eitaa logo
کُنجِ‌دلِ‌من:))🇵🇸
553 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
4 فایل
سلام🎤 یه دختری که از دل مینویسه... اصالتاتُرک‌تبریز✌️ ممبرابودنتون‌برام‌زیباست:) کپے از رمان ها حرااام است פ پیگرـב شرعے בارـב🚫 کپی؟نه ان شاالله هر جمعه برای تعجیل در ظهور آقامون ختم صلوات دارین:)) من؟ @Tranquility313 ۶۰۰✈️۷۰۰
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♡بامداد عاشقی♡ خیلی خسته بودم کامران رفت که یکم استراحت کنه منم دراز کشدم و کم کم چشام گرم شدو خوابم برد با صدای اذان چشامو باز کردم... اذان مغرب بود پاشدم و رفتم وضو گرفتم داشتم چادرمو سر میکردم که مامانم صدام کرد --رویا.... جونم مامان --چرا ناهارتو نخوردی میل نداشتم مامان --راستی امتحاناتون از کی شروع میشه فعلا قراره فردا بهمون پروژه جدید بدن _باشه موفق باشی مرسی ......... نمازمو خوندم و ارام نیت کردمو قران رو باز کردم دوصفحه رو همراه بامعنی خوندمو اروم شدم... زیارت عاشورام رو روبه قبله خوندمو بعدش رفتم سر درسم فردا امتحان دارم بایددد خوب بخونم ___ به ساعت نگاه کردم ساعت ۱:۳۶ دقیقه شب بود😐 حدود ۷ ساعت درس خوندم ولی دلم نمیخواست بخوابم برای همین چند دور کتابو مرور کردم با صدای اذان صبح به خودم اومدم رفتم وضو گرفتمو نمازمو خوندم یکمی استراحت کردم ساعت حدودا ۷ بود که چادرمو رو سرم مرتب کردم و منتظر ارغوان نشستم... حدود ساعت ۷ و ربع همراه با ارغوان به سمت دانشگاه حرکت کردیم.] ✍️
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ فَـ‌صـ‌لِ دُوُم✧ با صدای آلارم گوشی از اون کابوس لعنتی بلند شدم‌:)) ساعت حدود ۸ صبح بود پاشدم صبحونه رو اماده کردم مامان و کامران و بابا رو بیدار کردمو باهم صبحونه خوردیم ساعت ۱۰ پرواز داشتم... ساکمو مرتب کردم و لحظه اخر دفترچه خاطراتمم برداشتم.:)) با بابا و کامران به سمت فرودگاه حرکت کردیم از مامان خداحافظی کردمو مامان منو از زیر قران رد کرد:)) کامران هم به سختی رضایت تهران اومدنش رو از مامان و بابا گرفت +داداش تو کی میای؟ _من ان شاالله اخر ماه میام +اوه _چیه مگه +اخه دیشب که با ارغوان حرف زدم اونم گفت اخر ماه میاد من تا اون موقع تنها چیکاررر کنممم _چ..چی؟؟؟ ارغوان؟؟؟ همون... +اره همون ارغوان دوستم مگه بهت نگفته بودم؟؟؟ _چیمیگی رویاااا +بابا ارغوان هم آزمون شرکت کرده و قبول شده و اونم میاد _وااااااییی روویاااا که چقدر تو خوش خبری +😂 _با مامان حرف زدی؟ +آخ یادم رفت... _وااییی پس کی حرف میزنی +شادوماد الان که هر دو دارین میاین تهران پس نگران چی هستین؟؟ _نمیدونمممم ولی کاش قبل از رفتنمون میرفتیم خاستگاری +هول نباش بابا بزار یکم باهم اشنا شین اول _خیلی خوب سمت فرودگاه حرکت کردیم _دخترم خیلی مراقب خودت باشیااا سعی کن بازم بیای هاا +چشم بابا. ان شاالله به فرودگاه رسیدیم بابا و کامران منتظر بودن تا من برم داخل هواپیما و بعدش برن هر چی هم اصرار کردم فایده ای نداشت ◇◇◇ با صدای مهماندار به خودم اومدم خانم؟ خانم؟ +بله؟ _حالتون خوبه؟ +بله چطور؟ _هیچی اخه دیدم گریع میکنید با خودم گفتم شاید حالتون بد باشه به هر حال اگر چیزی لازم داشتید درخدمتم +گریه؟ اها چشم باشه آینه‌ی کوچکم رو از توی کیفم در اوردم واااییی چرا من انقدر گریه کردم واقعا باورم نمیشه... فک نمیکردم که با چند افکار پوچ انقدر اشکام به خاطر اون لعنتی حیف بشن... دفترچه خاطراتم رو در اوردم و شروع کردم به شرح دادن : 《وجودم سوخت! گفتی حلالم کن... دلم شکست! گفتی حلالم کن... نوجوانیم هدر رفت! گفتی حلالم کن... آخه لعنتی این افکاری که هنوز ۶ ساله منو رها نمیکنه رو چیکار کنم؟؟؟ افکاری که حتی شب تو خوابمم رهام نمیکنه رو چیکار کنم؟؟؟ اینم حلال کنم؟؟؟ هه ****هر کجا هستی... بدون که• زمین گرده و کارما کار بلد!•》 امضا... تاریخ... حالم با نوشتن افکار اشتباهم بهتر شد دفترچه رو داخل کیفم گذاشتم... ✍️