یه حس خیلی قشنگ🎀 تو وجود ما وجود داره،
که شاید بشه گفت انگیزه مهم ادامه زندگیمونه!
اونم اینه که ما عاشق خودمونیم!😍❤️😘❣️
اصلا فکر کردین چرا دختر ها آرایش💄 می کنن؟
چون عاشق خودشونن و میخوان خوشگل تر بشن و فکر میکنن اینجوری باید...
یا چرا اگه بهتون بگن برید خودتونو از پشت بام یه ساختمون ده طبقه🏢 بندازید،
بیست نفر هم تضمین بدن که زنده می مونید😏
بازم قبول نمی کنید!
چون بازم عاشق خودتونید و می ترسید که آسیب ببینید!🚫
چرا مردم این همه چند میلیون چند میلیون پول میدن میرن جراحی دماغ 👃و چشم👁 و صورت و...
چون عاااااااااااشقن!! 😍
حتی حاضرن درد و زحمت و خرجشم تحمل کنن!...
اصلا اینایی که با کله میرن خارج!✈️
حرفشون اینه که اونجا زندگی شون بهتره دیگه!
خب درسته واقع بین نیستن، ولی حتی اونا هم به شدت عاشقن! عاشق خودشون!...
کسی که میره کلاس کنکور...📝
کسی که میره کلاس زبان و هنر و هزار و یه چیز دیگه...
میره چون دوست داره تو اون كلاسا یه حرفی بشنوه یا یه كتابی بگیره كه حالشو رو بهتر كنه...😇
ما خیـــــــلی خودمونو دوست داریم!💝
احیانا هرکی این حس رو نداره، آدم #فوق_العاده کم ارزشیه!...😑
و اصلا هرکی عاشق خودش نیست...
عااااا♥️ااااا♥️ااااا♥️اااااشق شو ورنه روزی کاری جهان سر آید!!...
اما...
خب حالا ما عاشقیم، اونم عاشق خودمون، خب بعدش که چی؟!...
#زندگی_خوب
@daghighehayearam
#وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت3
ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد . مار رو به سایه چرخید . انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینۀ احمد پایین خزید و دور شد.
نفس راحتی کشیدم .
احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود .
انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایۀ سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.
یکی از آن ها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش.
از اسب پایین آمدند مرد سفید پوش در چند قرمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست . چشمانم سیاهی رفت . صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید .
زمزمۀ احمد را شنیدم که گفت :
« نجات پیدا کردیم.»
به زحمت سر بلند کردم . مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد ، ایستاده بود . دندان های مرد جوان ، سفید و درخشان بودند .
با صدایی پر طنین گفت :
« عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه در آمد»
@daghighehayearam
#قسمت_4
احمد گفت : « صدایمان خیلی هم بلند نبود . »
جوان گفت :
« هم بلند بود هم پرسوز»
جوان به احمد اشاره کرد و گفت :
« بیا پیش من احمد بن یاسر»
احمد با لکنت گفت : « بـــ...بله...چـ...چَشــم . »
مرد گفت : « نترس . از من به تو خیر می رسد نه شر . حالا بیا ! »
احمد نالید : « نمی توانم ، نا ندارم . «
نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت .
مرد گفت :
« می توانی . بیا ! تو دیگر برای خودت مردی شده ای .»
صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد ، حتی اگر جانم را می خواست ، تقدیمش می کردم . احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند . مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت :
« بلند شو! . »
احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد . ترسم ریخت . درست وقتی از ذهنم گذشت « پس من چی » مرد رو به من چرخید و صدایم کرد : محمود !
وبا دست اشاره کرد بیا . چهار دست و پا به سویش رفتم . دست سپیدش را پیش آورد . چشمانم را بستم تا نوازش دست اورا بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم .
گفت :«حالا بلند شو »
دو زانو نشستم . با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود .
خیرۀ صورتی شدم که پیشانی اش بلند ، موها و محاسنش سیاه بود ، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد . و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری . روی گونه راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم . احمد هم خیرۀ او بود .
@daghighehayearam
دقیقه های آرام
یک طنز جذاب @daghighehayearam
اگر این کلیپ رو دیدین،
قسمت دومش رو هم حتما ببینین😊
👇👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بار هم چند بار خودکار جناب استاد 😎 می افته زیر میز🙃
و حتی یه بار جامدادی اش!!!!😂
@daghighehayearam
#وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_5
مرد گفت :« محمود ! برو دوتا حنظل بیاور .»
رفتم و آوردم . جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمی را به من داد و گفت :
«بخور »
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم : « آخر»
با تحکم گفت :
«بخور»
بی اختیار حنظل را به دهان بردم . احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید . حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم . احمد گفت : « چطور بود ؟ »
گفتم : « عالی » مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد . فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است .
مرد جوان گفت :
« سیر شدید ؟»
احمد گفت : « حسابی ! سیر و سیراب دست شما درد نکنه»
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود . گفت :
« میروم و فردا همین موقع بر می گردم »
احمد دوید وگوشه ردای جوان را گرفت و گفت : « فقط راه را نشانمان بدهید... پدر و مادرمان دق می کنند .»
مرد به سرمان دستی کشید و گفت :
«به وقتش می روید »
وبا نیزه خطی به دور ما کشید . گفت :
« تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد»
گفتم : « چشم ! »
در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : «عجب مردی . چه ابهتی !»
احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آن ها رفته بودند ، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود
گفتم : « قربانِ دستش ، حالمان جا آمد »
خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : «خوشحال نیستی ؟ »
گفت :«شاید آن مرد ، آدمیزاد نباشد . مثلا ملائک باشد یا .... چه می دانم ؟ »
گفتم :« بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش ...... »
خندیدم و گفتم : « با آن حـنظل خوردنمان ! »
احمد هم خندید . سرحال آمده بود . گفت : « شاید فرستادۀ رسول الله بود ! »
گفتم : « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم »
موقع نماز احمد گفت : « آب که نداریم ، باید تیمم کنیم»
تیمم کردیم و قامت بستیم...
@daghighehayearam
✂️#بریده_کتاب📖
_ یه جوری حال کن که تموم که شد، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه.🌀
هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی اشک شوق به چشمت بیاره.😍
لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا می شن برای بقیه بگن...
#سو_من_سه
#نرجس_شکوریان_فرد
@daghighehayearam