eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
15.7هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت113 مادرم رو به من گفت: هنوز یاد نگرفتی چجوری مدیریت کنی. وقتی من هستم ن
♥️. -115 باور میکنی هر کار کردم بره ولی نرفت... من فقط به عشق تو زنده بودم. عمه نشست روی پله و سرش رو روی زانوهاش گذاشت... کساییکه داخل خونه بودن هم متوجه غیبت یوسف شده بودن و اومدن داخل حیاط جز فرهاد و اقدس... یک دلم پیش عمه بود و دل دیگم تو خونه... ولی عمه رو ترجیح دادم. طهورا به سمت عمه و یوسف حمله ور شد و موهای عمه رو گرفت و جیغ جیغ راه انداخت: هوی این مرد چندین سال مال من بوده فقط یه سال برا تو بوده پس سعی نکن دوباره خودتو بندازی تو دامنمون... یوسف دست طهورا رو گرفت و پیچوند: هرچی تحمل کثافت بازیاتو کردم دیگه بسمه من تازه رسیدم به عشق اول و آخرم تو اون وسط یه میان وعده اشتباهی بودی که هرگز هضم نشدی... مادرم یوسف رو هل داد و گفت: پس لیاقت تو همین زن چروک و مریضه... دست طهورا رو گرفت که برن... رو به مادرم گفتم: این زن چرو ک و مریض سن و سالی نداره شما به این روز انداختینش... مادرم پوزخندی به من زد و گفت: لیاقت نداشتی بیام دیدنت مادرم و همه همونا در حال رفتن بودن که مادرم برگشت سمت شاپوری که تا اون لحظه ساکت بود و گفت: تو که حتی بهم سلامم ندادی از اول تا آخرم لام تا کام حرف نزدی ولی بیا بغلت کنم پسرم... شاپور روی زمین تف انداخت و با پوزخندی رفت داخل خونه... مادرم بهش برخورد و گفت: انگار نه انگار به دنیا آوردمش... گفتم: مگه مادری به زاییدنه؟ شما فقط برای اقدس مادر بودی برای من و شاپور نامادری... دهنشو پر کرد و گفت: خیلی پررو و نمک نشناسی و رو به خواهرش گفت: بریم طهورا... طهورا هم چشمش به یوسف بود که بیاد... یوسف گفت: من با طهورا جایی نمیرم منصوره باید قبولم کنه باید امشب منو ببخشه... گفتم: برید آقا یوسف عمم کل عمرش رو تو دوری از شما گذرونده و شما پی عشق و حالتون بودید لطفا برید... یوسف گفت: باشه میرم ولی با طهورا نمیرم... طهورا زد زیر گریه: یوسف باز چشمت به این عجوزه افتاد... شب تا صبح که مخمو با منصوره منصوره گفتنات خوردی. توی تخت میریم یاد منصوره ای تو خرید یاد منصوره ای تو خواب صداش میزنی بسه دیگه خسته شدم... پس یوسف واقعا عاشق عمه بود. با این حرف طهورا عمه رو برنده میدان اعلام کرد.. عمه که از چهرش میشد خوشحالی پنهانش رو دید زیرزیرکی به یوسف نگاهی میکرد... طهورا و طوبی و شوهر طوبی با حرص از خونه خارج شدن... پس اقدس کجا موند؟ چرا نرفت. تازه یادم اومد و بدو رفتم داخل خونه... اقدس نبود و همچنین فرهاد هم نبود... صداشون از داخل اتاق میومد... پاورچین پاورچین رفتم نزدیکتر... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌