12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #حتما_ببینید
🎀 بزرگترین ویرانگرهای زندگی مشترک
🎤 #دکتر_شهرام_اسلامی
🌸🍃 🇯🇴🇮🇳 ↯
#دکتر_انوشه
@daneshanushe✍️
49K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیاست #نامزدی
👌در دوران نامزدی احتیاط و دقت کنید؟
👈 اولین مولفه یا مرحله ازدواج احساس است. دختر و پسر باید به هم احساس پیدا کنند. و با شناخت بیشتر این احساس عمیقتر گردد.
👈 اگر پس از گذشت چند ماه بعد از آشنایی هنوز احساس در شما شکل نگرفته دقت کنید مشکلی وجود دارد.
اگر خیلی از موارد در حال جنگ و جدل هستید و بعد خود را با جمله: چون دوستش دارم ادامه می دهم؛ گول بزنید در یک رابطه غلط قرار گرفته اید...
👈 بعضی در این موارد با گفتن بعد از ازدواج خوب میشه یا بعد از ازدواج احساس پیدا میکنیم خود را گول میزنند در حالیکه بعد از ازدواج هر مشکلی چند برابر خواهد شد و چیزی بهتر نخواهد شود...
❤️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت20 دوسم نداشتی حلالت نمیکنم هیچووووقت.... به زودی هم شاهد مرگم خواهید
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت21
لبخندی تصنعی به روی آقاجونم زدم که آقاجونم گفت: بیا بیرون دخترم میخوایم ناهار بخوریم...
آقاجون خواست بره بیرون که گفت: چرا با فرهاد بیرون غذا نخوردید؟ شما که دیگه محرم همید...
گفتم: خسته بود یکم رفت استراحت کنه...
دروغی که گفته بودم رو خودم باور کردم...
آقاجونم رفت و منم دنبالش رفتم...
سفره غذا رو پهن کردیم و چلو مرغی که مادرم درست کرده بود رو خوردیم ولی هیچی از مزه غذا جز طعم گس بغض نفهمیدم...
اونروز گذشت و روز بعد صبح تلفن خونه به صدا درومد...
به سمت تلفن رفتم و برش داشتم ولی فقط صدای نفسهای ممتد میومد و قطع کرد...
دوباره زنگ زد دوباره برداشتم و قطع کرد...
گوشی رو زمین گذاشتم شونه ای بالا انداختم و به داخل اتاق رفتم که دوباره تلفن زنگ خورد...
اقدس به سمت تلفن رفت و آروم داشت صحبت میکرد...
حدس زدم اقدس با کس دیگه ای آشنا شده که بتونه فرهاد رو فراموش کنه ولی...
انقدر خوشحال بودم از اینکه اقدس با کسی آشنا شده بود که یک لحظه تمام بدی ها و کینه های اقدس رو فراموش کردم و با لبخند رو بهش گفتم: کی بود؟
اخماشو تو هم کشید و گفت: به تو چه؟ تازگیا گوشم که وایمیسی...
وا رفتم انتظار داشتم اقدس همه چیو تموم کنه ولی روز به روز این کینه بزرگتر میشد و مثل غذه ای سرطانی وجود اقدس رو دربر میگرفت...
اونروز فرهاد سراغی از من نگرفت و نه تنها اونروز بلکه چند روز از فرهاد خبری نبود...
اقدس وقتی منو میدید با حالت تمسخر میگفت: چیه؟ نمیاد ببردت بستنی بخورید؟ نمیبردت سینما؟
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・
2.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞💞 مادر/دکتر اسلامی
🎥#دکتر_اسلامی
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
باورهای گردویی در زندگی🐒
ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ آﻓﺮﯾﻘﺎ ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎﯾﯽ درست کردند ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ گذاشتند! ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯنند ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮند، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓڪﺮشان ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ڪﻪ ﺑﺮﺍﯼ آزاد شدن، باید ﺩﺳﺘشان ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ڪنند ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﺷڪﺎﺭ ﺷڪﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮند!
بسیاری از ﺍﻓڪﺎﺭ و باورهای غلطی ڪه از کودکی قبولش ڪردهایم، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁن ها ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ڪﻨﯿﻢ، ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﺷﻮیم.
باورهای غلط به باورهایی گفته میشود که مقدمات غیرمنطقی و احساسی دارد. و وقتی با الگوی دین میسنجیم به نادرست بودن آنها پی میبریم.
همسران موفق کسانی هستند که با ارتباط با مشاور دینی و امین، ملاکهای غلط را شناسایی کرده و در دور نمودن آنها از ذهن، تمرین میکنند.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت21 لبخندی تصنعی به روی آقاجونم زدم که آقاجونم گفت: بیا بیرون دخترم میخو
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت22
آخی... چقدر ازت فراریه...
و میزد زیر خنده و میگفت: چقدر ازت فراریه این فرهاد کوه کن...
بغضمو قورت میدادمو هیچی نمیگفتم...
تا اینکه یکروز آقاجون از غیبت طولانی مدت فرهاد شاکی شده بود رو به من گفت: آخرین بار کی فرهادو دیدی اعظم بابا؟
سر به زیر انداختم و گفتم: همون روز عقد...
آقاجونم ابرو در هم کشید و گفت: چرا دیگه نمیاد سراغت؟
گفتم: نمیدونم لابد کار داره...
در همین حین اقدس تخمه میشکوند و با تمسخر میخندید...
آقاجونم نگاه بدی به اقدس انداخت که باعث شد اقدس خودشو جنع و جور کنه...
مادرم که تا اون لحظه ساکت بود گفت: خودت کردی مرد خودت دختر خودتو بدبخت کردی چرا به زور دادیش به فرهاد؟ فرهاد اعظمو نمیخواد اقدسو میخواد هنوزم چشمش دنبال اقدسه...
آقاجون داد زد: تمومش کن طوبی وگرنه میندازمت خونه پدرت...
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞مراقب افکار دیگران باشید
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.
خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم.
بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli