❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
#پارت40
جواب دادم..
_الو تو کجااایی رویا
+س..سلام
_گفتم کجایی
+بیمارستانم
_چیشدهههه
+اقای امیری تصادف کرده💔😔
_وااای ادرس بفرست منم بیام...
+برو دیرت میشه اقای امیری هم هنوز ب هوش نيومده عصر بیا بهش سر بزن
_حالا تو چرا اونجا موندی
+م..من؟ نه...اخ..اخه چیزه...
_چیه خواهر من؟
اوشون یه پسر نامحرمه نیاز نیست بمونهگی پاشو بیا سریع
+باشه فقط بزار نیم ساعت دیگه باشم خیلی نگرانم
_از دست تو
+خداحافظ
گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم یهو دیدم چشمای دانیال داره بازو بسته میشه
یهو کنترلم از دست خودم در رفت
+دا...دانیاااالل
_ر...رو...
دانیال از دیدنم شوکه شد
_رویا تو اینجاااا
یهو ب خودم اومدن که من ایشونو با اسم کوچیک صدا زدم😐
+حالتون بهتره؟؟
_رویا خانم...
+بله؟
_فقط سکوت کرد...
روی صندلی نشستم و منتظر خانوادش بودم که دارو هارو بیارن و من برم..
مادرش که اومد
از به هوش اومدن دانیال خوشحال شد و گرم صحبت با دانیال شد...
ولی دانیال تمام حواسش سمت من بود
خداحافظی کردم دانیال گفت..
_میشه یکم بیشتر بمونید؟
+سکوت کردم
نمیدونستم جی باید بگم
مامان دانیال خیلی خانم مهربونی بود
اومد پیشمو کلی باهام گرم گرفت
گفت..
_ من ارزوم بود یه روزی ببینمت تورو دختر قشنگم..
+منو میشناسید؟
_دانیال جان به من معرفی کرده بود شمارو
خیلی تعجب کردممم
اخه...
مادر دانیال رفت تا برای دانیال یه چیزی بگیره😑
دانیال
وقتی به هوش اومدم با دیدن چشمان رویا جوری انرژی گرفتم که میتونستم مسابقه دو بدم🙃
کاش همیشه ببینمش...
دیدنشو دوست دارم..
رویا وقتی منو به اسم صدا کرد من دلم دیگه طاقت نیاورد...
اونجا بود که سوگند خوردم تا آخرین لحظه ای که رویا مال خودم شه، تلاش کنم💔
#بهقلمسربازاقا✍️
#کپیحراااااام