سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت37 بلخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود ح
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت38
دل به دریا زدم و بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم...
مادر فرهاد متوجه شد و صدام زد: عروس؟ نمیخوای بیای کمک؟
گفتم: چشم لباسامو عوض کنم میام...
مادر فرهاد: برو عوض کن زود بیا...
رفتم پشت در اتاق که رسیدم صدای آروم گریه اقدس به گوشم خورد: فرهاد چطور میتونی با اعظم تو یه خونه باشی؟
فرهاد هم با آرامش جواب میداد: عزیزکم تو گریه میکنی بخدا حالم خراب میشه کاری میکنی بزنم این دختره رو بکشم از دستش راحت شم...
گریه اقدس شدت گرفت: فرهاد من هر شب به یاد تو اشک میریزم تا خود صبح...
فرهاد: مگه من راحتم؟ فک کردی من زندگیم گل و بلبله؟
بذار یه مدت بگذره میگم بچش نمیشه طلاقش میدم میام سراغ تو...
اقدسم فقط قلب من برای خودته...
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت39
کاش فرهاد نصف این حرفارو به من میزد...
صداشون قطع شد و در باز شد...
با اقدس چشم تو چشم شدیم...
اقدس لباشو روی هم فشار داد و گفت: فالگوش وایمیسی؟
گفتم: با شوهر من تو اتاق چیکار داشتی؟
اقدس دندوناشو روی همفشرد ولی بجاش فرهاد جواب داد: شوهرم شوهرم نکن تو زن من نیستی جوگیر نشو برو بشین سرجات...
هر دو به سمت سالن حرکت کردن و من موندم و یک دنیا حسرت...
سر شام فرهاد فقط به اقدس خدمت میکرد...
پدرم فقط چشمش به فرهاد و اقدس بود و از ناراحتی غذا هم نخورد...
بعد از شام همه آماده رفتن شدن...
من و فرهاد هم به طبقه پایین رفتیم...
فرهاد سیگار پشت سیگار دود میکرد...
حالم داشت بد میشد...
تمام پنجره هارو باز کرده بودم...
فرهاد شیشه شیشه نوشیدنی سر میکشید و من میترسیدم از چشمای سرخش...
دیوانه شده بود تلوتلو میخورد...
به طرفم اومد و با حالتی ترسناک دهنشو پاک کرد و از موهام گرفت...
منو چسبوند به دیوار و گفت: تو اعظمی؟ همونکه عشقمو دزدید؟
نفسم بند اومده بود...
با حالت مستی ادامه داد: نه تو اقدسی تو عشق مقدس منی...
میخواست ببوسدم که گفتم: تو مستی به خودت بیا...
ولی حالش خرابتر از اونی بود که حرفای منو بشنوه....