#ادواردو
#صفحه_111
جوآنّی اصرار کرد که باید خود سناتور را ببیند، اما تراپونتی زیر بار نرفت.
- ببینید خانم تراپونتی، من در ضمن تحقیقاتم به موارد مشکوکی برخورد کرده ام که باید آن ها را به سناتور اطلاع بدهم تا خودشان برای تحقیقات بیشتر یک فکر جدی تر بکنند. این حق سناتور است که بدانند شاید دادستانی اشتباه کرده و شاید اصلاً موضوع مرگ جناب ادواردو خودکشی نباشد. شاید پای یک قتل در میان باشد. نباید بگذاریم خون جناب ادواردو پای مال شود. باید حقیقت معلوم بشود. باید به اجرای قانون کمک کنیم.
تراپونتی فقط نگاه می کرد؛ بی آن که تأیید کند یا انکار یا حتی تعجب کند، فقط دست آخر یک لبخند چاشنی صحبتش کرد و گفت:
- شما دیدگاه ها و ایده های تان را در این مورد برای جناب سناتور بنویسید. ما یادداشت را می دهیم به سناتور و در صورت لزوم خدمتتان تماس می گیریم.
جوآنّی کاغذ و خودکاری را که تراپونتی به طرفش گرفته بود گرفت. چند باری متن های مختلفی را نوشت. مرور کرد و دوباره از سر نوشت. جاهایی را خط زد و چیزهایی را اضافه کرد. « متنی که از طرف کسی ارسال می شود باید هم در شأن گیرنده باشد و هم نشان دهنده ی شأن فرستنده. آنیلی هم کم آدمی که نیست، سناتور مملکت است. رئیس بزرگ ترین بنگاه اقتصادی مملکت است. روزی صد تا نامه به دستش می رسد. باید طولانی نباشد چون وقت خواندن نامه های طولانی را ندارد.
@daghighehayearam
#رویای_نیمه_شب
#صفحه_111
از حیاط سرسبز دارالحکومه میگذشتیم. با حرفهای قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاهچال، چقدر خوشحال شده. برایم دردآور بود که ریحانه به خاطر نجات حماد، از من سپاسگزار باشد. احتمال میدادم در میهمانیِ روز جمعه، به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم. اگر به او میگفتم که حماد سالم و سرحال است، فکر میکرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده. از دلم گذشت: «آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من، تعبیر شود و به همسر دلخواهش برسد؟» به خودم نهیب زدم: «تو اگر به ریحانه علاقه داری، باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر، مهمتر باشد. این خودپرستی است که او را تنها به این شرط، خوشبخت بخواهی که با تو ازدواج کند. اگر او با حماد به سعادت میرسد، باید به ازدواج آنها راضی باشی.»
این نهیب، مثل مشک آبی بود که روی کوهی از آتش بریزند. این توجیه و دلداریها نمیتوانست آرام و راضیام کند. با یادآوردن ایمانی که ابوراجح به خدا داشت، آرامشی در خودم احساس کردم. در دل به خدا گفتم: «بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد. تو هم مرا به آنچه رضای توست، راضی و خوشحال کن!»
امینه از کنار نردههای طبقهی دوم، دست تکان داد. منتظر ما بود و میمونها را در بغل داشت. خواستم بروم که قنواء گفت: «حالا وقت آن است که واقعیت را به تو بگویم.»
وارد اتاق که شدیم، روی سکو نشستم. خسته شده بودم.
- امیدوارم نمایش تازهای در کار نباشد. باور کنید اصلاً حالش را ندارم!
قنواء نیز نشست. امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست گرفت.
@daghighehayearam