eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
15.7هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت109 چند سالی میشد که از مادر و خواهرم به کل بیخبر بودم... دلم براشون تنگ
♥️. احساس کردم در آرامشی قبل از طوفان به سر میبرم... حدود دو ماه از نوشتن نامه گذشته بود که خبردار شدم مادرم و اقدس اومدن و به محض رسیدن به خونه قدیمی پدربزرگ مادریم رفتن... ولی چرا اونجا؟ وقتی بهم خبر دادن رسیدن و میخوان به دیدنم بیان از وجود خاله طهورا خبر نداشتم و عمه رو هم به خونه خودم آوردم... دلم نمیخواست مادرم فکر کنه بخاطر اون دور عمه رو خط کشیدم... شاپور قبول نمیکرد با مادرم رودر رو شه ولی به اجبار من و عمه بلخره راضی شد... شب شد و من دو مدل خورشت درست کرده بودم. یکی خورشت بوقلمون و یکی خورشت قرمه سبزی... آش رشته هم به عنوان پیش غذا آماده کردم... سالاد آماده و نوشابه های شیشه ای زرد و مشکی سر سفره چیده شده بود... من و فرهادی که از چشماش میشد انتظار رو خوند و شاپور و عمه نشسته بودیم که در زده شد... فرهاد به سمت در رفت و مهمونا داخل شدن... ولی با دیدن خاله طهورا و مردی که کنارش حدس زدم یوسف باشه دهنم باز موند... شوک شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم... عمه تو اتاق نماز میخوند که با صدای سلام و احوالپرسی مهمونا خودش رو به ما رسوند اما در یک نگاه به یوسف در جا میخکوب شد... یوسف هم در عین اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی بازهم جذاب و خوش قیافه بود... یوسف نیم نگاه مشکوکی به عمه انداخت و رفت نشست جایگاه مهمان... نگاهم روی یوسف بود که هر ازگاهی عمه رو که در لاک خودش فرو رفته بود نگاه میکرد... شوهر مادرم آدمی بسیار محترم بود. هرچند اصلا از کار مادرم خوشم نیومده بود ولی مادرم لیاقت این مرد رو نداشت... احترام زیادی به ما میکرد و لحن صحبتش کاملا متشخص بود... موقع پهن کردن سفره هیچکس به من کمک نکرد... عمه که دید دست تنهام بلند شد و با زانو دردی که داشت کمک من کرد... طهورا جوری به یوسف چسبیده بود که فکر میکرد اگه ولش کنه یوسف میپره بغل عمه... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌