eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 ____📚🏆__📖__📚🏆____ ⚡️مسابقه بزرگ کتابخوانی میر و علمدار⚡️ با جـــــ🎁ــــوایــــــز طــــ🏆ــــــلایی کتابے خـــــاص با قهرمـــــــانے خاص برای افــــــــراد خاص •┄┅┄•🛒⁉️اا🛒⁉️•┄┅┄• ⚡️خرید کتاب با 0⃣3⃣💯 تخفیف ویژه فقط ۷۰۰۰⚡️⚡️ 🤔 کتاب ها رو چطور تهیه کنیم؟ سفارش استان قم: ۰۲۵۳۲۹۳۵۹۳۵ _۰۲۵۳۲۹۳۴۶۳۵ 📬 خرید پستی کتب 1⃣💰خرید کتاب از فروشگاه نمکتاب:👇 📚 https://b2n.ir/616498 2⃣ سفارش از طریق آیدی ایتا:👇 @ketab98_99 •┄┅┄•😎⁉️اا😎⁉️•┄┅┄• ⁉️چطور صاحب پلاک طلایی بشم؟ بنر را مطالعه بفرمایید😍 📣 به 18 نفر از کسانی که کتاب را خریداری کنند به قید قرعه جوایزی ارزنده اهدا خواهد شد. ارسال آثار به آیدی(ایتا): ༺🦋 @p_namaktab 🗓آخرین فرصت شرکت در پویش و ارسال آثار تا ۱۳ آبان ‼️‼️‼️‼️‼️به دلیل شرایط کرونا و قرنطینه مرسولات، کتاب ها ممکن است کمی دیرتر از موعد به دست شما برسد؛ ممنون از همراهی و درک شما😊 🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ @namaktab_ir ╚════. ════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زنان عنکبوتی🙎‍♀️🕸 . فرا داستانی . که از میان . جامعه ایران . سر بلند می‌کند... 📚
📚 📖 چند روز بود که رابط مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و دیگر هیچ خبری بعد از آن نشده بود. بلا فاصله از فرانسه هم یک پیام دریافت شده بود مبنی بر کلید خوردن پروژه ­ای در ایران! اما هر دو رابط، بعد از فرستادن پیام در سکوت رادیویی فرو رفته بودند و امکان هیچ نوع ارتباطی هم نبود. امیر یک نیرو را به طور ثابت پای سیستم نگه داشت تا به محض آمدن پیام برای رمزگشایی اقدام کند. روز پنجم، در سکوت اول صبح اداره، وقتی امیر وارد اتاقش شد بولتن سبز رنگ روی میز وادارش ­کرد تا ببیند بچه­ ها کار را چه­ طور انجام داده ­اند. خیالش از سیر خبرها که راحت شد، صفحه­ ی لب ­تابش را روشن کرد، باید نظر نهایی اش را روی گزارش مفصل گروه­ های خبرنگاری می ­داد تا برای اقدام وارد گردش کار اداره شود. هنوز چند صفحه نخوانده بود که در با شدت باز شد. نه سرش را چرخاند و نه نگاه از صفحه برداشت. فقط سینا بود که وقتی خبر خاصی داشت تمام آداب یادش می ­رفت. امیر غرید: – اگه خوش­ خبری بگو و الا برو! سینا بدون تامل گفت: – آقا امیر… رابط ترکیه ارتباط گرفته! چشم از صفحه­ ی مانیتور برداشت و نگاهش را ثابت کرد روی سینا تا بهتر بشنود. سینا نگاه کنجکاو امیر را که دید جرات پیدا کرد و قدم داخل گذاشت و گفت: _بفرستم به آرش تا ببینن چی فرستاده؟ – رابط ترکیه برای همه،­ سر نخ پروژه­ های مهمی بود که خیلی کم اما خیلی حیاتی ارتباط می­ گرفت. تا پیام برود روی میز بچه ­های رمزنگار، ظهر شده بود. آرش خودش هم همراه پیام آمد و برگه را مقابل امیر گذاشت؛ تنها چند اسم بود و پروژه ه­ایی که با نام خاص کلید خورده بود. رابط تنها توانسته بود همین ­ها را بفرستد. آرش می­ دانست باید چه کند. اجازه گرفت و از اتاق بیرون رفت. امیر رو به سینا کرد و گفت: – شهاب کجاست. پیداش کن و بگو تا یه ربع دیگه این­جا باشه! سینا که رفت امیر از پشت میزش بیرون آمد و منتظر در اتاق قدم زد. نگاهی به صفحه بزرگ مانیتور انداخت و روشنش کرد. چند قدم عقب رفت و رو گرداند سمت تخته­ ی سفید. ماژیک مشکی را توی دست گرفت. ذهنش داشت چینش صفر تا صدی انجام می ­داد. همیشه قبل از نوشتن، اول مطالب را در ذهنش منظم می­ کرد تا وقتی پیاده­ سازی می ­شد، به نتیجه نزدیک ­تر باشد و خطای کمتری وجود داشته باشد. در ماژیک را باز کرد؛ اما بدون آن­ که چیزی بنویسد، با فشار انگشت دوباره بست. در دوران دبیرستان و دانشگاه مسئله­ های سخت را راحت حل می­ کرد. این­ جا هم زیاد معادله حل می­ کرد و نقشه­ ها را بازخوانی می­ کرد و هر بار هم برای پیدا کردن متهمین تشوکیق می­ شد، اما نمی­ دانست چرا این ­بار با پیام رابط و حدس ­هایی که داشت می­ زد، روحش را می آزرد. @daghighehayearam 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لذت جوونی❤️ یه عمر طــــــــــــــول می‌کشہ ✼ برا اونی کہ . . . @daghighiehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دقیقه های آرام
زنان عنکبوتی🙎‍♀️🕸 . فرا داستانی . که از میان . جامعه ایران . سر بلند می‌کند... 📚
📚 📖 صدای تقه،­ سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد. نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای در هم شهاب کشیده شد. سینا گفت: – با تاخیر اما دست پُر، سلام! دستِ پیش آمده­ ی­ شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند. سینا سر بالا گرفت و گفت: – آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟ یعنی اصلاً می­ دونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟ امیر لب برچید و دستانش را به تایید تکان داد و وسط تخته نوشت: – این ­بار میدون کار، شده قلب ایران! کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود. دل سینا شور می­ زد و از این­که پیرمرد شهاب را رها نمی­ کرد عصبی شده بود. داشت کم کم پیاده می­ شد تا پیرمرد را به طرف خودش بکشد که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد. وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد، تازه سینا نفس راحتی کشید: – این پیرمرده کی بود؟ سرایدار خونه روبه رویی بود؟ چی گفت بهت؟ نصف عمر شدم! شهاب دستی بین موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت: – الان راه بیفت که دیگه این­جا امن نیست. غیر از دوربین بالای خونه، دوربین ساختمون روبه رویی هم، روی در این خونه تنظیم شده. از اون دوربین من رو دید که اومد سراغم. سینا ماشین را روشن کرد و دنده عقب از کوچه بیرون رفت. کمی عقب­ تر ماشین را پارک کردند و در ماشین دیگر و از انتهای کوچه وارد شدند و دوباره خانه را تحت نظر گرفتند. سینا میان راه پرسید: – چی می­ گفت؟ چقدر سمج بود! – داداشتو دست کم گرفتی! یه جوری پیچوندمش که نزدیک بود برای صرف قهوه هم دعوتم کنه. – تاریک هم بوده، خیلی دید به دوربین نداشتیم! شهاب ارتباط گرفت با آرش که در اداره منتظر تماسشان بود: – سلام ببین آرش جان خونه دوتا دوربین داره، یه دوربین هم برای خونه­ ی روبه روییه که روی در این خونه مسلطه. رصد این سه تا دوربین با خودت. غیر از این­ که حواست باشه یه ساعاتی این دوربینا باید خاموش بشن! ارتباط را که تمام کرد، چشم گرداند روی ساختمان­ های کوچه و گفت: – معلوم نیست کدوم همسایه خبر داده. این دو روز که این­ جا هستیم ظاهراً رفت و آمد خونه خیلی غیر معقول نیست؛ فقط این­ که یه خونه شده موسسه، دلیل نمیشه که همسایه­ ها اعتراض خاصی بکنند؛ این ­قدر خونه ­ها بزرگ هست که صدا به صدا نرسه! خانه ­های بزرگ و کم جمعیت این محله­ ها، رفت و آمد های غیر متعارف را زود مشخص می­ کرد. برای ساکنین خانه­ ها شاید همسایه ­ها چندان اهمیت نداشته باشند. اما این سردی روابط بین­شان دلیل نمی­ شود که به امنیت خودشان اهمیتی ندهند. سینا با این فکر هایی که در سرش دور می­ زد گفت: – البته با کشف امشب که یه خونه­ ی دیگه هم رفت و آمد مشکوک داره میشه گفت حتما یه چیزی دیدن! – اون چیزی که دستمون اومده اینه که این ­جا توی شریعتی یه خونه ­است که بیشتر از نود درصد رفت و آمد این خونه رو زن­ ها دارن فقط سه تا مرد، ثابت صبح وارد می­شن و عصر هم همون سه تا خارج می­شن. یعنی به طور کل فضای خونه رو باید زنونه حس کرد و زنونه برخورد کرد و زنونه اطلاعات به دست آورد. @daghighehayearam 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃