eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
- آقا خب آدم عصبانی یه حرف چرتی می زنه. بدیش این بود که شما اومدید و شنیدید. و با صدای آرامی می گوید: - ببخشید. دست از صورتش می کشد و خودکاری از روی میز بر‌می‌دارد. دکمه ی خودکار را بالا و پایین می کند و می گوید: - مگر به من هم فحش دادی؟ وحید سر تکان می دهد و تند می گوید: - نه نه آقا! نمی توانم از این صورت آرام حالش را بفهمم و این عصبی ام می کند. اگر نگاهش را از جمادات بگیرد می بیند که یک جاندار زل زده است به صورتش. هر چند که این مدت مثل یک جانور به جان مدرسه افتاده ایم. صورتش را بالا می گیرد و چشم می دوزد به وحید: - پس چیو ببخشم؟ وحید مانده است که چه بگوید. فکر کنم حاضر است بار دیگر زمین بخورد، اما این‌طور بازخواست نشود. - همین جوری. آخه این جواد دیگه شورشو درآورده! ولی خب... تو حضور شما بد بود دیگه... شوری را راست می گوید. ولی من همینم که هستم. هر‌کس مشکل دارد و ناراحت است از مدرسه برود: - آهان منظورت اینه که احترام من رو نگه نداشتی. این منّ و منّ کردن وحید را هم دوست ندارم. محکم مثل یک مرد بگوید: آره فحش دادم. حرفیه؟ لبخند می زند: - یعنی اگه می دونستی هستم و جواد این کار رو جلوی من انجام می داد تو حرفی نمی زدی؟ وحید سکوت می کند و سرش را پایین می اندازد! این معاون ما همیشه متفاوت بوده، همین هم هست که تا حالا با من شاخ به شاخ نشده است. زیاد برایش شاخ و شانه کشیده ام، اما انگار که نه شاخ دارد و نه شانه. وحید درمانده شده است: - نه؛ من تا حالا به هیچ معلمی بی احترامی نکردم. - به خودت چی؟ این را در حالی که باز من را ندید می گیرد، رو به وحید می گوید. - به خودمون؟ @daghighehayearam
اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو ساعت تا قرارم فرصت دارم. بسوزد این زندگی که دقیقه ی نود همه چیزت را به هم می زند. آن هم الآن که نیم ساعت است تازه توانسته ام نصف موهایم را به راه بیاورم. می روم سراغ اتاق آتوسا. نیست، اما اتوی مویش سالم است. نیم ساعت دیگر کارم تمام می شود. به میترا قول داده ام ببرمش کافی شاپ سیروس، تازه باز شده و دلچسب است. راه می افتم و ده دقیقه دیر هم میرسم. میترا تا گردن توی موبایل است. سر خم می کنم روی موبایلش. توی گروه «بچه های معرکه» دارد پیام رد و بدل می کند. دستش را بی هوا می گیرم و هین بلندی می کشد. می کشمش سمت در کافی شاپ و می گویم: - انقـدر خـم شـدی قـوز در میاری. می دونی که مـن دختر قوزی دوست ندارم. سیروس تحویل می گیرد. ترفندشان است. اصلا اصل درآمدش را با همین زبانش درمی آورد. یک فنجان چای را می دهد هشت هزار تومان و یک کافی میکس را بیست تومان. اینکه می آییم به خاطر اخلاقش است. این را برای میترا می گویم که از تعظیم سیروس، خرکیف شده است. - رفتی امروز کتابخونه؟ سری تکان می دهم که ادامه ندهد. از وقتی بابا فشار آورد برای رتبه ی بالا، از کنکور متنفرتر شده ام. - تهران دیگه؟ - نـچ... شـریف. بابـا یـه پـا گرفتـه شـریف. مامـان هـم کـه اصـلا حرف تو کله ش نمیره. دستان ظریفش را دور فنجان حلقه می کند و ناخن های مصنوعی اش را روی هم می گذارد. حرکاتش را طوری پیش می برد که من ببینم. کمی از نسکافه اش را لب می زند. رنگ قرمزی حاشیه ی فنجان را می گیرد. چشم از رنگ قرمز می گیرم و به صورتش می دوزم. - تـو، هـم خیلی شانس داری، هـم استعداد داری. هـر چـی بخوای می آری. منم که برای سال دیگه باید جون بکنم. - غصـه نخـور، هـر وقـت بگـی بـرات زمـان می ذارم و کمکت می دم. باید بیای همونجایی که من میرم. ذوقش به خنده ام می اندازد. سیروس می آید و با اجازهای تعارفی می گوید و وقتی سر تکان می دهم، صندلی را عقب می کشد و کنارمان می نشیند. نگاهی طولانی به صورت میترا می کند و می گوید: - پسـر ایـن زیبـای خفتـه رو همه جـا دنبـال خودت نبـر. باید توی قاب طلا، از دور بگذاریش تماشا! خوشم نمی آید اما لبخند می زنم. میترا اما خوشش می آید و برای سیروس ناز می کند. از بچه گی اش است و چیزی نمی گویم... چند دقیقه ای که کنارمان می نشیند فقط زبان می ریزد و میترا همراهی می کند. نه اینکه ناراحت شوم... نه... بالاخره هرکس برای خودش دارد زندگی می کند، آزاد است و من از تعصب های خرکی بیزارم... زیاد نمی مانیم و از کافه بیرون می زنیم تا میترا را برسانم. شب دوسه ساعتی که می خوانم جواد پیام می دهد: - امروز حالت بهتره یا هنوز پاچه می گیری؟ - سگ خودتی! - پـس معلومـه روز شـیکی داشـتی، فـردا اومـدی کتابخونـه جزوه های اقای حفیظی رو بیار کپی کنم. - شـبم هـم شـیک اسـت، خیالـت راحـت. خوشـی های نقـد را دیوانه باشم دودستی نچسبم به خاطر خوشی نسیه ای که شاید نباشد. - نقد و نسیه نوش جونت. فقط هار نباش! - نسـیه رو هـم خـودم مدیریـت می کنـم حالشـو می بـرم، نیـاز بـه کس و چیزی ندارم. جواد جوابی نمی دهد؛ اما دلم می خواهد کمی سربه سر مهدوی بگذارم. اسمش را گذاشته ام «فنا» بس که حرف هایش یک جوری است. کنارش حس می کنی همه چیزت بر باد فنا است. تمام تصورات و خیال ها و آرزوها و لذت هایت. می نویسم: «همین جوادی که برایش گفتی و گفتی. وقتی تو کنارش نیستی تمام داده هایت را بر فنا می دهد. دوباره خودش است... خود درست و حسابی اش که همه چیز را طبق حالش کیف می کند. از تو و ندیده هایت، هیچ هم یاد نمی کند.» @daghighehayearam
📚اینک شوکران1 پاهایم می‌کشید روی زمین. کفشم داشت درمی‌آمد. چند کوچه آن طرف‌تر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید «اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمی‌دیدم. گفتم «آره.» گفت «عضو کدام‌گروهی؟» گفتم «گروه چیه؟ این‌ها اعلامیه‌ی امامند.» کلاهش را بالا زد. - تو اعلامیه‌ی امام پخش می‌کنی؟ به‌م برخورد. مگر من چه‌م بود؟‌ چرا نمی‌توانستم این کار را بکنم؟ گفت «وقتی حرفای امام روی خودت اثر نداشته، چرا این کار را می کنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟» و رویش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه، عرف بود. لباس‌هایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. به‌ش ندادم. پایش را گذاشت روی گاز و گفت «الآن می‌روم تحویلت می‌دهم.» از ترس، اعلامیه‌ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت «برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی این‌ها چی نوشته، بیا دنبال این کارها.» نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش می‌خواهد بگوید. گفتم «شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرف‌ها را بزنید. من هم چادر داشتم هم روسری. آن‌ها را از سرم کشیدند.» گفت «راست می‌گویی؟» گفتم «دروغم چیه ؟؟ اصلا شما کی هستید که من به شما دروغ بگویم؟» اعلامیه هارا داد دستم و گفت بمانم تا برگردد. ولی دنبالش رفتم ببینم کجا می‌رود و چه کار می‌خواهد بکند. @daghighehayearam
با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا این‌جایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی‌‌ست که برادر‌‌هایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده، بلکه تحمل کرده است! پسر‌ها آن‌قدر شلوغ هستند که تمام دنیای مرا به هم می‌ریزند. کودکی‌ام را کنارشان زندگی نکرده‌ام و حالا مانده‌ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی‌یکدانه، شده‌ام بچه پنجم خانه. مبینا برای پروژه درس همسرش عازم خارج ‌است و من هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دو‌‌تایی این روزها را می‌‌شماریم و نمی‌‌خواهیم که تمام شود. گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می‌آوری، پیش خودت فکر می‌کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهایی‌ات را به آن می‌اندیشیدی! یعنی بالاتر از این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه‌ریزی‌ای… جز این، انگار زندگی یک‌نواخت و خسته‌کننده می‌شود. یادم می‌آید من و دوستان مدرسه‌ای‌ام تابستان‌ها به همین بلا دچار می‌شدیم. انواع و اقسام کلاس‌ها و گردش‌ها را تجربه می‌کردیم تا اثبات کنیم زنده‌ و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را در نوشته‌های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست‌وجو می‌‌کردیم، آن‌هم تا نیمه‌های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود… نگاهی به اتاقم می‌اندازم. این‌جا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه کوچک و حوض فیروزه‌ای. فقط کاش پنجره‌ام چوبی بود و شیشه‌های آن رنگی. آن‌جا که بودم گاهی ساعت‌های تنهایی‌ام را با بازی رنگ‌ها، می‌گذراندم. خورشید که بالا می‌آمد پنج‌پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه‌ها روی زیلوی اتاق می‌افتاد؛ اما شیشه‌های ساده پنجره این‌‌جا، نور را تند روی قالی می‌اندازد و مجبور می‌شوم اتاقم را پشت پرده پنهان‌‌کنم. عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته‌ام مقابل چشمانم تا فراموش نکنم گذشته‌ای را که برایم شیرین و سخت بود. *** – لیلا… لیلی… لیلایی… علی است که هر طور بخواهد صدایم می‌کند. در اتاق را که باز می‌کنم می‌گوید: – اِ بیداری که؟ – اگه خواب هم بودم دیگه الآن با این سروصدا بیدار می‌شدم. – آماده شو بریم. در را رها می‌کنم و می‌روم پشت میزم می‌نشینم. کتاب را مقابلم باز می‌کنم. – گفتم که نمی‌آم. خودتون برید. تکیه‌اش را از در برمی‌دارد. – با کی داری لج می‌کنی؟ نگاهش نمی‌کنم. – وقتی لج می‌کنی اول خودت ضرر می‌کنی. هیچ چیزی رو هم نمی‌تونی تغییر بدی. نه نگاهش می‌‌کنم و نه جوابش را می‌‌دهم. @daghighehayearam
من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقتمان پابرجا ماند. هرچند علیرضا هنوز با من مچ تر است تا آرشام. امروز هم انقدر حواسش پرت بود که نتوانست کتابخانه بماند. قبل از اینکه من سوار موتورش بشوم گاز کش رفت. از وقتی که رفتیم شمال و برگشتیم متوجه یک چیزهایی شدم که برایم کمی ترس داشت. علیرضا داشت کاری می کرد که مثل همۀ کارهای خلاف ما نبود. یک راست رفتم در خانه شان. کسی پشت آیفون می گوید که با دوستانش رفته است بیرون. با جواد تماس می گیرم و نیست. علیرضا با آرشام هم نیست. کمی معطل می کنم شاید بیاید. پیام ها و تماس هایم هم فایده ندارد. راهی خانه می شوم. در را که باز می کنم بوی کیک می زند توی سر و صورت و گوش و چشمم و آب از گوشه های میانی دهانم راه می افتد. توی راه پله ها دعا می کردم که بو از خانۀ خودمان باشد که باش... باش، آمین شد. پا می کشم سمت آشپزخانه و اول گیسوی کمند خواهرم ملیحه را می بینم که دستانش پر از آرد و در دنیای خودش غرق است. دنیایش را دوست دارد. آهسته می روم و انگشتم را فرو می کنم وسط خامه های تازه ریخته شده روی کیک. چنان جیغ می کشد که خودم هم می ترسم و... دستانم را به نشانۀ تسلیم بالا می برم. می افتد روی صندلی. حال ندارد چیزی بارم کند فقط می نالد: - وحید پینوکیو آدم شد... تو چرا آدم نمی شی؟ تکه ای از کیکش را می کنم. گرسنه ام شده و بوی کیک بدتر کرده من را: - اون کارتُن بود، کارتُن. برایم تکه ای کیک می برد و توی بشقاب می گذارد. همین خوب است. دختر باید مهربان باشد. آخرش یک ماچ از لپش می کنم و یک ده هزار تومانی می دهم و آرامش می کنم. چه زندگی پرخرجی... آخر شب علیرضا سه ساعت آنلاین است اما پیام های هیچکدام از ما سه نفر را نمی خواند. جلوی چشمان مادرم اوکی می کنم قهوه خانه را! کمی نگاهم می کند اما می داند که سر به سر یک جوان هفتاد کیلویی گذاشتن فقط لجبازی نتیجه می دهد. دو روز است که بچه ها را ندیده ام و با علیرضا هم کَل انداختم سر حال و احوالش و حالا هم با اشارۀ جواد، جمعی می رویم پاتوق! جواد محشر قلیان می کشید. نی را که می گذاشت روی لب هایش، سی ثانیه کام می گرفت و بعدش سی تا حلقه دود، بیرون میداد. قیافۀ جواد دیدن داشت موقع پُک زدن. فرقی هم نمی کرد سیگار و قلیان. حریص نمی کشید؛ شیک می کشید. هیچ وقت هم همراهش نبود، برایش می آورند. علیرضا فندک طلایی برایش خریده بود، سیگار را که تعارفش می کرد، حاضر نبود خم بشود و بردارد، باید جعبه را تا بالاترین حد، مقابلش می گرفت، با منش خودش، می کشید بیرون و می گرفت دست چپ و... جواد همیشه هم نمی کشید. راحت می گفت: نه! اوقاتی که حالش خوب بود نه می آمد شیره کش خانه یا همان قلیانسرا، نه دست چپش بالا و پایین می شد. بچه ها دیگر عادتشان شده بود، اما جواد به قول خودش به تنگ که می آمد و بدبخت که می شد در قلیانخانه را هل می داد. مادرم همیشه می گفت: «ظاهر چپق خانه ها از توی خیابان همیشه خوب است. نمای جذاب. اما با همان هُل باید دوزاریتان بیفتد که دستی که هل می دهد از همه جا کوتاه است که رفته آنجا.» علیرضا با همان حال بدبختی مقابلمان چهار زانو می نشیند و نگاهش را هم می دزدد. جواد محلش نمی دهد. من مشغول موبایلم می شوم و آرشام با پا می کوبد به پایش و می گوید: - سرت کدوم وری چرخیده که ما رو نمی بینی؟ دستی به صورتش می کشد و می گوید: - خیلی به من ور نرید. با این حرفش جواد براق می شود توی صورتش و می گوید: - باشه پس مثل آدم بگو چی شده! دلم نمی خواد حالت خرابتر که شد همه رو به غلط کردن بندازی! علیرضا نگاه طولانی به صورت جواد کرد و بلند شد و رفت. فضا پر از دود بود و تا از بین همۀ دودها برود بیرون سه تایی نگاهش کردیم. جواد کلافه شده بود و هر سه تایی عصبی. قهوه خانه برایمان تنگ شده بود. هوا کم آورده بودم. از درز و دورزش دود است که بیرون می زند، چون از تمام سوراخ های صورت و بدن آدم های تویش که همین بچه های چهارده تا سی ساله های بدبختند، دارد دود بیرون می آید. اصلا حرف بوی سیب و لیمویش نیست. نفهم که نیستیم... اینها هم مثل رنگ اسمارتیز است. تویش همان شکلات، بیرونش قرمز و زرد و آبی!! جواد دست می کند توی جیبش و یک تراول می گذارد روی فرش و بیرون می رود. @daghighehayearam
📚 پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.» با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که موهای بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.» پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد. @daghighahayearam 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚 📖 سینا لبخند پهنی زد و گفت: – همیشه پای یک زن در میان بوده. حالا پای نود زن. کار سخت نیست، تلخه! باخت هم رو شاخشه! دو سر باخته! شهاب دستی به موهای لختش کشید و به مزاح سینا با تامل لبخند ­زد و گفت: – شاید همسایه­ ها اشتباه گزارش داده باشن، شاید این خونه با گزارشی که از رابط ترکیه داریم هیچ ارتباطی نداشته باشه… به نظرت می­شه امید داشت که هیچ خبری نیست؟ با این دید یک بررسی کنیم. قال قضیه کنده شه! سینا با انگشت ضرب گرفت روی فرمان و گفت: – خونه­ ای که برای هر ورود باید یک­ بار زنگ فشرده بشه، و هر کس نمی­ تونه واردش بشه؛ یعنی رفت و آمد ها کاملا شناخته شده و با حساب کتابه. یعنی مشتری­ ها، مشتری واقعی نیستند، یا اگر واقعی هستند براشون برنامه ­ای چیده شده که خودشون خبر ندارن و… شهاب با تأمل و مرور چند روز گذشته و ثبت رفت و آمد ها و گزارش نیروی خارج آرام لب زد: – یعنی آدم ­های داخل خونه، نیروهای آموزش دیده و پای کارن! سینا ادامه داد: – شاید می­آن مشق بگیرن، ببرن رونویسی کنن. با رصد این مدت ما، این برداشت عاقلانه­ تره… باید جوانب قضیه رو کامل دید. در خانه که باز شد، هر دو در سکوت خیره شدند به ماشین تویوتای تیره ­ای که از آن خارج شد. شهاب سر تکیه داد به صندلی و سینا ضرب انگشتانش روی فرمان تند تر شد و گفت: ‌- ساعت ده شب و اینم آخرین زن این موسسه­ ی بی­ نام. البته تیمی که یه هفته این­جا مستقر بوده هم، خبر رو تایید کرده ولی این­ طوری کار پیش نمی­ره، باید بریم داخل ساختمون! ما که دو روزه این­جاییم جز این رفت و آمد ها چیزی ندیدیم. فکر کنم اون کسی که زنگ زده و خبر داده یه برنامه­ ای دیده. کروکی رو داریم؛ دو تا در داره که یکی از درها از کوچه­ ی بغلیه. حفاظش رو می شه رد کرد اگر یه دوربینه باشه. می­ مونه موقعیت داخل که اول باید دستمون بیاد. شهاب با فرمانده تماس گرفت و توضیح کار را داد و قرار فردا را گذاشتند. @daghighehayearam 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🌺🌸 🌸 ۲ در را با سروصدا بست و مقابل آینه ‌ایستاد، شانه از دستش روی زمین افتاد. نگاهش رفت روی محمدحسین و تکان آرام دست‌هایش. اگر ساکت می‌ماند دوباره خوابش می‌برد. دستی روی میز ‌کوبید تا خم شود. از شدت ضربه چراغ مطالعه افتاد و خودکار کنارش پرت ‌شد کنار رختخواب! محمدحسین نچی کرد و دستش را از زیر ملافه بیرون آورد. صدایش خش خستگی و بدخواب‌‌ شدن را با هم نشان داد: - کی آدم می‌شی! شلوارش را از چوب لباسی برداشت و نشست روی صندلی. بدون آن‌که جوابی بدهد پای راستش را فرو کرد توی پاچه. محمدحسین ملافه را از روی صورتش کنار زد و با چشمانی نیمه باز خیره‌اش شد و لب زد: - خوبی شما؟ در کمد را باز کرد و لباسی بیرون کشید. تیشرتش را با یک بلیز عوض کرد. سکوتش آزار دهنده بود. محمدحسین نیم‌خیز شد و گفت: - حالا که بیدارم کردی داری کدوم ور می‌ری؟ مقابل آیینه ایستاد و شانه را با تندی به موهایش کشید. محمدحسین طاقت نیاورد و متکا را پرت کرد سمتش. با ضرب خورد به کمرش و پاهایش به جلو خم شد. درجا شانه را سمتش پرت کرد که محمدحسین شانه را در هوا گرفت. کمی دیر جنبیده بود دماغش انحنا پیدا می‌کرد: - دوباره که سیمات قاطی کرده شما! - برای چی وقتی می‌آی همش می‌خوابی؟ محمدحسین ملافه را کنار زد و کامل نشست. دستی بین موهایش کشید. نگاهی به ساعت روی میز کرد. کلاً اگر دو ساعت خوابیده بود. بی‌انصاف چه بد به هم می‌کوبید همه چیز را: - فرمایش؟ جوابی از مصطفی که نگرفت بلند شد و ملافه را تا ‌زد: - صبر کن من لباس بپوشم بریم یه دور بزنیم. محمدحسین می‌دانست که یک جای عالم مصطفی کج شده و او هم دارد کج خلقی می‌کند. کرۀ زمین به‌خاطر همین گرد است که در زندگی آدم‌ها نه کجی وجود داشته باشد و نه زاویه. اما کلۀ پوک مصطفی این حرف‌ها را درک نمی‌کرد. با کجی و سختی، زاویۀ تند پیدا می‌کرد. به هم ریختگی هورمونی این دوران هم بود. محمدحسین وقتی از مادر شنید خاله دارد می‌آید و مصطفی را در حال غرغر کردن دید، دو زاریش افتاد که صغری و کبری این بدخلقی، در حدود همین مهمانی است. 🌸 🌺🌸@daghighehayearam 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_دوم به همان سرعت که رفته بود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 📖 درمانده‌ ترین لحظهٔ عمرش را داشت درد می‌ کشید و کاری از دستش بر نمی‌ آمد. مستاصل شده و ناتوان از نداشتن راه حل سر بالا گرفت و چشم باز کرد. سـرباز با نگاه و دست اشاره کرد به سمت اتاق. – مادرتون می‌ تونن بیان، به شرطی که ساکت باشن! مادر تا این حرف را شنید معطل نکرد. با پاهای لرزانش قدم برداشت سمت در اتاق فرهاد ناچار نفس عمیقی کشید و همراهش شد. ً با اشارۀ سرباز روی صندلی ردیف اول خودش را رها کرد. اصلا دلش نمی‌ خواست کارش بـه این جا برسد، اما انگار بحث دل نبود، بازی دنیا بود و بی‌ وجدانی آدم‌ هایـش! یک تجربهٔ تلخی را داشت از سر می‌ گذراند که در تمام طول زندگی خیالش را هم نکرده بود. با صدای قاضی سرش را بلند کرد و تازه یادش افتاد که نه سالم کرده و نه او را دیده است. ناچار سالم کرد و کمی حواس جمع‌ تر نشست. قاضی آرامش کلافه کننده‌ای داشت یا حداقل که فرهاد این روزها این قدر کم حوصله بود که بی‌ خیالی قاضی بدترش می‌ کرد. سرش را انداخت پایین. جلسات قبلی خیلی سخت گذشته بود. دار و دستۀ سروش دلایل زیادی داشتند برای این که اثبات کنند او در درگیری حضور داشته و مقصر اصلی بوده است و فرهاد جز مادرش شاهد دیگری نداشت که اثبات کند در میان آن درگیری نبوده و خانه بوده اسـت. اما هرکاری کرد دلش راضی نشـد که مادر را بکشد میان این هیاهو! خیال خودش را راحت کرد که محکوم می‌شود. – حواست این جاست آقای فرهاد محبوبی! سرش را به سختی بالا آورد و نگاه به صورت قاضی نه، به میز قهوه‌ای مقابلش دوخت. – چرا حالا مادر را آوردی؟ قبل از آن که فرهاد بخواهد کلامش را پیدا کند، صدای مادر در اتاق پیچید: – نه آقا من خودم اومدم، بچه‌م اصلا به من چیزی نگفت. چشمان قاضی جوان تنگ شد و ابرو در هـم کشید. این دو سه جلسه همه‌ اش از فرهاد شاهد خواسته بـپود و او در مقابل این سئوال سکوت کرده بود. قاضی از مادر پرسید: – شما نمیدونید چرا اومدید؟ مادر از جایش برخاست و با صدای لرزان گفت: – فرهاد من پسر بدی نیست. بذارید من ازش دفاع کنم. قاضی تکیۀ دستانش را از میز گرفت و کمر به صندلی چسباند. در بررسی پرونده‌ها برایش سخت‌ترین کار این بود که مادر مجرم بیاید و بخواهد حرف بزند. آن‌هم این‌طور حرف بزند. صدای پرغصۀ مادرها حال خوب روزش را، انرژی مورد نیاز ثابتش را از بین می‌برد. نفسی کشید و سعی کرد، خیلی سعی کرد تـا حالش در کلامش اثر نگذارد: – مگر شما جرم کردید که دفاع کنید؟ آقا فرهاد چند جلسه است اومده، از خودش هم دفاع کرده. اشک مادر چکید: – آره برادرم. من اگر مادر خوبی بودم، فرهادم اینجا نبود. من باید دفاع کنم. این جملۀ مادر تیر خلاص بود به غیرت فرهاد. بلند شد و رو کرد به مادر. بدون آن که بخواهد صدایش بلندتر از حد معمول شد. – مامان! این جا بودن من ربطی به شما نداره. چرا به خودت چیز میگی! 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8