فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چگونه از ماه رمضان بیشتر بهره ببریم؟
@daghighehayearam
اینک شوکران ۱
#قسمت_نهم
روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت «نمی دانی چه خبراست. مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو.»خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پولدارِ تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت .تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد. خانواده ی متوسطی داشت. حتا اجاره نشین بودند. هرکس می شنید، می گفت «تو دیوانه ای. حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی. کی این کار را میکند؟» خب، من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را میکردم.
یک هفته شد یک ماه .ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت «من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه. لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم، فرشته ؟»
منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند. گفتم «اگر مخالفید با پدر می رویم محضر، عقد می کنیم.»
خیالم از بابت او راحت بود. آنها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم «نمی خواهم مهریه ام بیش تر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد.» اما به اصرار پدر، برای اینکه فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومان راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد وپنجاه هزار تومان. عید قربان عقد کردیم. عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم.
@daghighehayearam
#قسمت_دهم
- حالامن قربانی شدم یاتو؟
منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پسِ زبانش که برنمی آمد. فرشته چشم هایش را دزدید و گفت «این که این همه فکرندارد. معلوم است، من.»
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ "۲۱ بهمن ۵۷ " که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذرهذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رؤیاهایش بود؛ قابل اعتماد، دوست داشتنی، ونترس.
هرچه من ازبلندی می ترسیدم او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. میگفت «دختری با سه، چهار تا ژ۳ و یک قطار فشنگ دوشکا، ده، دوازده تا پشتبام را می پرد، چه طور از بلندی می ترسد؟
کوه که می رفتیم، باید تله اسکی سوار می شدیم . روی همین تله اسکیها داشتم حافظ قرآن می شدم .من را می برد پیست موتورسواری . می رفتیم کایت سواری . اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبرد کوبا وانقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصاً رمانهای تاریخی، با هم می خواندیمشان.
منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن .خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش، علی، برادر خوانده شده بود، فقط بهخاطر اینکه علی روی پشت بام خانهشان یک قفس پر از کبوتر داشت.
پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر میپرسد «می خواهی درس بخوانی یا نه؟»
منوچهر می گوید «نه.» برای اینکه سرعقل بیاید، می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت «تو باید درس بخوانی.»
می نشست درس خواندنم را تماشا میکرد. دوست داشتیم همهی لحظه ها در کنار هم باشیم. نه برای اینکه حرف بزنیم، سکوتش را هم دوست داشتم.
@daghighehayearam
👶 فرزندانمان را از کودکی به کتابخوانی عادت دهیم.
📚 رهبر انقلاب: به فرزندانمان هم از کودکی عادت بدهیم کتاب بخوانند؛ مثلاً وقتی میخواهند بخوابند، کتاب بخوانند.
📆 یا وقتی ایام فراغتی هست، روز جمعهای هست که تفریح میکنند، حتماً بخشی از آن روز را به کتاب خواندن اختصاص دهند.
📗 در تابستانها که نوجوانان و جوانان محصّل، تعطیلاند حتماً کتاب بخوانند. کتابهایی را معین کنند، بخوانند و تمام کنند. ۷۲/۲/۲۱
@daghighehayearam
اینک شوکران ۱
#قسمت_یازدهم
توی همان محلهمان یک خانه اجاره کردیم. نیمهی شعبان عروسی گرفتیم. دو، سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شبها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، میرفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل. یک ماه و نیم همهی شمال را گشتیم. هر جا میرسیدیم و خوشمان میآمد، چادر می زدیم و می ماندیم. تازه آمده بودیم سر زندگیمان، که جنگ شروع شد.
اول، دوم مهربود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی ۵۶ را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم «منقضی ۵۶ یعنی چه؟»
گفت «یعنی کسانی که سال ۵۶ خدمتشان تمام شده.» داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش، رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون.
بعدازظهر برگشت، با یک کولهی خاکیرنگ. گفتم «این را برای چه گرفته ای؟»
گفت «لازم می شود.»
گفت «آماده شو، با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون.» دوستم، مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت «ما فردا عازمیم.»
گفتم «چی ؟ به این زودی؟»
گفت «ما جز همانهایی هستیم که اعلام شده باید برویم.»
مریم پرسید «ما کیه ؟»
گفت «من و داداش رسول.»
مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بروی. ما تازه عقد کرده ایم. اگر بلایی سرت بیاید من چی کارکنم ؟»
من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر می شود. آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خانهی خودم.
چشم هایش روی هم نمیرفت. خوابش نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کرد.
هیچوقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟
انگار رنگ عوض می کردند. دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خندهی تلخی کرد. دو تا شستهای منوچهر هم اندازه نبودند. یکی از آن ها پهنتر بود. سر کار پتک خورده بود.
منوچهر گفت «همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم یک هفتاد!»
می خواست همهی اینها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد.. منوچهر گفت «فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا ، نه هیچ چیز دیگر.»
@daghighehayearam
#قسمت_دوازدهم
فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت «قول بده زیاد برام بنویسی.» اما منوچهر از نوشتن خوشش
نمیآمد. جنگ هم که فرصت این کارها را
نمیگذاشت. آهسته گفت «حداقل یک خط.»
منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد. تا آنجا که می تواند.
زیاد می نوشت. اما هر دفعه که نامهاش میرسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دلتنگش می شدم. می دیدم نیست.
نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه
می آمدند، می آوردند و نامههای من را و وسایلی که براش میگذاشتم کنار، می رساندند به دستش. رسول تکنسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران.
دو تا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من
میایستاد، دستش را میانداخت دور گردن پدرم، مادرش را میبوسید. میخواست پیش تکتکمان باشد. ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همهی اینها یک طرف، تنها برگشتن به خانه یک طرف. اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقهی منوچهر.
تحمل اینکه تنها برگردم نداشتم. با مریم برگشتیم. مریم زار میزد.
من سعی می کردم بیصدا گریه کنم.
میریختم توی خودم. وقتی رسیدیم خانه، انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام، گزگز میکردند. از حال رفتم . فکر می کردم دیگر منوچهر مال من نیست. دیگر رفت. از این میترسیدم.
منوچهر شش ماه نیامد. من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم. فقط امتحانها را می دادم. سرم به بسیج و امدادگری گرم بود. با دوستانم میرفتیم بیمارستان خانواده. مجروحها را می آوردند آنجا.
یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم «من الآن دارم این را میبینم. حالا کی منوچهر را میبیند؟» روحیهام را باختم آن روز. دیگر نرفتم بیمارستان.
@daghighehayearam