سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت20 دوسم نداشتی حلالت نمیکنم هیچووووقت.... به زودی هم شاهد مرگم خواهید
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت21
لبخندی تصنعی به روی آقاجونم زدم که آقاجونم گفت: بیا بیرون دخترم میخوایم ناهار بخوریم...
آقاجون خواست بره بیرون که گفت: چرا با فرهاد بیرون غذا نخوردید؟ شما که دیگه محرم همید...
گفتم: خسته بود یکم رفت استراحت کنه...
دروغی که گفته بودم رو خودم باور کردم...
آقاجونم رفت و منم دنبالش رفتم...
سفره غذا رو پهن کردیم و چلو مرغی که مادرم درست کرده بود رو خوردیم ولی هیچی از مزه غذا جز طعم گس بغض نفهمیدم...
اونروز گذشت و روز بعد صبح تلفن خونه به صدا درومد...
به سمت تلفن رفتم و برش داشتم ولی فقط صدای نفسهای ممتد میومد و قطع کرد...
دوباره زنگ زد دوباره برداشتم و قطع کرد...
گوشی رو زمین گذاشتم شونه ای بالا انداختم و به داخل اتاق رفتم که دوباره تلفن زنگ خورد...
اقدس به سمت تلفن رفت و آروم داشت صحبت میکرد...
حدس زدم اقدس با کس دیگه ای آشنا شده که بتونه فرهاد رو فراموش کنه ولی...
انقدر خوشحال بودم از اینکه اقدس با کسی آشنا شده بود که یک لحظه تمام بدی ها و کینه های اقدس رو فراموش کردم و با لبخند رو بهش گفتم: کی بود؟
اخماشو تو هم کشید و گفت: به تو چه؟ تازگیا گوشم که وایمیسی...
وا رفتم انتظار داشتم اقدس همه چیو تموم کنه ولی روز به روز این کینه بزرگتر میشد و مثل غذه ای سرطانی وجود اقدس رو دربر میگرفت...
اونروز فرهاد سراغی از من نگرفت و نه تنها اونروز بلکه چند روز از فرهاد خبری نبود...
اقدس وقتی منو میدید با حالت تمسخر میگفت: چیه؟ نمیاد ببردت بستنی بخورید؟ نمیبردت سینما؟
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・