eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
- خیلی بهترم. تو توی تخت بخواب... من خسته شدم از بس خوابیدم... می خواهم بروم ایمیل هایم را نگاه کنم. اگر خوابم گرفت هم روی کاناپه ی سالن می خوابم. آنجلا هومی کرد و خودش را کشید توی تخت و خوابش برد. « ببین حتی خوابیدنش هم به بچه ها رفته.» خندید. « تو از کجا می دانی بچه چه طور می خوابند؟ یک جوری می گویی انگار هشت تا بچه بزرگ کرده ای.» آنجلا روز بعد را هم پیش جوآنّی ماند. برایش مرغ ایتالیایی با سس پونه درست کرد. با هم فیلم شکسپیر عاشق را تماشا کردند و کلی به حال و روز شکسپیر خندیدند. چهره ی بی نمک گویینت پالترو را دست انداختند. تلویزیون تماشا کردن که دیگر حرفی یا خبری از ادواردو نداشت. - زود فراموشش کردند جوآنّی، نه؟ پرنسس دیانا که مرد تا چند ماه همه جا حرف از او بود. - ماریسا دیگر تماس نگرفت؟ - من همان روز اول بهش زنگ زدم گفتم که مریضی و نمی توانی بروی نشریه. گفتم تو گفته ای که زنگ بزنم. دیروز هم زنگ زد من گوشی ات را جواب ندادم. بعد زنگ زد به گوشی خودم. پرسید ازت خبر دارم یا نه؟ گفتم بهش سرزده ام و بهتر بوده. گفت پس چرا به خود ما تلفن نمی زند؟ نکند با ما قهر است؟ گفت دوباره دیروز بحث را با هیئت مدیره ی نشریه مطرح کرده، اما انگار از دفتر خود سناتور گفته اند فعلاً صلاح نیست روی این حادثه بیشتر از این مانور داده شود. گفت یک سوژه ی دیگر برایت سراغ دارد. گفتم اگر جوآنّی بهم زنگ زد می گویم که باهات تماس بگیرد. - نگفتی بهش که اینجایی؟ - حالا هر وقت توانستی یک زنگ بهش بزن. جوآنّی ظرف سوپ را کنار زد و از پشت میز بلند شد. - ممنون آنجلا. خیلی وقت بود توی خانه چیزی که بشود اسمش را گذاشت غذا، نخورده بودم. دیگر داشت یادم می رفت که غذاهای دیگری غیر از منوهای رستوران ها هم وجود دارند. @daghighehayearam
رو به من گفت: «ما هر چه را بخواهیم، صاحب می‌شویم. شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید.» از طرف کوچه که خلوت بود، راه افتاد برود‌. گفتم: «خواهیم دید.» من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم. به مسرور گفتم: «در این باره چیزی به ابوراجح نگو. بگذار هلال خودش با او صحبت کند.» - یعنی این قوها این‌قدر ارزش دارند؟ - برای کسانی که نمی‌دانند با ثروت فراوانشان چه کنند، بله. می‌خواستم بروم که مسرور آستینم را گرفت. نگاه خیره‌ام را که دید، آستینم را رها کرد. مِن‌مِن‌کنان پرسید: «موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟» - از کجا باخبر شده‌ای؟ - از ابوراجح چیزهایی شنیدم. - راست می‌گویی. چیزهایی شنیده‌ای، ولی درست نشنیده‌ای. کسی که پشت دیوار، گوش می‌ایستد، نمی‌تواند همه‌ی گفته‌ها را خوب بشنود. اگر سؤالی داری، از ابوراجح بپرس. - او چیزی را از من مخفی نمی‌کند. شاید تو از ریحانه خواستگاری کرده‌ای و آن میهمانی برای همین است. از سادگی‌اش خندیدم. - تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی‌کند؛ پس چرا می‌گویی شاید؟ آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود‌. خواستم به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده‌ام و میهمانی روز جمعه، ارتباطی به این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی دربیاورم، ولی نگفتم. در آن لحظه نمی‌دانستم که صحبت کوتاه من با مسرور، چه فاجعه‌ای را به دنبال دارد. @daghighehayearam