مسرور به اینجا آمده؟
گفتم: «بله، خبر داریم و میدانیم که ساعتی پیش با وزیر صحبت کرده. برای همین خواستیم تو را ببینیم.»
رشید سری به تأسف تکان داد و به من گفت: «همینقدر بگویم که ابوراجح و ریحانه و تو در خطری جدی قرار گرفتهاید. نمیدانستم چطور این را بگویم.»
همه مبهوت ماندیم و من سراپا داغ شدم. قنواء پرسید: «منظورت چیست؟ چه خطری؟»
رشید باز بازویم را فشرد تا از بهت و ناباوری بیرون بیایم. پس از چند لحظه که در سکوت گذشت، گفت: «داستانش مفصل است. پدربزرگ مسرور، ناصبی است. او آرزو داشته که مسرور، پس از ازدواج با ریحانه، صاحب حمام ابوراجح شود. نقشهی آنها این بوده که با توطئهای ابوراجح را به سیاهچال بیندازند و داراییاش را در اختیار بگیرند. قرار بود این کار چنان انجام شود که ریحانه متوجه ماجرا نشود.»
باورکردنی نبود. پرسیدم: «ابوراجح هنوز نمیداند که پدربزرگ مسرور، ناصبی است. تو چطور اینها را فهمیدی؟»
- چند دقیقهای تنها با مسرور حرف زدم. آنقدر احمق است که زود سفرهی دلش را برایم باز کرد.
- میدانستم میخواهد به خاطر حمام، با ریحانه ازدواج کند، اما فکر نمیکردم اینقدر پلید باشد که بخواهد کلک ابوراجح را بکند؛ ابوراجحی که به جای پدرش است. حیف از آن همه محبت و کمکی که ابوراجح به او و پدربزرگش کرده!
- مسرور به پدرم خبر داد که ابوراجح در حمام، از صحابهی پیامبر بدگویی میکند و دشمن سرسخت او و حاکم است. به این هم اشاره کرد که ریحانه، دختر باسوادی است و در خانهشان، زنها را علیه حکومت تحریک میکند.
- لعنت بر این دروغگوی خیانتکار!
- و اما آنچه دربارهی تو گفت.
- دربارهی من؟
- بله، از رفتوآمدت به دارالحکومه باخبر بود. گفت که به خواست ابوراجح به اینجا میآیی تا برایش جاسوسی کنی. البته پدرم به او القا کرد تا این حرفها را بزند. پدرم فهمیده که تو و قنواء، دو نفر از شیعیان را از سیاهچال به زندان عادی انتقال دادهاید. وقتی این را به مسرور گفت، مسرور هم ادعا کرد که ابوراجح چنین چیزی را از تو خواسته؛ یعنی تو با گولزدن قنواء، آن کار را کردهای تا ابوراجح حاضر شود دخترش را به تو بدهد.
@daghighehayearam