eitaa logo
کُنجِ‌دلِ‌من:))🇵🇸
580 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
4 فایل
سلام🎤 یه دختری که از دل مینویسه... اصالتاتُرک‌تبریز✌️ ممبرابودنتون‌برام‌زیباست:) کپے از رمان ها حرااام است פ پیگرـב شرعے בارـב🚫 کپی؟نه ان شاالله هر جمعه برای تعجیل در ظهور آقامون ختم صلوات دارین:)) من؟ @Tranquility313 ۶۰۰✈️۷۰۰
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♡بامداد عاشقی♡ صدای در رو شنیدم که این خبر از اومدن کامران رو میداد... حالم خیلی بد بود سرم داشت میترکید از درد./ با بالا و پایین شدن دستگیره در کامران وارد اتاق شد/.. --عه سلام رویا خانم😎 . سلام چطوری . --شکر خوبم چه خبر . سلامتی --چته رویا . هیچی چطور --چشات قرمزه چرا😐🤨 هیچی یکم خوابم میاد همین --باش منم باور کردم😑 اه کامران ول کن دیگهه گفتم چیزی نس --باشه حالا چرا عصبامی میشی🤨 کامران من امروز عصاب ندارم ولم کن --عههههههههههه دیدی گفتم یه چیزیت شده...حالا بگو ببینم چت شده خواهر من هعیییی --رویا جون من درست حرف بزن ببینم چته باشه فقط باید قبلش یه قولی بدی... --چع قولی🤨 باید تمام حرفای منو پیش خودت نگه داری --صد در صد کامران یه پسری تو دانشگاهمون هست که از من خاستگاری کرده بهم گفت که اگر اجازه میدی شمارتو بدم به مامانم واسه خاستگاری منم............ حرفمو قطع کردو گفت --خواهر من اینکه نگرانی ندااره الان به خاطر همین پریشون بودی🤨 اره دیگ --از دست تو دختر هعی --شماره این پسره رو بده یک روزم میرم باهاش حرف میزنم اگر دیدم پسر خوبیه بهت اجازه میدم عاشقش شی🤣😎 کامران نمک نریز😐 گوشیمو از رو میز برداشتم تا شماره اقای امیری رو به کامران بدم... --واستا ببینم اصن چه معنی داره تو شمارشو داشته باشی😂👀 چن ثانیه سکوت شد و بعدش هر دو بلند بلند خندیدیم😅😅😅 با داشتن داداشی مثل کامران واقعا حالم خوب بود چون اون تنها فقط یک برادر نبود بلکه همیشه باهام دردو دل میکرد و به نحوی مثل یه رفیق بود🙃🍁 ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♡بامداد عاشقی♡ خیلی خسته بودم کامران رفت که یکم استراحت کنه منم دراز کشدم و کم کم چشام گرم شدو خوابم برد با صدای اذان چشامو باز کردم... اذان مغرب بود پاشدم و رفتم وضو گرفتم داشتم چادرمو سر میکردم که مامانم صدام کرد --رویا.... جونم مامان --چرا ناهارتو نخوردی میل نداشتم مامان --راستی امتحاناتون از کی شروع میشه فعلا قراره فردا بهمون پروژه جدید بدن _باشه موفق باشی مرسی ......... نمازمو خوندم و ارام نیت کردمو قران رو باز کردم دوصفحه رو همراه بامعنی خوندمو اروم شدم... زیارت عاشورام رو روبه قبله خوندمو بعدش رفتم سر درسم فردا امتحان دارم بایددد خوب بخونم ___ به ساعت نگاه کردم ساعت ۱:۳۶ دقیقه شب بود😐 حدود ۷ ساعت درس خوندم ولی دلم نمیخواست بخوابم برای همین چند دور کتابو مرور کردم با صدای اذان صبح به خودم اومدم رفتم وضو گرفتمو نمازمو خوندم یکمی استراحت کردم ساعت حدودا ۷ بود که چادرمو رو سرم مرتب کردم و منتظر ارغوان نشستم... حدود ساعت ۷ و ربع همراه با ارغوان به سمت دانشگاه حرکت کردیم.] ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♡بامداد عاشقی♡ امروز با اون استاد مهربونه کلاس داشتیم😂 استاد وارد شد و بچه هارو دوتا دوتا بهشون پروژه جدید داد.. تو کلاس ۹ تا دختر بودیم و ۱۱ تا پسر😑 ارغوان با اقای صالحی افتاد و در نهایت من موندمو اقای امیری..😐 اصلا دوست نداشتم با ی نامحرم پروژه بردارم اما... +استاد _بله؟ +میشه من پروژم رو تنهایی بردارم؟ استاد رفتارش نسبت ب من خاص بود نمیدونم چرا خیلی مهربون بود _باشه اصلا مشکلی نداره فقط باید اقای امیری قبول کنن که تنهایی انجام بدن... اقای امیری: من مشکلی ندارم استاد _خب پس مشکلی نیست فقط اگر میخواین بهتر یاد بگیرید باید دونفره انجام بدید +سعی میکنم اطلاعاتمو ببرم بالا بعدش پروژه رو انجام بدم استاد _باشه مشکلی نیس اگر کمک نیاز داشتید حتما ب من بگید +تشکر دانشگاه که تموم شد با ارغوان راه افتادیم ب سمت خونه که کامرانو همراه با اقای امیری دیدم😱😱😱 خیلی نگران شدم و فوضولیم گل کرد واای خدا خداکنه چیزی نگه زشته ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ منتطر کامران واستادم بعد از ده دقیقه راه افتاد ب سمت خونه ک دنبالش دویدم +کا..کامران چیشدددد؟ چیگفتییی _آروم باشه خواهر من هیجی نشددد +الان بهش گفتی داداش منی؟ _نه +وای پس جیکار کردی _یکم باش گپ زدم +خب نتیجه چیشد _عه رویا تو چقدر فوضولی +جون من بگو دیگه اه _رویا عجله نکن من ب عنوان ی دوست عادی باهاش حرف زدم +خیلی خب باشه... _بیا باهم بریم خونه... +نه من امروز با بچه ها قرار دارم با مامان هماهنگ کردم.. تو برو من تا عصر میام _باشه مراقب خودت باش خداحافظ +یاعلی کامران که رفت قرار بود با بچه ها بریم پارک ولی ب خاطر چن نفری ک نیومده بودن کنسل شد... دلم گرفته بود...💔 من اصلا ادمی بودم که با خودم میگفتم هیچ وقت دوست ندارم ازدواج کنم ولی حالا... من الانم سر حرفم هستم نمیخوام ازدواج کنم! اصن اون موقع عصبی بودم یه چی گفتم وگرنه من فقط میخوام درسمو ادامه بدم اخه من هنوز سنی نداشتم که... هعیییی رفتم همون پارکی که ابشار داشت و اون روز اونجا اقای امیریو دیدم.. ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ یکم با خودت درد و دل کردم... تو حال خودم بودم ک با صدای زنگ گوشیم ب خودم اومدم.. اقای امیری بود اه عصابم خورد شد +بله بفرمائید! _س..سلام خو..خوبید؟ +تشکر شما چرا ب من زنگ میزنید؟ اصن مگه من نامحرمه شما نیستم؟ _فقط خواستم موضوع پروژتون رو بهتون بگم...شرمنده +خب میشنوم.. _پیامک میکنم _حله یاعلی گوشیو که قطع کردم تازه فهمیدم چقددررر بد با بنده خدا حرف زدم🥶 در جواب پیامک تشکر کردم وای چ بد شد یکم توی پارک موندم بعدش رفتم خونه.. خسته بودم اما یکم نشستم کتابای مربوط ب پروژه رو خوندم... ساعت حدودا ۷ شب بود نزدیکای اذانِ مغرب بود وضو گرفتمو رفتم تو سجاده زیارت عاشورا و یکم قران خوندم تا اذانو گفتن.. نمازمو خوندمو و دستامو به سمت اسمون بردمو از خدا خواستم هر چی صلاحه همون بشه.. رفتم تو اتاقو مشغول مطالعه شدم.. *** ساعت ۲۱:۱۵ بود تلفن خونه زنگ خورد... من تو اتاقم بودمو بیرون نیومدم مامانم جواب داد منم زیاد توجه نکردم با خودم گفتم حتما باز یا خالمه یا دوستای مامانم دیگه.. تلفن مامانم ک تموم شد صدای پچ پچ مامان بابامو شنیدم یکم کنجکاو شدم اما زیاد پیگیر نشدم تقه ای به در خورد +بفرمائید _به به رویا خانم چطوری +خوبم بابا جونمممم چ خبرر از شما _هیچ سلامتی امتحان داری فردا؟ +نه بابا پروژه جدید دادن بهمون.. بیاین بشینین.. بابا رو صندلیِ کنار تختم نشست.. _رویا دخترم میتونم یه چند دیقه باهات حرف بزنم بعدش ازت چند تا سوال کنم؟ مزاحم درسات نشم یوقت😁؟ +نه بابا جون این چه حرفیه راحت باشین‌.... ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ _رویا دخترم اولیتت توی زندگی چیه؟ ینی دوست داری چه کاری سریع تر برات پیش بره +درسم بابا چطور _به ازدواج هم فک کردی تا ب حال؟ +ذهنم شلوغه وقت نکردم هنوز من وفت درسمه زیاد نمیخوام ب این جور چیزا فک کنم _ینی قصد ازدواج نداری +تا ب حال بهش فکر نکردم _دخترم.. چند تا خواستگار تا بحال برات زنگ زده اگه میخوای ب درست فکر کنی که به مامانت میگم همشونو رد کنه اگرم نه... +نه بابا من فعلا درسام زیاده شلوغم وقت نمیکنم به این قضیه فک کنم _باشه بابا جون راحت باش کمکی خواستی درباره پروژت بهم بگو +ممنونم بابا بابام که رفت تو فکر رفتم.. اره خب وافعا قصد ازدواج نداشتم اصن نمیخوام ذهنمو درگیر این مسائل کنم.. شب رو تا ساعت ۲ بامداد درس خوندم و درباره پروژم تحقیقاتمو نوشتم وضو گرفتم و سجادمو پهن کردمو نماز شب خوندم... بعدش زیارت عاشورا و یک صفحه قران تا اذات صبح رو گفتن... نماز صبحمو که خوندم یکم استراحت کردم... *** چشامو باز کردم نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۶ و نیم صبح بود پاشدم دست و صورتمو اب زدم لباسامو پوشیدمو سفره صبحونه رو پهن کرد اروم کامرانو از خواب بیدار کردم با هم صبحونه خوردیم سمت در رفتم _رویا واستا امروز خودم میرسونمت +نه داداش با ارغوان میرم .. _خب جفتتونو باهم میرسونم +خیلی خب چون خیلی اصرار میکنی حله😂💔 ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ با کامران به سمت خونه‌ی ارغوان جرکت کردیم.. دم در که رسیدیم زنگو زدم ارغوان درو باز کردم خودشو انداخت تو بغلم بعد از چند ثانیه متوجه حضور کامران شد و خجالت کشید😂💔 زیر لب سلامی به کامران کرد +چطوری ارغوان _خ...خوبم ت...تو چطوری +عالی +ارغوان امروز قراره با ماشین کامران باهم بریم _ن...نه من با اتوبوس ميرم فعلا خداحافظ +ارغوااااان واستااا واستاا کجاا؟ بیا بریم دیگه _نه مرسی من خودم میرم یاعلی رو ب کامران کردمو بهش گفتم منو ارغوان باهم میریم تو برو ارغوان اون روز حالش یکم رو به راه نبود نمیدونم بعد از دیدن کامران چش شده بود رسیدیم دانشگاه... استاد رو ب من کردو گفت پروژه شما موضوعش جوریه که اگه با اقای امیری همکاری کنید راحت ترید... +خیر نیازی نیست _باشه مشکلی نداره اذان ظهر رو که گفتن همراه با ارغوان به سمت نماز خونه‌ی دانشگاه رفتیم.. اقای امیری ب همراه چند تا از پسرای دانشگاه و استاد کامیابی مشغول خوندن نماز بودن... نماز خونه‌ی دانشگاهِ ما مختلط بود و جدا نبود ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ من گوشی ای از نماز خانه ایستام و نمازم رو خوندم... اون روز گذشتو ما برای آماده کردن مروژه یک هفته تعطیل شدیم... ◇◇◇ چند روز گذشت من دیگه اقای امیری رو زیاد نمیدیدم ¤فردا باید چروژم رو تحویل میدادم.. ساعت ۲۳:۴۵ شب پروژم اماده بود اما من خوابم نمیومد نشستم پروژم رو چند بار مرور کردم و بعدش رفتم وضو گرفتمو نماز شب خوندم یکم قران خوندم و زیارت عاشورام رو هم خوندم.. ساعت ۱:۳۰ بامداد بود... یکم رمان خوندم و رفتم کتاب های درسیم رو مطالعه کردم تا اذان صبح رو گفتن... نمازم رو خوندم و کمی استراحت کردم... با صدای آلارم گوشی ب خودم اومدم ساعت ۶:۱۵ صبح بود اروم بلند شدم و رفتم سفره صبحانه رو پهن کردم... سمت اتاق کامران رفتم و بیدارش کردم با کامران مشغول خوردن صبحانه شدیم بعد از صبحانه کانران منو تا دم خونه‌ی ارغوان رسوند... اون روز من بعد از مدت ها قرار بود اقای امیری رو ببینم... اتوبوس که به ایستگاه رسید پیاده شدیم من سرم گیج میرفت نمیدونم چن شده بود.. از اون ور خیایون اقای امیری رو دیدم که از ماشین پیاده شد و ب سمت دانشگاه رفت.. سر گیجم شدید و شدید تر شد🙃💔 ارغوان نگرانم بود دستمو گرفت اومدیم از خیابون رد شیم... وسط خیابون چشام سیاهی رفت و دیگه چیزی رو ندیدم... ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ صدا ها تو گوشم اِکو میشد.... من عیچ چیز لزون موقع یادم نمیاد فقط این جمله رو خوب یادمه که اقای امیری تو خیابون همونجا که غش کردم داد میزدو نیگفت رویااا حالت خوبه؟ رویااا کلمه‌ی رویا تو گوشم اِکو میشد دیه هیچی فهمیدم... ◇◇◇ چشامو باز کردم و خودمو روی تخت بیمارستان دیدم... کاران بالای سرم بود و اقای امیری مقابلم... ارغوان ب پرستار ها گفته بود این باید چادرش روش باشه و خییلی حساسه پرستار ها هم با کمی مقاومت قبول کرده بودند... چادرم رو کمی بالاتر کشیدم وقتی کامران فهمید به هوش اومدم سریع ااومد کنار تخت واستاد بد جور هول کرده بود و من در عجب بودم که چرا کامران اینجاست مگر اقای امیری کامرانو میشناخت؟ _رویااا آبجیییی چشمای قشنگتو باززز کنننن ببینم تورووو +س...سلام داداش _قربونت بره داداش تو چت شده دختر... ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ +خوبم داداش اقای امیری از اتاق خارج شد... پرستار اومد و سُرم رو از دستم بیرون کشید... کامران از پرستار پرسید که دلیل غش کردنش چی بوده؟ پرستار: استرس زیاد و فشار پایین... کامران رو ب پن کردو گفت: _چرا استرس؟ +امروز قرار بود پروژم رو تحویل بدم و واسه نمره ای که قراره استاد بهم بده استرس داشتم😔 _آخه خواهرِ من ارزششو داشت که حالت بد شه؟ +نمیدونم _حالا ولش کن من انقدر هول بودم که یادم رفت به مامان بابا زنگ بزنم... +نه..نه زنگ نزنن الکی نگران میشن... _بابا حب باید بدونن دیگه!.. +نه ولش کن نیاز نیس الان میرم خونه دیگع _خیلی خوب +اقای امیری اینجا چیکار میکنه؟؟؟ _خدا خیرش بده اون ب من زنگ زد و اوشون منو خبر کرد.. +خب شماره‌ی تورو از کجا اورد؟ _نمیدونم +عی بابا تقه ای به درِ وارد شد اقای امیری وارد شد من اروم از روی تخت پاشدم و روی صندلی نشستم... اقای امیری ابمیوه هارو دست کامران داد و رو به من با استرس گفت: _خا...خانم مهرادی حا..حالتون خوبه؟؟ +تشکر..خوبم کامران رو به اقای امیری تشکر کرد و راه افتادیم سمت خونه.... به خونه رسیدیم.. مامان حالمو دید و با نگرانی پرسید چ..ی شدهههعععع کامران گفت هیچی مامان یکم فشارش افتاده بود... ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ با اشاره‌ی کامران از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.. _واستا ببینم این اقای امیری چرا امروز پیش شما بود؟🤨 +چمیدونم بابا _عه عجبا +کامران بیخیال من عصاب ندارم _باشه باشه اندفعه هم موفق شدی منو بپیچونی ولی یادت باشه😐 +وای کامران برو بگیر بخواب امروز تو نگاه اولی که به هوش اومدم با دیدن اقای امیری قلبم اروم شد. واقعا نمیدونم چرا:)) همش دلم میخواست اقای امیری رو ببینم اما... گوشیمو در اوردم شمارش رو توی ایتا و چن تا پیام رسان زدم و پروفایلاشو نگاه کردم فقط پروفایل سومش داخل ایتا عکس خودش بود😐😂 ب خودم اومدم که... واااای رویاااا تو داری چیکار میکنی با خودت اصن پروفایلای این اقای خوشتیپ ب تو چه گوشیو خاموش کردم پرت کردن رو تخت سرمو میون دستام گرفتم یکم مداحی گوش دادم رفتم قران و زیارت عاشورام رو خوندم.. ساعت تقربا ۱۹ بود مامانم خیلی نگرانم بود بابام از سر کار اومد بابام که جریانو فهمید اومد بالا و کاملا از من بازجویی کرد و مطمئن شد ک حالم خوبه😐 ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ خسته بودم سرم به شدت درد میکرد سرمو رو بالشت گزاشتم یکم فشار دادم خوابیدم وااااای نه بیارینش نزاریدددد تنهاااا بمونه دااانیاااااال دانیاااال بیا اینجاااا وای کامران برو صدرا رو بیار دانیااال نرووووو نرووووو مامان: از اتاق رویا صدای داد و بیداد میومد صدا واضح نبود بدو اومدم تو اتاق دیدم داره یکیو صدا میزنه... تبِ شدی داشت... هر چی از خواب بیدارش میکردم هوشیاریش بالا نمیومد کامران و باباش هم اومدن بعد از دو سااااعت کابوس رویا هوشیاریش بالا اومد همه نگرانش بودیم _رررویاااا دخترممم خواب بوددد مامان پاشووو ببین اتفاقی نیفتاده!! _رویا آبجی پاشو خواب بودی چیزی نشده _رویا؟دختر قشنگ بابا پاشو دخترم پاااااشو رویا تا ۱۰ دقیقه تو حالت ترس بود و چشم باز فقط اطرافشو نگاه میکرد بعدش هوشیاریشو به دست اورد دستمال و اب اوردم و روی سرش گذاشتم... اونشب همه هول کرده بودیم رویا اصلا توان ایستادن نداشت.. رویا: اونشب حال خوبی نداشتم تو خواب مدام دانیالو میدیدم سر درد داشتم نفهمیدم چیشد ولی کامران میگه تا صب دانیالو صدا میکردی😐😂 مامان بابام هم خداروشکر فک کردن من تو عالم خواب دارم چرت میگم و کنجکاوی نکردن زیاد فردا باید پروژم رو میبردم و تحویل میدادم اخه دیروز نشد تحویل بدم ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ یکم که سرم اروم شد خوابیدم مامان تا صب نگران هی میومد خبر میگرفت ازم.. صبح کامران نمیزاشت برم دانشگاه میگفت بمون خونه استراحت کن با اصرار و اینکه باید پروژه تحویل بدم قبول کرد که بزاره برم😐 با ماشین تا دم در دانشگاه رسوند منو قلبم تند تند میزد الانا بود که اقای امیری رو ببینم آقای امیری مثل همیشه از ماشین پیاده شد من یهو به خودم اومدم دیدم دارم خیره نگاهش میکنم سریع نگاهم رو بریدم و خودمو مشغول صحبت با ارغوان کردم از کنارم رد شد چن قدمی فاصله گرفت برگشت رو به من گفت خانم مهرادی حالتون بهتره؟ من یه لحظه گیج شدم یکم زبونم گیر کرد +آ...آر...آره خوب‌..بم ممنون.. وای چه بد شد گوشیم زنگ خورد جواب دادم کامران بود _سلا ن رویا خوبی؟ بهتری؟ +اره ممنون تو خوبی؟ _شکر الحمدالله _ببین امروز قراره بیام با اقای امیری حرف بزنم.. باز مث قبل هول نکنی +نه کامران من جوابم منفیه دیگه الکی خودتو اذیت نکن _چی میگی تو خواهر من😐 +جوابم منفیه _باشه هر جور راحتی ولی از من میشنوی خودتو گول نزن +اصلا هم اینطور نیست من کار دارم کلاسم داره شروع میشه بعده حرف میزنیم _باشه برو خداحافظ +یاعلی ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ تلفنو قطع کردم رفتم داخل کلاس امروز با اون استاد بد اخلاقه کلاس داشتیم استاد وارد شد برنامه‌ی امتحانیمون رو داد پس فردا اولین امتحانمون بود سخت ترین امتحان مال هفته‌ی دیگمون بود یکم استرس گرفتم برنامه رو یادداشت کردم کلاسمون که با این استاد تموم شد با استاد مهربون و خوش اخلاقه کلاس داشتیم😂 باید پروژم رو تحویل میدادم استاد که وارد شد رفتم کنار میز استاد و پروژم رو تحویل دادم... استاد دلیل غیبت دیروزم رو پرسید و من گفتم که حالم خوش نبود... استاد خیلی ادم با ایمان و مهربونی بود وقتی باهام خرف میزد اصلا به چهرم نگاه نمیکرد اعتقادات قوی و خوبی داشت استاد تشکر کرد و گفت جلسه‌ی بعد نمرتون رو میگم من رفتم که بشینم استاد گفت: _خانمِ مهرادی.؟ +بله _میشه بعد از اتمامِ کلاس یه دقیقه دقتتون رو بگیرم؟ +درباره‌ی؟ _میگم بهتون +خیلی خوب رفتم نشستم و مشغول گوش دادن به درسِ استاد شدم... کلاسای ما خیلی حساس بود ینی جوری بود که اگر داخل کلاس چیزیو یاد نمیگرفتی دیگه نمیتونستی یاد بگیری خیلی مهم بود یادگیریِ اولیه... اخر هفته باید برای ثبت نام ترم جدید و انتخاب واحد میرفتم قسمت مدیریت دانشگاه.. اصلا با مدیریت میونه‌ی خوبی نداشتم... اخر کلاس که تموم شد استاد اومد سمتم _خانم مهرادی؟ میشه یه سوال پیرسم؟ +بله بفرمائید.. _شما قصد ازدواج دارید؟ یکم عصابم خورد شد سکوت کردم دوباره سوالشو تکرار کرد +خیر چطور؟ _من از روز اولی که شمارو دیدم یه حس مهر و علاقه‌ی خاصی نسبت به شما پیدا کردم... شرمنده به خاطر حرفم امیدوارم همیشه موفق باشید +تشکر خدانگهدار وااای چرا امروز همه عجیب غریب رفتار میکنن؟ عی بابا ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ امروز همه عجیب غریب بودن😂 اصن انقدر ذهنم مشغول اقا دانیال بود که اصلا ب حرفای استاد فکر نکردم😐 هعی از دانشگاه زدم بیرون یه کیک و ابمیوه گرفتمو تو پارک نشستم خوردم وای اخیش داشتم از گشنگی میمردم سمت خونه راه افتادم کمر درد شدید داشتم رسیدم خونه یکم رو تخت دراز کشیدم ولی بازم درد داشتم... کمر دردم طوری بود که حتی نمیتونستم بشینم... نشستن برام سخت بود شاید چون دیشب زیر کولر خوابیدم واسه همین سرما خورده بودم... ولی باید تا صب بیدار میموندمو درس میخوندم😔 یه نسکافه درست کردمو خوردم تا ساعت ۳ و نیم درس خوندم... بعدش رفتم زیارت عاشورا و قران خوندم تا اذان صبح شد... نمازو خوندم بعد از نماز هم خوابم نمیبرد... یکم کتاب خوندم یکم هم درسایی که خونده بودمو مرور کردم ساعت ۶ و نیم شد کم کم باید حاضی میشدم برم دانشگاه... گوشیم زنگ خورد... اقای محبی بود هم کلاسیم تو دانشگاه... جواب دادم.. +بله؟ _الو...الوووووو خانم مهرادی؟ +بله بفرمائید _اقای امیری تصادف کردن نزدیک دانشگاه... من دیدمشون همراه با اورژانس اومدم بیمارستان... میشه به خانوادشون خبر بدید؟ من شماره ای ازشون ندارم.. سرم تیر کشید افتادم وسط اتاق... آد..آدرس بیمارستان؟؟؟ _ارسال میکنم... به زور خودمو از کف اتاق بلند کردم بدون اینکه کامرانو بیدار کنم یه تاکسی گرفتمو رفتم بیمارستان... کل راه اشک ریختم رسیدم بیمارستان از پرستار شماره‌ی اتاق رو پرسیدم... وقتی رفتم اقای محبی کنارش بود نفهمیدم چیشد یهو تا دیدم که بیهوشه از حال رفتم وقتی به خودم اومدم خانواده‌ی اقای امیری رو بالا سرش دیدم دکتر که معاینه کرد گفت خداروشکر آسیب جدی ندیدن ولی چن روز بستری باشن بهتره... دانیال هنوز به هوش نیومده بود مادر دانیال تا منو دید سمتم اومدو خیلی گرم گرفت از اخرم تشکر کردو رفت داردهای دانیالو بگیره واقعا نمیدونستم من چکاره‌ی این اقا هستم که الان دلم نمیاد حتی از اتاق بیرون برم.. گوشیم زنگ خورد کامران بود ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ جواب دادم.. _الو تو کجااایی رویا +س..سلام _گفتم کجایی +بیمارستانم _چیشدهههه +اقای امیری تصادف کرده💔😔 _وااای ادرس بفرست منم بیام... +برو دیرت میشه اقای امیری هم هنوز ب هوش نيومده عصر بیا بهش سر بزن _حالا تو چرا اونجا موندی +م..من؟ نه...اخ..اخه چیزه... _چیه خواهر من؟ اوشون یه پسر نامحرمه نیاز نیست بمونهگی پاشو بیا سریع +باشه فقط بزار نیم ساعت دیگه باشم خیلی نگرانم _از دست تو +خداحافظ گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم یهو دیدم چشمای دانیال داره بازو بسته میشه یهو کنترلم از دست خودم در رفت +دا...دانیاااالل _ر...رو... دانیال از دیدنم شوکه شد _رویا تو اینجاااا یهو ب خودم اومدن که من ایشونو با اسم کوچیک صدا زدم😐 +حالتون بهتره؟؟ _رویا خانم... +بله؟ _فقط سکوت کرد... روی صندلی نشستم و منتظر خانوادش بودم که دارو هارو بیارن و من برم.. مادرش که اومد از به هوش اومدن دانیال خوشحال شد و گرم صحبت با دانیال شد... ولی دانیال تمام حواسش سمت من بود خداحافظی کردم دانیال گفت.. _میشه یکم بیشتر بمونید؟ +سکوت کردم نمیدونستم جی باید بگم مامان دانیال خیلی خانم مهربونی بود اومد پیشمو کلی باهام گرم گرفت گفت.. _ من ارزوم بود یه روزی ببینمت تورو دختر قشنگم.. +منو میشناسید؟ _دانیال جان به من معرفی کرده بود شمارو خیلی تعجب کردممم اخه... مادر دانیال رفت تا برای دانیال یه چیزی بگیره😑 دانیال وقتی به هوش اومدم با دیدن چشمان رویا جوری انرژی گرفتم که میتونستم مسابقه دو بدم🙃 کاش همیشه ببینمش... دیدنشو دوست دارم.. رویا وقتی منو به اسم صدا کرد من دلم دیگه طاقت نیاورد... اونجا بود که سوگند خوردم تا آخرین لحظه ای که رویا مال خودم شه، تلاش کنم💔 ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ دانیال سرم تیر میکشید نیم ساعتی میشد که رویا رفته بود.. با مسکنی که پرستار داد خوابم برد... رویا خیلی نگران دانیال بودم اما کامران اصرار داشت بر گردم خونه امروز امتحان داشتیم حالم بد بود نمیتونستم برم ارغوان زنگ زد +سلام جانم؟ _سلام رویا خوبی چرا نیومدی. +یکم حالم بد بود امروز نمیتونم بیام _رویا پاشو بیا تایم بعد با استاد اخلاقی امتحان داریم خوندی اصن؟ +اره خوندم ولی حسش نیس پاشم بیام _پاشو تنبلی نکن منتظرم حاضر شدم امتحان سختی بود اکر عقب مینداختم درسایی رو کل دیشب خوندمم یادم میرفت.. رفتم دانشگاه امتحانو دادم موقع برگشت از دم بیمارستان رد شدم دلم طاقت نمیاورد💔 یه آبمیوه گرفتم و خواستم برم تو بیمارستان که یاد حرف کامران افتادم به کامران زنگ زدم اونم بیمارستان بود کامران اومد دم در و با دیدن من یکم عصابش خورد شد _رویا باز تو اینجا چیکااااار میکنی. +هیچی اومدم ابمیوه بدم و برم _از دستتت تو من چیکااار کنم رویا.. +عه خب ب من چه _برو سریع بده بعدشم بیا دم در واستا تا من بیام +باشه با کامران داخل رفتیم سلام کردمو ابمیوه رو دادم به دانیال دانیال مدام یه جوری بود سرشو اورد بالا و تو چشمام زل زدو گفت واقعا ازت ممنونم! یک لحظه سرم یه جوری شد بارِ نگاهش سنگین بود نگاهمو ازش بریدمو خداحافظی کردم و بیرون رفتم.. چندی نگذشت که کامران هم اومد و باهم به سمت خونه حرکت کردیم... ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ خونه ک رسیدم خسته بودم بد جور خسته بودم گوشیو برداشتم یکم رمان خوندم اروم خوابم برد چشامو باز کردم ساعت ۱۸ بود باید تا صب بیدار میموندم ولی روحم خسته بود شروع کردم ب درس خوندن اذان گه شد نماز مغرب و عشا رو خوندم و قرانمو زیارت عاشورامم خوندم... بازم درسامو مرور کردم فردا دو تا امتحان داشتیم تا ساعت ۳ برای دوتا امتحانام درس خوندم نمازمو مناجاتمو خوندم یکم استراحت کردم ساعت ۵ و نیم بود استاد پیام داد و نمره امتحانو گفت.. امتحان دیروزمو ۱۹ و ۷۵ شده بودم😔 من خیلی واسش خونده بودم ولی خب چون فکرم مشغول بود خراب کرده بودم... ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ بابت نمره امتحانیم ناراحت بودم با اینکه نمره بدی نبود اما من تلاشم بیشتر بود ...... امروز با مدیریت قرار داشتم واسه انتخاب واحد.. +سلام بنده اومدم برای انتخاب واحد _کاملا خودتون رو معرفی کنید.. +رویا مهرادی هستم نام پدر: صادق رشته تحصیلی پایه:ریاضی فیزیک رشته دانشگاهی:مهندسی کامپیوتر مدرک:لیسانس فرم رو کامل پر کردم زیرسو امضا زدم انتخاب واحد که انجام شد از دانشگاه زدم بیرون... تا امتحانمون ۱ ساعت مونده بود رفتم یکم تو پارک نشستم نگران اقای امیری بودم گوشیو باز کردم دیدم بهم زنگ زده زنگ زدم +سلام کاری داشتید؟ _سلام رویا خانم خوبید؟ +بله ممنونم _من تو راه دانشگام اونجا میام میگم بهتون +شما؟😱 اقا مگه مرخص شدید؟ _اره +خیلی خب باشه.. _خداحافظتون گوشیو قطع کردم خیلی خوشحال شدم که اقای امیری مرخص شدع رفتم کیک و ابمیوه گرفتم برای خودم و ایشون وقتی اومد اصلا کنجکاو نبودم ببینم کارش چیه فقط ازینکه دوباره سرحال میبینمش خوشحال بودم ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ وقتی اومد اصلا کنجکاو نبودم ببینم کارش چیه فقط ازینکه دوباره سرحال میبینمش خوشحال بودم ‌وقتی اومد کیک و ابمیوه رو دادم بهش و کلا تو خیال خودم نبودم دادمو رفتم از پشت صدام زد _خانم مهرادی؟ +بله؟ _وای نمیستید کارمو بگم؟ +عا...عاها بفرمائید.. +من امشب میخام بیام خاستگاری.. دانیال خیلی رک حرفشو زد. +چ...چی؟؟؟😳 _من چند هفتس میرم محل کار پدرتون و باهاشون حرف میزنم به بیچارگی راضی شدن منو راه بدن فقط گفتن باید رویا خانم راضی شه الانم اومدم اینجا راضیتون کنم البته بگما من امشب میام حتی اگه راضی نشدین +چییی؟ پدرررر منن؟؟؟😳. بیخشید من باید برم قدمام و بلند و تند کردم سوار اتوبوس شدم رفتم محل کار بابام +سلام ببخشید با اقای مهرادی کار داشتم تو اتاقشون حضور دارن؟ _سلام شما؟ +دخترشون هستم _به به سلام خانم مهرادی خوش اومدید بشینید تو اتاق میهمان الان پدرتون رو صدا میکنم... +تشکر منتظرم تو اتاق نشستم بابام که وارد شد از شدت عصبانیت نمیتونستم حرف بزنم رویا~بابا صادق _سلام دخترم اینجا چیکار میکنی؟ +سلام بابا اقای امیری با شما حرف زده؟ _چیشده رویا +شما ب اقای امیری اجازه دادین بیاد خاستگارییی؟؟ _بشین دخترم نشستم منتظر شدم بابا توضیح بده _یک ماهه هر روز میاد اینجا باهاش حرف زدم خیلی پسر خوبیه کلی تحقیقات کردم از همسایه هاشون دوستاش رفقاش و... من بهش گفتم از نظر من اجازه داری ولی مهم رویاست اقا دانیال گف تا هر وقت که بگی صبر میکنه ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ +بابااااا من هنوز میخوام درسمو بخونم هنوز من مدرکمو کامل نگرفتم میخام کنکور دوباره ثبت نام کنمممم _دخترم هیچ چیز مهم تر از ایندت نیست من هیچوقت نمیزارم تو تو این سن ازدواج کنی ولی میزارم که برای ایندت تصمیم بگیری من دوس دارم خودت تصمیم بگیری من دانیالو ازاد کردم تا به دخترم اجازه‌ی انتخاب بدم +باشه بابا باباجونم من فعلا قصد ازدواج ندارم خودتون ردش کنید _چشم راستی بهت گفتم؟ +چیو؟ _اینکه دوستت دارم و عروست نمیکنم الکی واسه خودت خیال بافی نکن +بابا من خیال بافی میگنم؟😐 اصن قهرم باهات _عه این وروجک باز قهر کرد.. +فعلا😂 _مراقب باش خداحافظ رسیدم خونه یکم درس خوندم استاد اسم منو تو لیست نوشتع بود تا فردا جلسه جدا از کلاس داشته باشه باهامون یکم درس خوندم امشب دیگه توان بیدار موندن نداشتم خوابیدم ◇◇◇ با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم ساعت ۶ و ربع بود پاشدم حاضر شدم و کانرانو بیدار کردم تا کامران صبحانه بخوره رفتم جلوی آینه مقنعه مشکی رنگمو پوشیدم چادرمو رو سرم مرتب کردم جزوه درسیمو گزاشتم تو کیفم با کامران به سمت خونه‌ی ارغوان راه افتادیم... ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ به خونه ارغوان که رسیدیم کامران واستاد جلوی در +کامران برو دیگه ما خودمون میایم.. _نه بزار صبحه خطرناکه دوتا دختر جوون صلاح نیس تنها برین +اوه داداش ما از کی تاحالا انقده دلسوز شده؟🤨 _خب باشه اگ نمیخای میرم +بله بفرمائید نگرانم نباشه دوتا دختر جوون مراقب خودشون هستن😬 _باشه خدانگهدار +یاعلی ارغوان اومد بیرون باهم به سمت دانشگاه راه افتادیم رسیدیم دانشگاه استاد اسامی کسایی که باهاشون جلسه داشت رو خوند و گفت بیاید داخل اتاق شماره ۳۰۷ _خب سلام به دانشجو های عزیز اسامی که میخونم لطفا برید داخل اتاق ۳۰۷ تا جلسمون رو شروع کنیم... اقای سلامی اقای محبی اقای سرداری اقای امیری خانم عزیزی خانم مهرادی خانم مهرانی رفتیم داخل کلاس ۳۰۷ منتظر نشستیم استاد وارد شد استاد با دانشجو ها: از دانشگاه تهران به ما گفتن که اسامی دانشجو هایی که در درس برتر هیتن رو بهشون بدیم.. و من الان برتر هارو در این کلاس جمع کردم.. کدوم هاتون میتونید کنکور بدید؟ اگر کنکور بدید باید انتقالی بگیرید به تهران‌‌‌... ینی تو خوابگاه دانشگاه باید درس بخونید ولی در عوض بهترین دانشگاست اگه خانواده هاتون رضایت دارن بهترین دانشگاه هست این فرصت رو از دست ندید شما هفت نفر حق کنکور دارید... تا ۱۵ اردیبهشت ماه اجازه تصمیم دارید و فقط با من در این باره حرف بزنید اگر سوالی دارید در خدمتم... ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ همه تو شوک بودن منم باور نمیکردم که یه روزی بتونم کنکور دانشگاه تهران شرکت کنم! امروز هم دانشگاه به روال عادی گذشت امشب قرار بود دانیالو خانوادش بیان خونمون بابام گفته بود نیان ولی ازونجایی که هیچ‌کس حریف دانیال نمیشد حس خونه رو نداشتم رفتم حرم اقا امام رضا علیه السلام🥺 یکم با اقا درد و دل کردم من هر دو روز یکبار میرفتم حرم ولی الان سه چهار روز بود نرفته بودم... بعدش از اقا کمک خواستم و برگشتم سمت خونه... به خونه که رسیدم مامان داشت خونه رو آماده میکرد برای شب... رفتم کمک مامان ساعت ۵ عصر بود تا اومدن دانیال یه ساعت مونده بود... نمیدونم چرا انقدر حس خوبی داشتم... ولی بیشتر ذهنم درگیر پیشنهاد استاد بود... اذان رو گفتن وضو گرفتم و نمازم رو خوندم... ساعت ۲۰:۰۰ شد.. ◇ ساعت ۲۰:۰۱ شد.. ◇ ساعت ۲۰:۰۲ شد.. زنگ خونه به صدا در اومد کامران درو باز کرد منم تو اتاقم بودم و از پنجره نگاه میکردم... یکم گذشت کامران وارد اتاق شد _خب خواهر من کم کم باید بیای بیرون ولی اجازه نمیدم چایی ببری.. +کامرااان الان وقت شوخی نیس _باشه بابا اون چشای خوشگلتون رو بپوشونین یه وقت کشتع مشته ندیم وسط مهمونی +کامران😐 _بیا بیرون برو رو اون مبل اولیه بشین دور از جمع باش... اگ جوابت منفیه نیاز نیس صحبت کنین باهم ..همین امشب رد میکنم دیگ هم هیچوقت نمیبینیش ولی اگ مزه زبونت فرق میکنه دیگه قضیه یه جور دیگ میشع +باشه.. _چی باشع؟ +نمیدونم کامران من الان تمرکز ندارم ول کن.. ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ _باشه بابا +میشه من اصن نیام بیرون؟ _بی احترامیه نمیشه +خیلی خوب باشه برو منم میام _رویا خیلی خوشگلی با دل پسر مردم انقد بازی نکن +کامران میری بیرون یا...🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴 _باشه بابا من رفتم👓🤣 کامران ک رفت جلوی اینه خودمو نگاه کردم روسری گلبهی رنگمو پوشیدم چادرمم گلبهی تیره بود... رفتم بیرون همه ب پام پاشدن مادر دانیال منو تو بغلش گرفت خواهر دانیال از خودش کوچکتر بود اومد سمتمو رو بوسی کردیم... به سمت پدر دانیال رفتم و سلام کردم در اخر در نیم چه نگاهی به دانیال سلام کردم و رفتم نشستم کنار داداش کامران... پدر دانیال و بابا صادق _اقای مهرادی ما تا هر وقت که بگید منتظر میمونیم... ولی واقعا دختر شما جای دختر خودمه خیلی دوست داریم این وصلت سر بگیره... +فرمایش شما صحیح ولی دخترم قصد ازدواج نداره اقای امیری.. _تا هر وقت بگید منتظر میمونیم.. بابا رو به من کرد و گفت _دخترم ممکنه بعدا نظرت عوض شه بدون اختیار گفتم.. +من الان تنها هدفم درسمه از افکار ایندم هم خبر ندارم... دانیال رو به پدرم کردو گفت _اقای مهرادی من تا هر وقت که نظز دخترتون تغییر کنه منتظر میمونم حتی در قیامت‌... اونشب گذشت من اخر شب درباره پیشمهاد کنکور قرار بود با بابام حرف بزنن ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ ساعت ۲۲:۳۰ بود شامو خوردیم... ظرفارو شستم؛ من و بابا صادق +بابا وقت دارین چن دیقه راجب به یه موضوعی باهاتون حرف بزنم؟ _حتما بگو دخترم مامان جونم داداش کامران شمام باشین بهتره... شروع کردم... +امروز با یکی از استاد ها جلسه داشتیم.. تو جلسه بهمون گفت از دانشگاه تهران از دانشجو های برتر دانشگاه فردوسی مشهد دعوت شده که داخل کنکور سراسری شرکت کنند و بعدش اگر قبول شدیم باید برای ادامه تحصیل بریم تهران:) _خب ... +اسم منم جز برتر ها بود. _ینی چی؟؟؟ ینی جز چند نفر اول دانشگاه بودی؟؟؟ +من در رشته مهندسی جز هفت نفر اول دانشگاه هستم.. _الان سوالت از من چیه.. نمیخای که بهت بگم تو کنکور شرکت کن😐 +بابا شما هر چی بگی همون میشه ولی واقعا منی که از بچگی عاشق درس بودم و واقعا برای الانم تلاش کردم، بهترین فرصته... کامران پاشد _رویا باباهم اجازه بده من اجازه نمیدم! ینی چی اصن؟؟؟؟ +کامران.‌.. من اگه تو کنکور شرکت کنم اصن معلوم نیست قبول شم یا نه! باباصادق: _دخترم من میدونم هر چقدرم تلاش کردی درست ولی از من نخاه اجازه بدم دخترم تنها پاشه بره تهران شهره به اون بزرگی! +بابا تنها نیستم که میرم خوابگاه بچه های دانشگامونم هستن چن تاشون...تازه اونم اگهههه قبول شم! _کدوم یکی از دانشجو ها جز تو هستن؟ +نمیشناسیشون بابا سه تا دختر هستیم و چهار تا پسر اقای امیری هم جزشون هست مامان تا الان فقط سکوت کرده بود... مامان سکوتشو شکست _رویا تو حالت خوبه.؟ اصن میفهمی چی میگی؟ تو تاحالا از خانوادت دور بودی؟؟؟ بیشترین مدت زمانی که ندیدمت زمانی بود که رفته بودی راهیان نور.. ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ +مامان میدونم باور کن ولی خب منکه نمیخوام برم دیگه نیام! فقط یه مدت کوتاه اونم اکه کنکور رتبه دو رقمی بیارم! _اگه اوردی چی؟ رتبه دو رقمی اوردی من نمیزارم بری زحمتات هدر میره الکی تلاش نکن بد جور بهم بر خورد... بابا صادق: تند نرید رویا هم اجازه داره واسه آیندش تصمیم بگیره چرا همه مخالفت میکنین؟ یا دلیل بیارید یا بزارید خودش اصمین بگیره بدون هیچ خرفی رفتم تو اتاق گوشیمو باز کردم ارغوان ۶ بار زنگ زده بود زنگ زدم بهش منو ارغوان _سلااااااام دخترک بی معرفت +سلام چطوری _خوبم چرا صدات اینطوره؟ +چ طوره؟ _نمیدونم مثل قبل نیس مث ادم بگو چته.. راستی شنیدم از دانشگاه تهران درخواست کنکور داریییی🤩 +چیزیم نی اره.. _مباررکههه +ممنون _رویا بگووو چته اه من نپیچون +ممکنه نتونم تو کنکور شرکت کنم همین.. _ینی چییی اینهمه تلااااش اینهمه سعی این فرصت حالا حالا ها برات پیش نمیاااد چراااا نمیتونییییی +ارغوان خودمم خوشحال نیستم که.. شرایط طوریه ک شاید نتونم😶 _باشه حالا عصبانی نشو اگ بری من تنها میشمممم😰 +واای ارغوان هنوز نه به باره نه به دارهععع ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ _خب به هر حال.. +من یکم سرم درد میکنه کاری نداری؟ _نه قربونت با همه سلام برسون.. +مثلا به کیا🤨؟ _عه رویا به همه دیگه مامانت بابات... +باشه پس به کامران سلام نمیرسونم🤪 _رویا دهن منو سرویس کردی تو دختر به همه سلام برسون دیگه اذیتم نکن +خیلی خوب باشه خداحافظ.. کامران وارد اتاق شد +چ حلال زاده ای کامران _چطور +هیچی همينطوری خب چ خبر اقا داداش _رویا یه دیقه لوس بازی در نیار اومدم ازت عذر خواهی کنم.. +اوه بابتِ؟ _بابت همه چی مثلا حرفای امشبم +اوه داداش ما با ادب شده... _اه اصن نمیخام عذر خواهی کتم هرچی گفتم حقته😂 +ارع بابا گیگم عذر خواهی ب تو نمیخوره خب دیگ چ خبر😅 کامراان یه بار برا همیشه میشه جدی باشی یه چیزی بگم؟ _بگو🤨😐 +تو از دختری خوشت میاد؟؟؟؟ _ن..نه چ...چطور؟ +اگه خوشت نمیاد چرا زبونت بند اومد؟؟؟🤪🥸 _عه رویا چرا تو انقد دنبال سوژه ای اصن ب من میاد عاشق شده باشم؟؟؟ +اوه پس عاشق هم شدی🤣 چه سوتی دادیاااا منکه اسم عشق و عاشقی نیاوردم فقط گفتم از کسی خوشت میاد یانه... _اه ولم کن تو حالت خوبه؟ +خب حالا بگو این دختر خانم خوشبخت کی هست؟ _رویااااا دیوونم کرددیی +کامران تاحالا شده منو بتونی بپیچونی؟؟ _نه انصافا +پس چرا الان تلاش داری بپیچونی؟؟ میدونی که موفق نمیشی پس مثل ادم از اول تا اخرشو توضیح بده😊 _هیچکس حریفت نمیشه من رفتم بخوابم توعم فکر اضافه به سرت نزنه بگیر بخاب شب خوش +عععهع کجا رفتیییی واستاااا دیدی پیچوندی؟🤣 ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ حالم اصلا خوب نبود ولی دوست نداشتم کامران بفهمه حالمو.. چرا دروغ بگم..؟ ذهنم درگیر دانیال بود من دوسش داشتم🙂 ولی نمیخواستم باور کنم که عاشقش شدم.. ◇◇◇ سه ماه بعد هفته دیگه کنکور دارمو کلی درس خوندم... راستی یادم رفت بگم من تک تک اعضای خانوادمو راضی کردم تا بهم اجازه شرکت در کنکور رو بدن؛ همه دانشجو هایی که منتخبِ دانشگاه برای کنکور بودیم، قصد شرکت داشتم.. الان که دارم اینو مینویسم امروز ۱۳ خرداد ماه هست ساعت ۰۱:۰۱ شب🙃 و من رویام.. رویای مهرادی دختری که هیچوقت فکر نمیکرد احساساتش عاشقش کنن... الان عاشق شده عاشق کسی که عاشقشه.. ولی رویا نمیخواد ازدواج کنه از ازدواج میترسه رویااا میترسه نتونه از پس زندگی بر بیاد... پس بر از امروز سعیو میزاره رو فراموشی به امید اینکه فراموشش کنم:))😶💔 ◇◇◇ یک ماه بعد کنکور رو دادیم و امروز با ۷ تا دانشجو دانشگاه که هم کنکوریمون بودن داریم میریم نتایج رو از دانشگاه تحویل بگیریم... هممون استرس داریم دانیال هم استرس داره ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ وارد دانشگاه شدیم قرار ما کلاس ۲۱۱ بود وارد شدیم تاریک بود یهو روشن شد صدای دستو جیغ هورا تو کل دانشگاه پیچید پر از شرشره های رنگی پر از فشفشه یهو برفه شادی تو صورتم خالی شد 😂 رو مو برگردوندم ارغوان بود محکم بغلم کردو گفت تبریک میگمممم❤️❤️❤️ تک تک با همه رو بوسی کردم از استاد هاهم تشکر کردیم هفته دیگه قرار بود بریم برگه انتقالی تحصیلیمون رو بگیریم... من و دانیال و ۵ نفر دیگه هممون قبول شده بودیم🙃✨ ولی من دوست داشتم به دور از دانیال باشم بلکه بتونم فراموشش کنم... ولی خب حالا خوشحال بودم نمیدونم بی دلیل و شاید برای اینکه به ارزوم رسیدم و دارم دسترنج تلاش هامو میگیرم‌‌‌... نمیدونستم زندگی در تهران خوبه یانه یا اصن میتونم بدون خانوادم باهاش کنار بیام یانه ولی اینو خوب میدونستم که خواستن، توانستن است! من خواستم و با تلاش رسیدم به جایی که هدفم قرار داده بودمش... ✍️
❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ من دختری بودم که در اوایل راهنمایی یاهمون کلاس هفتم تو درسم ضعیف شدم و کلا امیدمو از دست دادم هیچ امیدی نداشتم که بتونم برم رشته مورد علاقم و... ولی فقط تلاش کردم! به اطرافیانم و سرزنش هاشون توجهی نکردم.. و الان میخوام تو دانشگاهی تحصیل کنم که رویای بچیگیم بود.. رفقا من یامهدی نویسنده رمان هستم‌‌... این رمان واقعیت نداره ولی تخیلی هم نیست.. پس میتونید درکش کنید؛)) یک هدفم از نوشتن این رمان این بود که افکارمو بیارم رو صفحه تایپ گوشی... تا حدودی موفق شدم اما هنوز خیلی مونده... و دومین هدفم این بود که بتونم بهتون ثابت کنم هیچوقت دیر نیست! رویا تو زندگیش خیلی شکست خورد حالا شاید تو فصل های بعدش اشاره ای به گذشته‌ی رویا بکنم ولی بدونید گذشته خوبی نداشته... پس همه موفقیتش از تلاش و سعی و کوشش خودش بوده پس همیشه شعار زندگیتون این باشه که((به امید خدا به سخت ترین و دشوار ترین ارزوهام میرسم!)) اگر از رمان خوشتون اومد لطفا برای سلامتی و ظهور اقامون ۲۰ صلوات و یه دعای فرج بخونید🦋 رفقا معلوم نیست فصل بعدی رمان از کی شروع بشه... با ارزوی بهترین ها برای شما... یامهدی:)) (((بِـ‌خـ‌وان اِی دوسـ‌ت بِـ‌ـہ وَعـ‌دِه‌ دیـ‌دارِ مـ‌نـ‌و او)))♡ این رمان ادامه دارد... پایانِ فصل اول✨ ♬بـ‌امـ‌داد‌ ؏اشِـ‌قـ‌ـے♬ ✍️