eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ... وآنکه دیرتر آمد. ✍ الهه بهشتی @daghighehayearam
دست هایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود . احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم .بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمۀ کلمۀ نماز فکر کردم. برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم . آن نماز زیبا ترین و خالصانه ترین نمازی بود که در طول زندگی خوانده ام . حسرتش هنوز بر دلم است . پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم . مرد دلنشین ترین تیسم ها را کرد و گفت :«خوب ، مردان مؤمن ، شب را چطور گذراندید ؟ » احمد گفت : « خیلی راحت بودیم . حتی تشنه و گرسنه و گرما زده هم نشدیم . فقط خیلی دلتنگ شما بودیم . مطمئنم از احوال ما با خبر بودید . » گفتم : « این معجزه های شما فقط از پیامبران بر می آید.» جوان پس از مکثی طولانی لبخند زد و گفت:« شما که خوب می دانید پیامبری با رسالت حضرت محمد مصطفی (ص) خاتمه یافت. مردی که شما سرور لقبش داده اید ، پیامبرنیست ، بلکه پیامبرزاده است . » به پهلوی احمد زدم و گفتم : « دیدی ؟ می داند به او سرور لقب داده ایم . احمد پرسید : « نَسَبتان به کدام پیامبر می رسد ؟ » لبخندی زد و گفت: « به آقا و سرورمان 🌸محمد مصطفی🌸 که درود و رحمت خدا بر اوست از ازل تا به ابد . » پرسیدم : « پدرتان کیست ؟ » گفت : « حسن بن علی ! » احمد با تعجب گفت : « امام شیعیان ! » و با دهانی باز به جوان خیره شد . گفت : « اما شیعیان که می گویند پسر حسن بن علی از دیده ها غایب است ؟ » جوان خدید و گفت : « آیا این طور است ؟ آیا من از نظر شما غایبم یا به چشمتان می آیم ؟ » اشک از چشمان احمد جاری شد و گفت : « پدرم اعتقاد شیعیان را به شما باور ندارد . » و محکم به زانوی خود زد و گریان گفت : « ای پدر ، کجایی که ببینی آن که به او بی اعتقادی پیش چشمان من است ؟ » سرور دست روی شانۀ احمد گذاشت و با مهربانی گفت :« اگر تو به آنچه می بینی شک نکنی ، پدرتنیز به من ایمان خواهد آورد » احمد گریان گفت : « آقا چگونه شک کنم به آنچه می بینم ؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم، به آنچه شما هستید ، شک نمی کنم . » من نیز گریان گفتم : « اگر احمد هم شک کند ، من شک نمی کنم . » دست به سرم کشید . در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده ، آن را در دستان پدر و مادر جستجو کرده بودم. @daghighehayearam
مرد گفت : « نمی خواهید حنظل بخورید ؟ » احمد گفت : « هرچه از شما برسد ، نیکوست » سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود ، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت :اینک من می روم ، اما خیالتان آسوده باشد.تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهیدیافت . » حنظل را به دهان گذاشتم . با آن که شیرین و خنک بود ، اما مزه نمی داد ، چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود . گریان گفتم : « باز هم شما را خواهیم دید ؟ » احمد روی پای او افتاد و گفت : « نمی شود ما را هم با خودتان ببرید ؟ » سرور موی او را نوازش کرد و گفت : « هر وقت مرا از ته دل بخوانید ، می بینید» . شما از من خواهید بود ، احمد زودتر و محمود دیرتر . » نرم و سبک برخاست . مرد سپید پوش نیز . نالیدم : «آقا ! » آن ها سوار بر اسب شدند . احمد مبهوت ایستاده بود . مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد . به دنبالش دوبدم و فریاد زدم : « ما را فراموش نکنید .» نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند . @daghighehayearam
قبل از صحبت کردن، فکر کنید!! قبل از فکر کردن مطالعه کنید!!😉🌈📖💫😇 #کتابخوانی @daghighehayearam
📚 ... وآنکه دیرتر آمد. ✍ الهه بهشتی @daghighehayearam
ما مرده هایی بودیم که زنده شدیم . این را پیرمرد خارکنی گفت که ما رو پیدا کرد . دست از کار کشید تا ما را به خانواده مان برساند تا به قول خودش با مژدگانی ای که می گیرد ، یک سور و سات حسابی راه بیندازد . نمی توانستم از آن جا دل بکنیم .حالا که پیدا شده بودیم ، جای آنکه خوشحال باشیم ، دلتنگ گم شده ای بودیم که بر آن تپه ای که از آن دور می شدیم ، محو شده بود . مادر آب انار را به سوی پدر دراز کرد که مدام به پشت دستش می زد و نچ نچ می کرد و آه می کشید . مادر گفت : « بچه ام بس که آفتاب به مغزش خورده ، عقلش را از دست داد. بابا آب انار را گرفت و گفت : « بعید هم نیست . مگر سلیم نبود که در تیغ آفتاب عقلش را از دست داده و چه حرف ها که نمی زد . » و آب انار را دم دهانم گرفت و گفت : بخور پسرم گرما زده شده ای و هذیان می گویی . حکیم از خواندن کتاب پوست بزرگش فارغ شد . کنج لب هایش را پایین کشیده بود و ابروانش را بالا برده بود دست دراز کرد و پلک زیر چشم راستم را پایین کشید و گفت : این حرف ها خاصیت سن است . قبل از بلوغ ، همه شان دچار توهم و خیالبافی می شوند . می خواهند خودنمایی کنند . خودشان را به بی عقلی می زنند تا جلب ترحم کنند ... گفتی در صحرا چه خوردید ؟ گفتم : « حنظل » و خواستم بگویم که از معجزۀ دست سرور چفدر شیرین و گوارا شده بود که حکیم مهلت نداد و گفت : « دیگر بدتر ، نشنیده اید زهر حنظل چطور عقل را زایل می کند ؟ مادر به سر زد و نالید : نادر برایت بمیرد که گرسنگی و تشنگی کشیدی. گفتم : اتفاقا برعکس ، خاصیت حنظلی که سرور به خودمان داد ، نه گرسنگی کشیده ایم و نه تشنگی. تازه خیلی هم ... پدر حرفم را برید و گفت : « نمی خواهم این مزخرفات را بشنوم . » و رو به حکیم ادامه داد : « رحم کنید . پسرم دارد از دست می رود حکیم کیسۀ کوچکی را از جیب درآورد و به پدر داد و گفت : « این دارو بد بوست و بد طعم ، اما خاصیتش حرف ندارد . هم زهر حنظل را می بُرد و هم دیوانگی را از سرش می پراند . خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هرچه دیدم و گفتم راست است ، اما ترسیدم برای پرحرفی ام دارویی دیگر اضافه کند. @daghighehayearam
خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هرچه دیدم و گفتم راست است ، اما ترسیدم برای پرحرفی ام دارویی دیگر اضافه کند. با رفتن حکیم ، پدر بر خلاف تصورم با خشونتی عجیب که در چشمان و لحن صدایش موج مبی زد ، به رویم خم شد و گفت : « ترجیح می دادم بمیری تا آن که بگویند دیوانه شده ای . پس دست از این مسخره بازی ها بردار و دیگر مزخرف نگو . » خواستم اعتراض کنم ، اما پدر دست دست بالا آورد و گفت : « حرف نزن . اگر هم بر فرض محال آن چه گفتی درست باشد ، نمی خواهم کلمه ای در موردش با کسی حرف بزنی . نمی خواهم فکر کنند که از مذهب خارج شده ای . خدا شاهد است اگر باز هم حرف آن سرور را بزنی ، در همان صحرا به چهار میخت میکشم تا در تیغ آفتاب بریان شوی . اگر یک بار دیگر با این احمد سلام و علیک کنی، قلم پایت را می شکنم . فهمیدی! چنان فریادی توی صورتم کشید و نفسش چنان داغ و آتشین بود که بی اختیار سر به تسلیم تکان دادم و به مادر نگاه کردم بلکه میانجی شود اما اخم و خشونت چشم های او دست کمی از چشم های پدر نداشت . مگر می توانستم احمد را نبینم و از حال و روزش با خبر نشوم !؟ بخصوص پچ پچ همسایه ها کلافه ام میکرد. که احمد و محمود مجنون شده اند و احمد کارش زار است . آنقدر گفتند که خودم هم به شک افتادم . نکند واقعاً دچار توهم شده ام و آن هم تأثیر آفتاب است ؟ کلید راز پیش احمد بود و من از یک روز غیبت پدرم استفاده کردم و به دیدار احمد رفتم... @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه پای گوشی بودن هات نمیشه، محدودش کن!🚫 یعنی... اگه وقتی میری سر ایشون📲یه ساعت بعد بر می گردی، و آخر سرم می بینی 6-7 ساعت روزت😬 در جوارش گذشته... . . . سرش رفتن ها و سرش موندن هات رو محدود کن!⭕️⏰⭕️ مثلا بگو امروز کلا سه دفعه حق دارم برم سر گوشی، و هر کدوم از اون سه‌بار باید کمتر از یه ساعت باشه... یا مثلا حق دارم هر چند باری که می خوام برم سرش، اما جمع اونجا بودنم نباید⛔️بیشتر از 3 ساعت بشه... اون وقت دیگه خود به خود یه بخشی از وقت تلف کردن هاتو از ترس اینکه کارای واجبت بمونن، نمیکنی!😬🗯❌📵 توجه: حواست باشه محدوده ات زیر 24 ساعت در شبانه روز باشه!😜 یعنی اون قدر زیاد نباشه که بازم وقتت تلف بشه...😐 ببین کارای واجبت چقدره؟ بر اساس اونا...😉 @daghighehayearam
📚 ... وآنکه دیرتر آمد. ✍ الهه بهشتی @daghighehayearam
بر خلاف تصورم احمد نه غمگین بود و نه رنجور . هیچ وقت او را این طور سرحال ندیده بودم . با اشتیاقی صد چندان مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت : « خیلی اذیتت کرده اند ؟ » به درختی تکیه دادیم . احمد ساکت بود . نمی دانم به چه فکر می کرد . پرسیدم : « حکیم به سراغ تو هم آمد ؟ » گفتم : « مگر تو ماجرا را نگفته ای ؟» جواب داد : « مگر می شود نگویم ؟ البته پدرش سفارش کرد آن را برای دیگران سفارش نکنم . می گوید خطرناک است. اما نمی دانی خودش چه حالی شد . فوری کتاب هایش را آورد و تا شب به آن ها ور رفت . آخر سر با ذوق و شوق گفت که هویت سرور را پیدا نکرده است . » سرم داغ شد . به زحمت آب دهنم را فرو دادم و گفتم : « مرا بگو آمده بودم مطمئن شوم آن چه دیده ایم خیالات بوده ، آن وقت تو مژده سرور را می دهی؟ » خیلی اذیتت کرده اند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی . بیاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی خوشش را . راستی می توانی آن بوی خوش را به این زودی فراموش کنی . » گفتم : « مگر می توانم فراموشش کنم ؟ بگو که پدرت چه چیزی دربارۀ او پیدا کرده ؟ »احمدگفت:«پدرم همان را گفت که سرور گفته بود . که نشانه هایش به امام غایب شیعیان فرزند ابی الحسن عسگری می ماند . چندین نام دارد محمد ، عبدالله و مهدی . یادت می آید که گفت فرزند حسن بن علی است ؟ معجزاتش را به یاد آور . پدرم گفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان ، آن طور که ماییم . » گفتم : « اما ، ما که شیعه نیستیم . پس چرا به دادمان رسید ؟ » با اشتیاق زیاد از جا پرید . دست هایش را به هم زد و گفت : « پدرم می گوید او ولی ِ خدا بر زمین است که به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی می رسد . نمی دانی چه حال و روزی دارم . از شوق و دلتنگی پرپر می زنم . دلم می خواهد از اینجا بروم . خودم را گم کنم و صدایش بزنم و آنقدر گریه کنم ، آن قدر استغاثه کنم که به کمکم بیاید و آن وقت دیگر دست از دامنش بر ندارم . شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم . مثل همان مرد سپید پوش ، دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه می کرد . همین روزها راه می افتم و می روم . پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده . می گوید می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او می روی . » شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را بر انگیزد . گفتم : « واقعا می خوای بروی ؟ خانواده ات چه می شود.اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرور هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار می کنی ؟ » به یاد پدرم و خشونت نگاهش افتادم . احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد . در نگاهش ترحم بود و بس . جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : « باز هم حرف سرور درست درآمد . احمد زودتر و محمود دیرتر . نه محمود جان ، من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم ، اجابت می کند . @daghighehayearam
ناگهان من را در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت : « دلم برایت تنگ می شود . تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم ، برای همین برایم ار همه عزیزتری ، خدا حفظت کند . » دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم.از فکر اینکه احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم ، دلم به درد آمد . نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود ، یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود ، همان چیزی که پدر و مادر به آن نسبت می دادند. از سرمایه ای که پدرم داده بود و پولی که خودم جمع کرده بودم ، حیواناتی خریده و آن را به مسافرین و زواری که از حلّه به کاظمین و سامرا می رفتند ، کرایه می دادم و خود هم ناچار همراهشان می رفتم بعضی از مسافرین به خصوص تجار و آن ها که دستشان به دهنشان می رسید ، فکر می کردند که مرا هم همراه حیواناتم اجاره کرده اند . امر و نهی می کردند و از پول کرایه کم می گذاشتند و خلاصه حسابی حرصم می دادند . یادم است یه روز از کاظمین برگشته بودم . مسافرانم تجاری بودند که از کاظمین مال التجاره به حلّه می آوردند . جز اینکه مثل نوکر با من رفتار می کردند ، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند ، طوری که آن ها را از نفس انداختند . دست آخر هم از آنچه طی کرده بودیم ، کمتر پرداختند و این باعث دعوا شد ، اما هرچه جوش زدم و داد و فریاد راه انداختم فایده نکرد . رئیس کاروان گفت : « همین است که هست . یک دینار هم بیشتر نمی دهیم . » من هم وقتی دیدم در افتادن با آن ها بی فایده است ، از خستگی روی سکو نشستم . دهانم از خشم کف کرده بود و بدتر از آن ، جانم آتش گرفته بود . شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب هایم از نفس افتاده بودند . دستار از سر باز کردم و عرق سر و صورتم را خشک کردم . چشمم به لباس سفیدی افتاد که کنارم آرام موج می خورد . سر بلند کردم ، مردی بود لاغر اندام و بلند قامت با موها و ریش قهوه ای و تبسمی بر لب که مرا تا حدودی آرام کرد گفت : « شما محمود فارسی هستید ؟ شنیده ام حیوان کرایه می دهید . » گفتم : « من محمود فارسی هستم ، اما حیوان کرایه نمی دهم . مسافرین قبلی چنان بلایی به سرم آورده اند که دیگر قید این کار را زده ام . بروید سراغ کسی دیگر . » با مهربانی گفت : « آخر همه که محمود فارسی نمی شوند که در کمترین زمان ما را به سامرا برسانند . » داغ دلم تازه شد . گفتم : « بله دیگه ، ما این طور رسیدگی می کنیم ، آن‌وقت زوار حق ما رو می خورند . » خندید . دندان‌هایش مثل مروارید سفید بود . گفت : « که آدم با آدم فرق می کند. ما چند نفر زوار شیعه هستیم که می خواهیم زودتر برویم . پول کرایه ات را هم پیش می دهیم ، به هر قیمتی که خودت تعیین کنی . حالا برادری کن و جواب رد نده . » صدایش چنان دلنشین بود که خلق تنگم ر باز کرد . گفتم : « فعلا که حیواناتم خسته اند . فردا آن ها را به کنار چشمه می برم . بیایید آن جا تا جواب بدهم که می آیم یا نه » گفت : « خدا خیرت بدهد .» و راه افتاد . باد در عبایش افتاده بود و موج برمی‌داشت . @daghighehayearam