#ادواردو
#صفحه_94
عبداللهی شماره را می گیرد و زنگ می زند.
- من از طرف جناب آنیلی تماس می گیرم. ضمن ابلاغ سلام ایشان، نشانی شما را می خواستم که عصر یک ماشین بفرستیم خدمتتان تا شما را برسانند منزلشان... خیر ایشان اصرار دارند که خودشان میزبان شما باشند و...
به هر حال نشانی را می گیرد و این بار زنگ می زند به یک مؤسسه ی اجاره ی ماشین. نشانی وکیل و خانه ی خورشید را می دهد. سفارش می کند که وقتی میهمان را رساندند خانه ی خورشید همان جا منتظر بمانند تا جلسه تمام شود؛ بعد مهمان را برگردانند و بیایند به نشانی عبداللهی تا هزینه ی اجاره ی ماشین را حساب کند. سفارش دوباره ای می کند که ماشین حتماً آبرومندانه و در شأن عنوان آنیلی باشد و به مهمان هم بگویند که از طرف جناب ادواردو آمده اند.
عبداللهی نفسی تازه کرد و بعد ادامه داد: « کار به جایی رسید که می خواست بیاید ایران، پول بلیتش را من دادم. رفتیم دفتر ایران ایر توی رم. گفت نمی توانم بلیت بفروشم به این آقا. گفتم: چرا؟ این کمپانی هوایی مملکت منه، این پاسپورت من، این آقا مهمان منه؛ پول بلیتش را من می دهم. هزار دلار پول بلیت گذاشتم جلوی مسئول کارهای دفتری و زمینی ایران ایر که یک آقای ایتالیایی است. این سند است. می توانید بروید ازش بپرسید سینیور...»
انگار اسم یارو یادش رفته. بر می گردد سمت محمد و او کمکش می کند: رزا.
«... سینیور رزا. توی رم وقتی برمی گردید حتماً یک جوری ازش اینترویس کنید. بگویید جریان بلیت ادواردو آنیلی که با حسین عبداللهی آمده بود، چیه؟ اگر نگفت، من برایتان می گویم. سکرتر باباش به خودش اجازه می دهد به کمپانی مملکت ما ایران ایر، تلفن بزند و بگوید حق ندارید به این آقا بلیت بفروشید.»
حامد قطع می دهد. ضبط متوقف می شود. عبادی دودستی سرش را گرفته است، چشمانش را بسته است می گوید دیگر نمی تواند. سلطانی انگار هنوز مبهوت است. دکمه ی یقه دیپلماتیکش را باز می کند. انگار نفس کشیدن برایش سخت باشد. حامد ولی هیجان زده تر است. می گوید: عجب ماجرایی؟
من می گویم: مثل هملت بود؛ شاهزاده ی قرم قاط.
@daghighehayearam
#صفحه_95
عبادی فیلم را برمی گرداند عقب. یک بار دیگر بازبینی می کند و از ضبطش مطمئن می شود. محمد به برادرش اشاره می کند و به ساعت. حسین عبداللهی از جایش بلند می شود که بروند. حامد از جایش بلند می شود و تعارف می کند که شب دور هم باشیم. تعارفش خیلی هم قرص و محکم نیست، سردستی. عبداللهی ها زیر بار نمی روند. حسین عبداللهی می گوید یکی دو تا کار عقب مانده توی تورینو دارد. می خواهد از این فرصت استفاده کند آن ها را هم پی گیری کند. می پرسد: فقط برنامه ی فردا چیه؟
حامد می گوید ما یک مقدار سند می خواهیم. عبداللهی اول بهش بر می خورد.
- درباره؟... حرف های من؟
حامد توضیح می دهد که منظورش اطلاعات است و منابعی که ارزش تصویری داشته باشد. مثل فیلم های خبری، عکس، نشریات، اخباری از منابع رسمی. نمی شود همه اش هم مصاحبه باشد یا...
عبداللهی می گوید: یک تعدادی عکس خودش دارد که شاید یکی دوتایش از دوستانش را هم می شناخت که یک چیزهایی درباره اش جمع کرده اند. یکی شان وکیل است و دارد پی گیری حقوقی می کند که پرونده ی ادواردو را دوباره به جریان بیندازد.
من می پرسم: که چی؟
- ثابت کند ادواردو خودکشی نکرده تا دولت را مجبور کند دنبال قاتل باشند. اون مدارک خوبی جمع کرده.
حامد می زند روی شانه ی حسین. می گوید: برای شروع همین ها هم خوبه.
برادران عبداللهی که می روند، سلطانی گوشی همراه را از سرمدی می گیرد. می خواهد با قدیری تماس بگیرد. من قرم قاط از ترس و خجالت حامد می نشینم روی تخت. می توپم بهش که چرا صریح به عبداللهی نگفته برای حرف هایش سند بیاورد.
- چی بهش بگویم حسین؟ یارو کار و زندگی اش را رها کرده آمده دنبال کار ما، بگویم ثابت کن دروغ نمی گویی.
- دروغ که نه. ولی... ولی شاید دارد تحلیل ها و برداشت های خودش را به خورد ما می دهد. مثلاً همین ماجرای مارینی. شاید هم واقعاً ادواردو مقصر بوده.
عبادی می پرسد: یعنی قاچاقچی بوده؟ برای چی؟
حامد عصبی می خندد. می گوید: نه که فقیر بوده، شاید پول احتیاج داشته.
خودم می فهمم که پرت و پلا گفته ام. می خواهم کم نیاورم.
@daghighehayearam
#صفحه_96
- ماجرای زندانی شدنش چی؟ شاید قضیه این طور نبوده که عبداللهی می گوید. شاید ادواردو خودش چند وقتی توی خانه مانده بود. مثلاً با خانواده اش لج کرده بوده.
- می گویی چه کار کنیم؟
حالا وقتش است. می گویم: برویم با خانواده اش مصاحبه کنیم. ببینیم آن ها چه می گویند.
- تو دیوانه ای!
- فقط ترسو نیستم.
- می گویند کسی نمی تواند به خانه شان نزدیک شود، آن وقت ما برویم در خانه شان را بزنیم بگوییم ببخشید می شود بگویید کی ادواردو را کشته؟
- مگر این سناتور آنیلی دفتر ندارد؟
- خب؟
- زنگ می زنیم دفترش، یک وقت می گیریم می رویم دیدنش. می گوییم ما برای یک مستند درباره ی گفت و گوی تمدن ها آمده ایم. شنیده بودیم پسر شما مسلمان بوده. درسته یا نه. بالاخره یک جوابی می دهد یا نه؟
سلطانی می آید توی حرف مان.گوشی را می دهد به حامد. پیشنهاد من همان توی هوا می ماند معلق. می گوید که از قدیری خواسته یک ردی از نامه ی شیعه شدن ادواردو توی سفارت ایران پیدا کند. قدیری گفته نامه های سفارت را هر چند سالی یک بار می فرستاده اند وزارت امور خارجه ی ایران. قول داده یک پی گیری بکند. سلطانی سراغ دیدار امام و ادواردو را هم گرفته بود. گفته که قدیری یک استعلام از دفتر حفظ و نشر آثار امام بگیرد. قدیری قول داده سند مطمئنی هم درباره ی این دیدار پیدا کند.
حامد کلافه و عصبی دست به دامان سلطانی می شود که شما یک چیزی بگو. شنیدی به منِش چی می گوید؟
سلطانی پیشنهاد می دهد برود کافی نت. به زبان ایتالیایی ادواردو را جست و جو می کند. ببیند چیز تازه و دندان گیری گیرش می آید یا نه؟ خودم را جلو می اندازم که من را هم باید ببری. قرم قاط شدم از بس توی این اتاق ماندم. سلطانی از بقیه هم می پرسد که می آیند دنبالمان. عبادی دوربینش را برمی دارد و می نشیند روی صندلی. دوربین را هم می گذارد روی میز. می گوید می خواهد راش هایش را کنترل کند. حامد هم می گوید می خواهد یادداشت هایش را مرور کند، چندتایی هم تلفن بزند. به سلطانی می گوید من را حتماً دنبال خودش ببرد تا روی اعصاب حامد نباشم.
سلطانی می رود طرف در. دستش را بلند می کند که یعنی باشه.
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_97
نگاه خیره ی جوآنّی به ماریسا بود که داشت گزارشش را درباره ی ادواردو آنیلی مرور می کرد. از وقتی شروع به خواندن گزارش کرده بود فقط یک بار چشم از صفحه ی لپ تاپ برداشته بود و با نگاهی که خوشحال به نظر می رسید به جوآنّی نگاه کرده بود. « آدمی به تجربه ی تو، قدر یک چنین گزارشی را می فهمد؛ گزارشی که می تواند مثل توپ توی ایتالیا منفجر شود. می تواند این جا توی تورینو انقلاب خبری درست کند. نشریه را به چاپ دوم برساند. شاید هم برنامه ی من را چند سالی جلو انداخت و تا آخر همین امسال رفتم توی شورای سردبیری لاستامپا.» از آن جا که جوآنّی نشسته بود می توانست آنجلا را هم ببیند که نشسته بود روی یک صندلی توی تحریریه. مثل بچه ها پاهایش را بازی می داد و با دو توپ کوچک لاستیکی مثل ژانگولرها بازی می کرد. « مثل نوجوان های ده دوازده ساله ی بازیگوش و بانشاط است؛ مثل همان ها هم ساده و بی غلّ و غش. توی این روزهایی که همه دارند برای خوردن همدیگر برنامه ریزی می کنند، آدم ها به زور می خندند و تلاش می کنند گریه های شان را فراموش کنند، او راحت می خندد؛ آن قدر راحت که انگار فقط همین یک کار را بلد باشد. یا انگار آسان ترین کار دنیا باشد. درباره ی همه چیز نظر می دهد؛ حتی وقتی نظرش را نخواسته باشی. مثل یک بمب سؤال است. فقط کافی است فیتیله اش روشن شود و چند لحظه بعد انبوهی از سؤال های جورواجور توی صورتت منفجر می شود. فقط کاش یک خورده بیشتر شبیه دخترها لباس می پوشید. یک ذرّه سلیقه و ظرافت هم برای دخترها چیز خوبی است.»
@daghighehayearam
#صفحه_98
بالاخره ماریسا لپ تاپ را بست و زل زد به جوآنّی. با این که از پوستش خوب مراقبت کرده و تلاش می کند جوانی اش را نگاه دارد اما نگاهش خسته است. بی رمق و کدر. بی خود نیست که دیگر کم تر مردی راضی می شود کنارش باقی بماند. ماریسا کمی مضطرب به نظر می رسید.
- ببین جوآنّی نمی توانم بگویم گزارشت خوب است... (بالاخره زد زیر خنده) عالی است. تا حالا چنین گزارشی نرفته بودی... بی نقص نیست ولی مایه های خوبی دارد. جوآنّی هیجان زده سرجایش نیم خیز شد. ماریسا ادامه داد:
- می تواند یک جنجال بزرگ به پا کند. می تواند طوفانی به پا کند که آرامش تورینو و حتی رم را در خود غرق کند. به همین دلیل هم نباید بی گدار به آب بزنیم. باید حساب شده برویم جلو.
- الآن داری مثل یک بچه کوچولو باهام حرف می زنی. می خواهی ونگ ونگ هم برایت بکنم؟
- منظورم این است که من این گزارش را باید به هیئت مدیره نشان بدهم. تو هم باید مدارک محکم تری پیدا کنی.
- داری سخت می گیری!
- سخته! جوآنّی، ما داریم نظر دادستانی و پزشک قانونی را زیر سؤال می بریم. داریم پلیس را دست می اندازیم. همه ی نشریه ها و تلویزیون ها دارند درباره ی ادواردو خبر و گزارش می روند. نمی توانیم روی آب راه برویم. باید پای مان را جای محکم تری بگذاریم.
جوآنّی از جا بلند شد. از دفتر ماریسا خارج شد و از پشت نزدیک شد به آنجلا. توپی را که داشت توی هوا چرخ می خورد قاپ زد.
- بازیگوشی دیگر بس است... باید برویم.
- هی! مثل بچه ها با من رفتار نکن.
اما بعد هیجان زده از جا بلند شد و دوید دنبال جوآنّی. از او هم جلو افتاد و چرخید طرف جوآنّی. عقب عقب راه می رفت و با جوآنّی حرف می زد.
@daghighehayearam
#صفحه_99
- چی شد؟ قبول کرد؟
- می خوری زمین. مراقب باش دختر!
آنجلا با چابکی خودش را کنترل کرد تا مانعی که داشت تعادلش را به هم می زد رد کند:
- نکند خوشش نیامده؟
- غلط کرده... فقط دلایل بیشتری می خواهد.
- اما به نظر من این روزها قتل دلیل نمی خواهد؛ به خصوص یکی مثل ادواردو. این خودکشی است که احتیاج به دلیل دارد؛ آن هم برای کسی مثل ادواردو که نه مشکل مالی دارد، نه مشکل خانوادگی یا عاطفی؛ بدون یک یادداشت خشک و خالی.
جوآنّی در ماشین را باز کرد و نشست توی ماشین مشکی اش. به آنجلا هم گفت تا سوار شود.
- می دانی آنجلا خیلی هیجان زده ام. دلم می خواهد یک کار متفاوت بکنم.
- من رقصیدن را دوست دارم.
- ولی من از ورجه وورجه های امروزی خوشم نمی آید. یک مشت آدم توی هم وول می خورند.
- پس چی دوست داری؟
- لباس خریدن. هیچ چیز مثل لباس خریدن حالم را خوب نمی کند... اما فعلاً که کمد لباسم پر است و دیگر جا ندارد.
- شوخی می کنی؟ من که تو را همیشه با یک کت و شلوار مشکی دیده ام. فکر کنم یکی دیگر هم بود که سورمه ای بود.
- مزخرف می گویی. من چهارده دست کت و شلوار دارم. البته خُب همه شان رنگ تیره دارند.
آنجلا صدای ضبط ماشین را کم تر کرد و کمی بیشتر چرخید طرف جوآنّی.
- ببینم تو معمولاً لباس هایت را از کجا می خری؟
- فروشگاه ورساچی. توی خیابان بیستِ سپتامبر.
- با این که من از انتخاب لباس متنفّرم، ولی پیشنهاد بدی هم نیست؛ فقط به شرط این که اجازه بدهی من برایت انتخاب کنم.
@daghighehayearam
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
سلام دوستان
می خواهیم یک کار بزرگ انجام بدیم😊
#کار_بزرگ
می خواهیم در عید غدیر قلب ها را به نفع امام مون مصادره کنیم❤️
شما هم می توانید در این کار بزرگ سهمی داشته باشین😊️ و در انداختن عشق و محبت امام مون به دل شیعیانش نقش مهمی داشته باشین.
👌 هر کسی که با این کار، کار نیکی به عشق امامش بکند؛ ثوابش را برای تو هم می نویسند.😊😊
#یک_معامله_برد_برد_واقعی
✨می توانید نذوراتتون را از امروز به دوستانمون تحویل بدین.
🌸نشانی و ساعت کاری در توضیحات کانال هست😊
سوالی داشتین دوستان با کمال میل جوابگو هستن👇👇👇
📲 0916 019 8923
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@daghighehayearam
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺