eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
👶 فرزندانمان را از کودکی به کتاب‌خوانی عادت دهیم. 📚 رهبر انقلاب: به فرزندانمان هم از کودکی عادت بدهیم کتاب بخوانند؛ مثلاً وقتی می‌خواهند بخوابند، کتاب بخوانند. 📆 یا وقتی ایام فراغتی هست، روز جمعه‌ای هست که تفریح می‌کنند، حتماً بخشی از آن روز را به کتاب خواندن اختصاص دهند. 📗 در تابستان‌ها که نوجوانان و جوانان محصّل، تعطیل‌اند حتماً کتاب بخوانند. کتاب‌هایی را معین کنند، بخوانند و تمام کنند. ۷۲/۲/۲۱ @daghighehayearam
📚اینک شوکران1 #شهید_منوچهر_مدق
اینک شوکران ۱ توی همان محله‌مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه‌ی شعبان عروسی گرفتیم. دو، سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شب‌ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می‌رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل. یک ماه و نیم همه‌ی شمال را گشتیم. هر جا می‌رسیدیم و خوشمان می‌آمد، چادر می زدیم و می ماندیم. تازه آمده بودیم سر زندگی‌مان، که جنگ شروع شد. اول، دوم مهربود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی ۵۶ را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم «منقضی ۵۶ یعنی چه؟» گفت «یعنی کسانی که سال ۵۶ خدمت‌شان تمام شده.» داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش، رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون. بعدازظهر برگشت، با یک کوله‌ی خاکی‌رنگ. گفتم «این را برای چه گرفته ای؟» گفت «لازم می شود.» گفت «آماده شو، با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون.» دوستم، مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت «ما فردا عازمیم.» گفتم «چی ؟ به این زودی؟» گفت «ما جز همان‌هایی هستیم که اعلام شده باید برویم.» مریم پرسید «ما کیه ؟» گفت «من و داداش رسول.» مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بروی. ما تازه عقد کرده ایم. اگر بلایی سرت بیاید من چی کارکنم ؟» من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر می شود. آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خانه‌ی خودم. چشم هایش روی هم نمی‌رفت. خوابش نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کرد. هیچ‌وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند. دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده‌ی تلخی کرد. دو تا شست‌های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی از آن ها پهن‌تر بود. سر کار پتک خورده بود. منوچهر گفت «همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم یک هفتاد!» می خواست همه‌ی این‌ها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد.. منوچهر گفت «فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا ، نه هیچ چیز دیگر.» @daghighehayearam
فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت «قول بده زیاد برام بنویسی.» اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی‌آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی‌گذاشت. آهسته گفت «حداقل یک خط.» منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد. تا آنجا که می تواند. زیاد می نوشت. اما هر دفعه که نامه‌اش می‌رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیش‌تر دل‌تنگش می شدم. می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه‌های من را و وسایلی که براش می‌گذاشتم کنار، می رساندند به دستش.‌ رسول تکنسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران. دو تا ماشین شدیم و بردیم‌شان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من می‌ایستاد، دستش را می‌انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می‌بوسید. می‌خواست پیش تک‌تکمان باشد. ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه‌ی این‌ها یک طرف، تنها برگشتن به خانه یک طرف. اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه‌ی منوچهر. تحمل این‌که تنها برگردم نداشتم. با مریم برگشتیم. مریم زار می‌زد. من سعی می کردم بی‌صدا گریه کنم. می‌ریختم توی خودم. وقتی رسیدیم خانه، انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام، گزگز می‌کردند. از حال رفتم . فکر می کردم دیگر منوچهر مال من نیست. دیگر رفت. از این می‌ترسیدم. منوچهر شش ماه نیامد. من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان‌ها را می دادم. سرم به بسیج و امدادگری گرم بود. با دوستانم می‌رفتیم بیمارستان خانواده. مجروح‌ها را می آوردند آن‌جا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم «من الآن دارم این را می‌بینم. حالا کی منوچهر را می‌بیند؟» روحیه‌ام را باختم آن روز. دیگر نرفتم بیمارستان. @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقد رمان نان و گل سرخ : درک وضعیت اسفناک فرهنگیِ امریکا و اروپای متمدن در صد سال گذشته #نقد_کتاب #نان_و_گل_سرخ #نوشته:کاترین_پاترسون مامان به نرمی شروع کرد: «من فکر می‌کنم، من فکر می‌کنم ما فقط … فقط نان برای…..» این قطعه‌ای کوتاه از کتاب است که از زبان زن #کارگر کارخانه گفته می‌شود، صنعت وارد عرصه زندگی مردم آمریکا شده است و کارگران را زیر یوغ کارفرماهای ظالم کشیده است. حالا زن و مرد و کوچک و بزرگ هم کار می‌کنند و هم گرسنه‌اند و هم از لحاظ روحی و معنوی #مستضعف.  این است #انقلاب_صنعتی آمریکا. داستان کتاب از نگاه دو کودک بیان می شود یکی پسری فقیر که برای سیر کردن شکمش دست به هر کاری می‌زند و خودش کارگر کارخانه ریسندگی است و دیگری دختری کوچک که در خانه‌ای زندگی می‌کند فقیرانه و بزرگان خانه کارگران کارخانه هستند.  فقر و دستمزد کم تمام کارگران کارخانه‌ها را به اعتصاب می‌کشد. جریان اعتصاب، اثرات آن بر روحیه ها، و اتفاقات ریز و درشتش این داستان جذاب را رقم می‌زند. ادامه نقد کتاب👇👇👇
ادامه نقد نان و گل سرخ👇👇 اما چند نکته جالب دارد: ۱- داستان از زبان  کودک و نوجوانی گفته می‌شود و همین باعث می‌شود که خباثت‌های حیوانی در آن نیاید. یعنی با نگاه معصومانه جلو می‌رود و تحلیل می‌شود. ۲- اگر هوشمندانه داستان را بخوانید وضعیت اسفناک فرهنگیِ و اروپای متمدن در صد سال گذشته را خوب درک خواهید کرد. به دور از حرف‌های سیاسی و اینکه دائم گفته می‌شود عرب ملخ‌خوار و دور از تمدنِ با اسلام متمدن شده،  واقعیت دیگری را هم از زبان خود نویسندگان آمریکا و اروپا باید ببینید: مردمان آن کشورها هم از لحاظ بهداشتی و فکری و فرهنگی تا همین دو صد سال پیش بسیار سطح پائین بوده‌‌اند. نه رسم و رسوم درستی از آداب اولیه بهداشت داشتند و نه فرهنگ معنوی و روحی درست.  یعنی اسلام ۱۴۰۰ سال گذشته پاکیزگی را ترویج می‌کند و جا می‌اندازد و غرب در ۲۰۰ سال پیش مشکل نظافت داشته. ( تحقیق بیشتر بر عهده‌ی خودتان.) خلاصه آنکه کتاب خوب نان و گل سرخ را برای سرگرمی نخوانید، با دقت مطالعه کنید تا ظرافت‌های تفاوت‌ها را ببینید. یاد شهید افتادم، که وقتی هم سن «جیک» پسر نوجوان قهرمان این داستان بوده، با اینکه فقیر بوده و دست‌فروشی می‌کرده، هیچ وقت کار خطایی نکرد و درسش را هم می‌خواند. اما «پسر ۱۳ ساله‌ی داستان یا همان جیک» برای پر کردن شکمش دزدی می‌کند، دروغ می‌گوید و حاضر است زیر بار ظلم برود و هیچ درسی هم نمی‌خواند. آنها شعار می‌دهند که نان می‌خواهند و محبت و درک روح و معنویت،  چیزی که دقیقا نمی‌دانند چیست، اما جای آن عنصری که وظیفه کلیساست که آن را تأمین کند خالی است: غذای روح. مردم غیر از مسایل جسمی که حیوانات هم دارند، دنبال دریافت آن چیزی هستند که نیاز خلقتی‌شان است و حالا مهجور مانده،  مأمن هر دوی اینهاست.  مامن دنیایی که پر از است و روحی که آرام و با نشاط است. @daghighehayearam
📚اینک شوکران1 #شهید_منوچهر_مدق
اینک شوکران ۱ منوچهر کجا بود؟ حالش چه طور بود؟ چشمش افتاد به گل‌های نرگس که بین دست‌های پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع‌ها بود که دو تایی از آن‌جا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها، که پشت چراغ قرمز مانده بودند، می گشت و گل ها را می‌فروخت. گل‌ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل‌های نرگس هوش و حواسش را برده اند. همه ی گل ها را برای فرشته خریده بود. چه‌قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار می دید، می خرید. می‌شد که روزی چند دسته برایش می آورد. می گفت «مثل خودت سرما را دوست دارند.» اما سرمای آن سال گزنده بود. همه چیز به نظرش دل‌گیر می آمد. سپیده می‌زد، دلش تنگ می شد. دم غروب، دلش تنگ می شد. هوا ابری بود، دلش تنگ می شد. عید نزدیک بود، اما دل و دماغی برای عید نداشت. اسفند و فروردین را دوست دارم، چون همه‌چیز نو می شود. در من هم تحول ایجاد می‌شود. توی خانه‌ی ما کودتا می شد انگار. ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم، هیچ کاری نکرده بودم. مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ما و افتادیم به خانه تکانی . شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه ی خودش. نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنارسفره. قرآن خواندم و آلبوم عکس هایمان را نگاه کردم. همان‌جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه ونیم بیدار شدم. یکی می زد به شیشه پنجره ی اتاق. رفتم دم در. در را که بازکردم، یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم. یک خرس سفید بود که بین دست هاش یک دسته گل بود. منوچهرآمده بود. اما با چه سرووضعی. آن قدر خاکی بود که صورت و موهایش زرد شده بود. یک راست چپاندمش توی حمام. منوچهر خیلی تمیز بود. توی این شش ماه چند بار بیشتر حمام نکرده بود. یک ساعت سرش را می شستم که خاک ها از لای موهاش پاک شود. یک ساعت و نیم بعد از حمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره. @daghighehayearam
درِ کیفش را باز کرد و سوغاتی‌هایی که برایم آورده بود درآورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف. با سوهان و سمباده صاف‌شان کرده بود. رویشان شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش را کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود. گفت «وقتی نیستم بخوان.» حرف هایی را که روش نمی شد به خودم بگوید، برایم می نوشت. اما من همین که خودش را می دیدم، بیش‌تر ذوق زده بودم. دلم می خواست از کنارش تکان نخورم. حواسم نبود چقدر خسته است، لااقل برایش چایی درست کنم. گفت «برایت چایی دم کنم؟» گفتم «نه، چایی نمی خورم.» گفت «من که می خورم.» گفتم «ولش کن. حالا نشسته ایم.» گفت «دوتایی بریم درست کنیم؟» سماور را روشن کردیم. دو تا نیمرو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل. مادرم زنگ زد. گفت «من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم؟» گفتم «حوصله نداشتم. شما پیش شوهرتان هستید، خیال‌تان راحت است.» حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت و با مادر سلام و احوال‌پرسی کرد. صبح همه آمدند خانه‌ی ما. ناهار خانه‌ی پدر منوچهر بودیم. از آن‌جا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید. به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می‌آمد. سر تا پایش را ورانداز کرد و «مبارک باشد»ی گفت. برایش عیدی شلوار لی خریده بود. اما منوچهر معذب بود. می‌گفت «فرشته، باور کن نمی‌توانم تحملش کنم.» چه فرق‌هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمی‌پوشید. ادکلن نمی‌زد. فرشته یواشکی لباس‌های او را ادکلنی می‌کرد. دست به ریشش نمی‌زد. همیشه کوتاه و آنکادر شده بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود دستش نمی‌کرد. حتا حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند. اما فرشته این چیزها را دوست داشت. @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#بریده_کتاب «خودخواهی» تو را هم از خودت دور می کند و هم از آرزوهایت. خراب می شوی و مدفون در خودی که هیچ است... اما وقتی که... #ناخدا_رحمت #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺