ایݩ مھم نێست ڪه انساݩ
💰دارا باشد یا ندار!
آسوده😴 باشد یا گرفتار!
حتـی آزاد 🕊 باشد یا در بند...
اگر ...
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
💔| دلش نمیخواست اصلا کارش بـه اینجا برسد،
اما
انگار بحث دل نبود،
بازی دنیا بـود و بیوجدانی آدمهایش!
.
.
.
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_دوم به همان سرعت که رفته بود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
📖 #قسمت_سوم
درمانده ترین لحظهٔ عمرش را داشت درد می کشید و کاری از دستش بر نمی آمد.
مستاصل شده و ناتوان از نداشتن راه حل سر بالا گرفت و چشم باز کرد. سـرباز با نگاه و دست اشاره کرد به سمت اتاق.
– مادرتون می تونن بیان، به شرطی که ساکت باشن!
مادر تا این حرف را شنید معطل نکرد. با پاهای لرزانش قدم برداشت سمت در
اتاق فرهاد ناچار نفس عمیقی کشید و همراهش شد.
ً با اشارۀ سرباز روی صندلی ردیف اول خودش را رها کرد. اصلا دلش نمی خواست کارش بـه این جا برسد، اما انگار بحث دل نبود، بازی دنیا بود و بی وجدانی آدم هایـش! یک تجربهٔ تلخی را داشت از سر می گذراند که در تمام طول زندگی خیالش را هم نکرده بود.
با صدای قاضی سرش را بلند کرد و تازه یادش افتاد که نه سالم کرده و نه او را دیده است. ناچار سالم کرد و کمی حواس جمع تر نشست. قاضی آرامش کلافه کنندهای داشت یا حداقل که فرهاد این روزها این قدر کم حوصله بود که بی خیالی قاضی بدترش می کرد.
سرش را انداخت پایین. جلسات قبلی خیلی سخت گذشته بود.
دار و دستۀ سروش دلایل زیادی داشتند برای این که اثبات کنند او در درگیری حضور داشته و مقصر اصلی بوده است و فرهاد جز مادرش شاهد دیگری نداشت که اثبات کند در میان آن درگیری نبوده و خانه بوده اسـت. اما هرکاری کرد دلش راضی نشـد که مادر را بکشد میان این هیاهو! خیال خودش را راحت کرد که محکوم میشود.
– حواست این جاست آقای فرهاد محبوبی!
سرش را به سختی بالا آورد و نگاه به صورت قاضی نه، به میز قهوهای مقابلش دوخت.
– چرا حالا مادر را آوردی؟
قبل از آن که فرهاد بخواهد کلامش را پیدا کند، صدای مادر در اتاق پیچید:
– نه آقا من خودم اومدم، بچهم اصلا به من چیزی نگفت.
چشمان قاضی جوان تنگ شد و ابرو در هـم کشید. این دو سه جلسه همه اش از فرهاد شاهد خواسته بـپود و او در مقابل این سئوال سکوت کرده بود. قاضی از مادر پرسید:
– شما نمیدونید چرا اومدید؟
مادر از جایش برخاست و با صدای لرزان گفت:
– فرهاد من پسر بدی نیست. بذارید من ازش دفاع کنم.
قاضی تکیۀ دستانش را از میز گرفت و کمر به صندلی چسباند. در بررسی پروندهها برایش سختترین کار این بود که مادر مجرم بیاید و بخواهد حرف بزند. آنهم اینطور حرف بزند. صدای پرغصۀ مادرها حال خوب روزش را، انرژی مورد نیاز ثابتش را از بین میبرد. نفسی کشید و سعی کرد، خیلی سعی کرد تـا حالش در کلامش اثر نگذارد:
– مگر شما جرم کردید که دفاع کنید؟ آقا فرهاد چند جلسه است اومده، از
خودش هم دفاع کرده.
اشک مادر چکید:
– آره برادرم. من اگر مادر خوبی بودم، فرهادم اینجا نبود. من باید دفاع کنم.
این جملۀ مادر تیر خلاص بود به غیرت فرهاد. بلند شد و رو کرد به مادر. بدون
آن که بخواهد صدایش بلندتر از حد معمول شد.
– مامان! این جا بودن من ربطی به شما نداره. چرا به خودت چیز میگی!
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
هدایت شده از نمکتاب
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه دیگران مقصر نیستن❕❌
°•
خواستن خودمان شرط است 🙃
°•
این فیلم، نوش روحتون :)
°•
"ببینید و ببینانید :)"
°•@namaktab_ir
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_سوم درمانده ترین لحظهٔ عمرش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
📖 #قسمت_چهارم
قاضی جوان از این جدل ها زیاد دیده بود. اما خرج غیرت را نمی توانست ندید بگیرد. آرام دستش را گذاشت روی میز و گفت:
– آقای محبوبی، الان وقت این حرفا نیست. مادر، شما هم باید زودتر میومدید.
مادر ایستاد و صدای لرزانش تمام فضای سرد اتاق بیست متری را پر کرد.
– نه، هنوز دیر نشده. خدا با خدائیش تا لحظۀ بردن جهنم می ذاره مخلوقش دفاع کنه. شما فرهاد من رو نمی شناسید. شاید غرور داشته باشه، گاهی زور بگه؛ اما بیغیرت نیست. آقا، به آقائیت قسم براش حکم زندان نبرید. جوونه، دانشجوئه، این می مونه روش. یه عمر آبروئه، یه عمر عزته.
فرهاد نشست روی صندلی و سرش را میان دستانش فشرد. قاضی این دو سه جلسه دیده بود که او با تیپ و قیافۀ خاص خودش می آید، محکم می نشیند و
مقابل تمام حرف و حدیث ها تنها یک جمله را تکرار می کند:
– من اینکار را نکردم.
اما امـروز بـا آمدن مادر به هم ریخته بود. اختیار پرونده دست قاضی بود که هنوز هم به نتیجه نرسیده بود؛ سروش و شاهدینی که آورده بود یک هماهنگی شک برانگیزی داشتند که باعث می شد برای دادن حکم کمی تامل کند.
مادر از سکوت قاضی استفاده کرد و گفت:
– شما، شما فقط یه فرصت بدید. من میرم به دست و پای مادر آقا سروش می افتم. مادرا حرف همو می فهمنـد. فرهاد من حیفه آقا. خیلی حیفه. خیلی توان داره. حیفه آقا. از فرهاد من برمیاد کوه بکنه. نه بره کنج زندون خراب بشه.
بقیۀ حرفهای مادر با صدای هق هق گریه اش همراه بود.
– آقـا محبت مادر، کار امروز و دیروز نیست. خدا داده، حوا هم بین هابیل و قابیلش فرق نذاشت، چون مادر بود. من هم یه مادرم و شما باید گوش بدی. شمام یـه قاضی هستین و باید مثل امیرالمومنین حکم کنی… من شاهدی هستم که میگم اون ساعت بچه من خونه بوده.
با این حرفها انگار توانش تمام شد، آرام روی صندلی نشست و گفت:
– هر چند که شهادت من تنها کافی نیست، ولی شـما به این جوون من یه حکمی بده که هم قضاوت کرده باشی، هم زنده کرده باشی… زنده.
قاضی آدم صبوری بـود. آنقدر صبور که یکی دو روز فرصت بدهد. مادر هم، مادر بود؛ آن قدری که اول برود پابوس امامزاده و بعد هم خود سروش را گوشهای تنها گیر بیاورد.
قاضی جوان آن روز تـا شب بشود، به سختی کار کرد. بعضی روزها همینطور سنگین است؛ ساعت هایش لنگی می زند در راه رفتن و همین هم است که یک ساعت، اندازۀ سه ساعت طول می کشد و یک روز با حجم سـه روز پیش می رود. کوتـاه و بلنـدی زمسـتان و تابسـتان هـم اثر ندارد. روح انسانهاست که اثر دارد.
حرف ها و عمل ها، نیت ها و افکار و… هر کدام بار انرژی خودش را دارد.
مادر و فرهاد آدم هایی نبودند که بتوانند او را آزار دهند اما… حرف مادر خرابش کرد. تمام شب را بیدار ماند و به روند پرونده فکر کرد. حرف ها و حرف ها. قاضی ها با حرف هاست که حرفه ای می شوند. برای حل معما ها، خیلی از نشانه ها را در همین حرف ها پیدا می کنند، عکس ها و فیلم ها هم حرف دارند که می شوند مدرک…
اما بالاتر از همۀ آن ها حرف مادر بود که قاضی را واداشت تـا تصمیم مهمی برای حکمش بگیرد. دوباره سروش و شاهدانش را خواست تا تعیین تکلیف نهایی کند.
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8