eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
ناگهان سایه ای روی سینۀ احمد افتاد . مار رو به سایه چرخید . انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینۀ احمد پایین خزید و دور شد. نفس راحتی کشیدم . احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود . انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایۀ سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند. یکی از آن ها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش. از اسب پایین آمدند مرد سفید پوش در چند قرمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست . چشمانم سیاهی رفت . صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید . زمزمۀ احمد را شنیدم که گفت : « نجات پیدا کردیم.» به زحمت سر بلند کردم . مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد ، ایستاده بود . دندان های مرد جوان ، سفید و درخشان بودند . با صدایی پر طنین گفت : « عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه در آمد» @daghighehayearam
احمد گفت : « صدایمان خیلی هم بلند نبود . » جوان گفت : « هم بلند بود هم پرسوز» جوان به احمد اشاره کرد و گفت : « بیا پیش من احمد بن یاسر» احمد با لکنت گفت : « بـــ...بله...چـ...چَشــم . » مرد گفت : « نترس . از من به تو خیر می رسد نه شر . حالا بیا ! » احمد نالید : « نمی توانم ، نا ندارم . « نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت . مرد گفت : « می توانی . بیا ! تو دیگر برای خودت مردی شده ای .» صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می کرد ، حتی اگر جانم را می خواست ، تقدیمش می کردم . احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند . مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت : « بلند شو! . » احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد . ترسم ریخت . درست وقتی از ذهنم گذشت « پس من چی » مرد رو به من چرخید و صدایم کرد : محمود ! وبا دست اشاره کرد بیا . چهار دست و پا به سویش رفتم . دست سپیدش را پیش آورد . چشمانم را بستم تا نوازش دست اورا بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم . گفت :«حالا بلند شو » دو زانو نشستم . با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود . خیرۀ صورتی شدم که پیشانی اش بلند ، موها و محاسنش سیاه بود ، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد . و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری . روی گونه راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم . احمد هم خیرۀ او بود . @daghighehayearam
ترس🥶 برای من و شما نیست! برای آن هایی است که دنبال راهی غیر از راه خدا رفته اند!...🌪 #امام_من @daghighehayearam
دقیقه های آرام
یک طنز جذاب @daghighehayearam
اگر این کلیپ رو دیدین، قسمت دومش رو هم حتما ببینین😊 👇👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بار هم چند بار خودکار جناب استاد 😎 می افته زیر میز🙃 و حتی یه بار جامدادی اش!!!!😂 @daghighehayearam
📚 ... وآنکه دیرتر آمد. ✍ الهه بهشتی @daghighehayearam
مرد گفت :« محمود ! برو دوتا حنظل بیاور .» رفتم و آوردم . جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمی را به من داد و گفت : «بخور » همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم : « آخر» با تحکم گفت : «بخور» بی اختیار حنظل را به دهان بردم . احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید . حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم . احمد گفت : « چطور بود ؟ » گفتم : « عالی » مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد . فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است . مرد جوان گفت : « سیر شدید ؟» احمد گفت : « حسابی ! سیر و سیراب دست شما درد نکنه» مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود . گفت : « میروم و فردا همین موقع بر می گردم » احمد دوید وگوشه ردای جوان را گرفت و گفت : « فقط راه را نشانمان بدهید... پدر و مادرمان دق می کنند .» مرد به سرمان دستی کشید و گفت : «به وقتش می روید » وبا نیزه خطی به دور ما کشید . گفت : « تا وقتی که از خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد» گفتم : « چشم ! » در روی دورترین تپه محو شدند. احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : «عجب مردی . چه ابهتی !» احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آن ها رفته بودند ، چشم بردارم. از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم دلم ارام گرفته بود گفتم : « قربانِ دستش ، حالمان جا آمد » خم شدم و بر ان شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : «خوشحال نیستی ؟ » گفت :«شاید آن مرد ، آدمیزاد نباشد . مثلا ملائک باشد یا .... چه می دانم ؟ » گفتم :« بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قـوی و آن بـوی بسـیار خـوش ...... » خندیدم و گفتم : « با آن حـنظل خوردنمان ! » احمد هم خندید . سرحال آمده بود . گفت : « شاید فرستادۀ رسول الله بود ! » گفتم : « چقدر خود را به خدا نزدیک احساس می کنم » موقع نماز احمد گفت : « آب که نداریم ، باید تیمم کنیم» تیمم کردیم و قامت بستیم... @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✂️📖 _‌ یه جوری حال کن که تموم که شد، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه.🌀 هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی اشک شوق به چشمت بیاره.😍 لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا می شن برای بقیه بگن... @daghighehayearam
📚 ... وآنکه دیرتر آمد. ✍ الهه بهشتی @daghighehayearam
احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت : « حالا دیدی ! حالا دیدی ! » نشست و مرا هم نشاند . گفتم :« وقتی فکر می کنم که خدا چقدر نزدیک است و چطور همۀ اعـمـال ما را مـی بیند، آرام می شوم. » گفت : « اگر همیشه اینقدر نزدیک احساس شود ، هیچکس گناه نمی کند . » گفتم : « می دانی احمد ، من تا به حال حتی نمی توانستم یک نماز کامل بخوانم . هیچ وقت آن طور که باید به یاد خدا نبوده ام اما او کمکم کرد .. او با فرستادن آن مرد کمکمان کرد. » احمد گفت : « می آیی نماز بخوانیم ؟ » هیچ پیشنهادی نمی توانست آنقدر خوشحالم کند . نماز خواندن زیر آن آسمان پر ستاره و با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک بود ، حال و هوای عجیبی داشت . بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانات درنده خوابیدیم . نیمه شب ناگهان احمد گفت :« هیس ! آرام باش و تکان نخور . عقرب روی پایت است . » گیج خواب بودم اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم . یک پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت احمد گفت : « تکان نخور . » بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد . اما عقرب به بیرون شیار نیفتاد بلکه به چفیه چسبید . خودمان را کنار کشیدیم . عقرب حرکات عجیبی می کرد . به دور خود می چرخید . انگار درد می کشید . سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد احمد گفت : « یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم . » با آنکه می دانستیم حرارت آفتاب به شدت دیروز است ، اصلا احساس گرما و تشنگی و گرسنگی نمی کردیم . اما هرچه زمان می گذشت بی تابی مان بیشتر می شد که کی دوباره آن صورت و آن چشم ها را می بینیم . وقتی خورشید از وسط آسمان پایین آمد ، دلشورۀ عجیبی به من دست داد . نمی توانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره بشوم. اگر سرور نیاید چه ؟ احمد متوجه منظورم نشد ، گفت : « تا زمانی که در این شیار باشیم در امان هستیم . بالاخره کسی از اینجا می گذرد . » و مغموم گفت : « اما خیلی بد می شود ، اگر دوباره نبینیمش . » معترض گفتم : « منظور من همین است . حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار دیگر ببینم و بمیرم . » ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم . @daghighehayearam
آنقدر نرم و سبک تاخت می کردند که به نظر می آمد هرگز به ما نمی رسند . احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون می جهد . دست وپایم می لرزید و می دانستم احمد هم حال و روزی بهتر از من ندارد . در چنذ قدمی ما از اسب پیاده شدند . احمد جلو دوید و سلام کرد و من هم به خود آمدم و سلام کردم . مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد . صورت چون ماهش پیدا شد . تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد . جلوتر رفتم . احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید . بی اختیار بو کشیدم و گفتم : « دلمان خیلی هوایتان را کرده بود . » گفت : « می دانم ... شما دلتنگ خدا بودید که سرنماز چنان ذکر می گفتید.اجازه بدهید من هم نمازم را بخوانم تا بعد ... » مردِ دیگر جانماز را پهن کرده بود . مرد سپید پوش اذان می گفت و حی علی خیر العمل را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم ما را هم به خواندن نماز دعوت می کند . گفتم : « منظورش این است که ما هم با آنها نماز بخوانیم ؟ » احمد گفت : « منظورش هرچه باشد ، من نمازم را با آن ها می خوانم » به دست هایشان اشاره کردم و گفتم : « نگاه کن ! آن ها شیعه هستند. » @daghighehayearam