eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت22 آخی... چقدر ازت فراریه... و میزد زیر خنده و میگفت: چقدر ازت فراریه ا
♥️ مادرم به حالت قهر از پدرم رو گرفت و هیچی نگفت... آقاجونم گفت: فردا باید به حاجی بگم زودتر بیان بساط عروسی رو را بندازن که چی بشه انقدر عقد موندن اصلا به صلاح نیست... ایوای آقاجونم خیلی عجله میکرد و من از آینده نامعلومم ترس داشتم... آقاجونم کار خودش رو کرده بود با حاجی صحبت کرده بود که بیان و برای سور و سات عروسی برنامه بچینیم... شب آقاجون با دست پر اومد خونه و به مادرم میگفت: خانم امشب حاجی و خونوادش میان درمورد عروسی صحبت کنیم اینارو گرفتم برا مهمونا... مادرم شیرینی و میوه ها رو گرفت و آقاجونم هندونه رو هل داد داخل حوض... استرس تمام جونم رو گرفته بود... قرار بود بعد از مدتها فرهاد رو ببینم... فرهادی که من دوسش داشتم ولی این عشق برای من ممنوعه بود... اونشب خانواده فرهاد سر رسیدن... مادر فرهاد حتی جواب سلام من رو نداد و بجاش کلی اقدس رو ماچ و بوسه کرد... فرهاد به تکون دادن سری اکتفا کرد ولی وقتی چشمش به اقدس افتاد حالت نگاهش کلا عوض شد انکار جوون تر شد شاداب تر شد حالش بهتر شد... ولی من... حال فرهاد با اقدس خوب بود و اقدس با فرهاد و من این بین حکم مزاحم رو داشتم... اونشب حاجی بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و عروسی رو برای یک هعته دیگه تعیین کرد... قرار شد عروسی توی حیاط بزرگ خونه حاجی گرفته بشه و کلی مهمون دعوت بشه... پدرم هم قبول کرد و قرار شد آخر هفته آینده عروسی ما برگزار بشه... از فردا باید میرفتیم دنبال لباس عروس... انگار حاجی فکرم رو خونده باشه گفت: فرهاد فردا میاد دنبال اعظم برن هر لباس عروسی که دلش خواست بخره..