هدایت شده از نمکتاب
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه دیگران مقصر نیستن❕❌
°•
خواستن خودمان شرط است 🙃
°•
این فیلم، نوش روحتون :)
°•
"ببینید و ببینانید :)"
°•@namaktab_ir
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_سوم درمانده ترین لحظهٔ عمرش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
📖 #قسمت_چهارم
قاضی جوان از این جدل ها زیاد دیده بود. اما خرج غیرت را نمی توانست ندید بگیرد. آرام دستش را گذاشت روی میز و گفت:
– آقای محبوبی، الان وقت این حرفا نیست. مادر، شما هم باید زودتر میومدید.
مادر ایستاد و صدای لرزانش تمام فضای سرد اتاق بیست متری را پر کرد.
– نه، هنوز دیر نشده. خدا با خدائیش تا لحظۀ بردن جهنم می ذاره مخلوقش دفاع کنه. شما فرهاد من رو نمی شناسید. شاید غرور داشته باشه، گاهی زور بگه؛ اما بیغیرت نیست. آقا، به آقائیت قسم براش حکم زندان نبرید. جوونه، دانشجوئه، این می مونه روش. یه عمر آبروئه، یه عمر عزته.
فرهاد نشست روی صندلی و سرش را میان دستانش فشرد. قاضی این دو سه جلسه دیده بود که او با تیپ و قیافۀ خاص خودش می آید، محکم می نشیند و
مقابل تمام حرف و حدیث ها تنها یک جمله را تکرار می کند:
– من اینکار را نکردم.
اما امـروز بـا آمدن مادر به هم ریخته بود. اختیار پرونده دست قاضی بود که هنوز هم به نتیجه نرسیده بود؛ سروش و شاهدینی که آورده بود یک هماهنگی شک برانگیزی داشتند که باعث می شد برای دادن حکم کمی تامل کند.
مادر از سکوت قاضی استفاده کرد و گفت:
– شما، شما فقط یه فرصت بدید. من میرم به دست و پای مادر آقا سروش می افتم. مادرا حرف همو می فهمنـد. فرهاد من حیفه آقا. خیلی حیفه. خیلی توان داره. حیفه آقا. از فرهاد من برمیاد کوه بکنه. نه بره کنج زندون خراب بشه.
بقیۀ حرفهای مادر با صدای هق هق گریه اش همراه بود.
– آقـا محبت مادر، کار امروز و دیروز نیست. خدا داده، حوا هم بین هابیل و قابیلش فرق نذاشت، چون مادر بود. من هم یه مادرم و شما باید گوش بدی. شمام یـه قاضی هستین و باید مثل امیرالمومنین حکم کنی… من شاهدی هستم که میگم اون ساعت بچه من خونه بوده.
با این حرفها انگار توانش تمام شد، آرام روی صندلی نشست و گفت:
– هر چند که شهادت من تنها کافی نیست، ولی شـما به این جوون من یه حکمی بده که هم قضاوت کرده باشی، هم زنده کرده باشی… زنده.
قاضی آدم صبوری بـود. آنقدر صبور که یکی دو روز فرصت بدهد. مادر هم، مادر بود؛ آن قدری که اول برود پابوس امامزاده و بعد هم خود سروش را گوشهای تنها گیر بیاورد.
قاضی جوان آن روز تـا شب بشود، به سختی کار کرد. بعضی روزها همینطور سنگین است؛ ساعت هایش لنگی می زند در راه رفتن و همین هم است که یک ساعت، اندازۀ سه ساعت طول می کشد و یک روز با حجم سـه روز پیش می رود. کوتـاه و بلنـدی زمسـتان و تابسـتان هـم اثر ندارد. روح انسانهاست که اثر دارد.
حرف ها و عمل ها، نیت ها و افکار و… هر کدام بار انرژی خودش را دارد.
مادر و فرهاد آدم هایی نبودند که بتوانند او را آزار دهند اما… حرف مادر خرابش کرد. تمام شب را بیدار ماند و به روند پرونده فکر کرد. حرف ها و حرف ها. قاضی ها با حرف هاست که حرفه ای می شوند. برای حل معما ها، خیلی از نشانه ها را در همین حرف ها پیدا می کنند، عکس ها و فیلم ها هم حرف دارند که می شوند مدرک…
اما بالاتر از همۀ آن ها حرف مادر بود که قاضی را واداشت تـا تصمیم مهمی برای حکمش بگیرد. دوباره سروش و شاهدانش را خواست تا تعیین تکلیف نهایی کند.
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅چه کنم چه کنمهات رو اینجا جواب میگیری!
✨ببینید و ببینانید:)"
◇@namaktab_ir◇
~•~•~•◍⃟✨
به کدوم یکی از ائمه ارادت بیشتری داری🙏🏻
و دوست داری به نیابت ازشون🌱
امروز صدقه اول ماه بدی⁉️
🔴 روی نامشون کلیـــــک کــــن ☺️🌹
📬و نام امام.....و فیش واریزی رو برامون ارسال کنید.😊👇
💌- @p_namaktab
❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎
❤️ امــــــــــــام علـــــــے(؏)
🧡 حضــــــرٺ زهـــــرا(س)
💛 امـــــــام حـــــــــسن(؏)
💚 امـــــــــــام حــــسین(؏)
💙 امــــــــــــام ســـــجاد(؏)
💜 امـــــــــام محمد باقر (؏)
❤️ امـــــــــام صـــــــادق (؏)
🧡امــــــام موسے ڪاظم (؏)
❤️ امــــــــام رضــــــــــــا (؏)
💚 امـــــــام جـــــــــــواد(؏)
💙امـــــــام هــــــــــــادی(؏)
💛 امام حسن عسڪرے (؏)
💔امــــــــام زمــــــــان (؏)
❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎•❥︎
💳 شماره کارت :
5041721039933271🌱¦ #صدقه_کتاب 📕¦ #نذری_کتاب 🌸¦ #صدقه_اول_ماه ⌈ ° @namaktab_ir ○°.⌋
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_چهارم قاضی جوان از این جدل
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
📖 #قسمت_پنجم
چند روز بعد که فرهاد آمد برای دریافت حکم، قاضی دستش را مقابل دهانش مشت کرد و گفت:
- فرهاد محبوبی ۲۳ساله. دانشجوی دانشگاه شهید باهنر کرمان.
فرهاد با سکوت سر پایین انداخته بود که قاضی ادامه داد:
- من نظرم رو نسبت به شما بعدا میگم. البته قضاوتم سرجاشه. دو هفته بهت فرصت میدم که یه پژوهش راجع به یه اندیشمند، دانشمند، دانشجوی خاص، راجع به یه قهرمان ملی برای من بیاری. این حکمت مشروطه!
گوشهای فرهاد کمی دیر حرف را به مغزش رساند و تا بفهمد زمان برد. همین هم شد که با کمی تامل چشمانش روی صورت قاضی جوان مات ماند؛ باید چه
میکرد؟
قاضی صورت فرهاد را کاوید. چشمان و ابروهای مشکیاش را، موهای مجعد و لبهایی که دو سه بار باز و بسته شد، اما صدایی از آن بیرون نیامد.
قبل از آنکه کلامی از دهان فرهاد خارج شود ادامه داد:
- البتـه میشد این روند رو ندیده گرفت، اما فکر میکنم این حکم برای تو بهتر باشه.
بعد انگشت اشارهاش را سمت صورت فرهاد تکان داد:
- این حکم قطعی صادر شده منتهی بـا شرط خاص خودش دیگه. ابلاغ میشه بهت. در صورتیکه اجرا نکنی تدبیر بعدی من سختتر خواهد بود...
قاضی جوان احساس رضایـت میکرد از حکمش. دلش میخواست کاری کند تا مجرمها، خودشان میلههای زندانی که با پ دست خودشان، دور و بر زندگیشان کار گذاشتهاند، از جا بکنند و آزاد شدن روح را بفهمند...
به این فکر خودش لبخند زد، وقتی که حکمش را مرور کرد.
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8