eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت37 بلخره آماده شدیم و به سمت خونه پدر فرهاد که طبقه بالای خونه ما بود ح
♥️ دل به دریا زدم و بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم... مادر فرهاد متوجه شد و صدام زد: عروس؟ نمیخوای بیای کمک؟ گفتم: چشم لباسامو عوض کنم میام... مادر فرهاد: برو عوض کن زود بیا... رفتم پشت در اتاق که رسیدم صدای آروم گریه اقدس به گوشم خورد: فرهاد چطور میتونی با اعظم تو یه خونه باشی؟ فرهاد هم با آرامش جواب میداد: عزیزکم تو گریه میکنی بخدا حالم خراب میشه کاری میکنی بزنم این دختره رو بکشم از دستش راحت شم... گریه اقدس شدت گرفت: فرهاد من هر شب به یاد تو اشک میریزم تا خود صبح... فرهاد: مگه من راحتم؟ فک کردی من زندگیم گل و بلبله؟ بذار یه مدت بگذره میگم بچش نمیشه طلاقش میدم میام سراغ تو... اقدسم فقط قلب من برای خودته... ♥️ کاش فرهاد نصف این حرفارو به من میزد... صداشون قطع شد و در باز شد... با اقدس چشم تو چشم شدیم... اقدس لباشو روی هم فشار داد و گفت: فالگوش وایمیسی؟ گفتم: با شوهر من تو اتاق چیکار داشتی؟ اقدس دندوناشو روی همفشرد ولی بجاش فرهاد جواب داد: شوهرم شوهرم نکن تو زن من نیستی جوگیر نشو برو بشین سرجات... هر دو به سمت سالن حرکت کردن و من موندم و یک دنیا حسرت... سر شام فرهاد فقط به اقدس خدمت میکرد... پدرم فقط چشمش به فرهاد و اقدس بود و از ناراحتی غذا هم نخورد... بعد از شام همه آماده رفتن شدن... من و فرهاد هم به طبقه پایین رفتیم... فرهاد سیگار پشت سیگار دود میکرد... حالم داشت بد میشد... تمام پنجره هارو باز کرده بودم... فرهاد شیشه شیشه نوشیدنی سر میکشید و من میترسیدم از چشمای سرخش... دیوانه شده بود تلوتلو میخورد... به طرفم اومد و با حالتی ترسناک دهنشو پاک کرد و از موهام گرفت... منو چسبوند به دیوار و گفت: تو اعظمی؟ همونکه عشقمو دزدید؟ نفسم بند اومده بود... با حالت مستی ادامه داد: نه تو اقدسی تو عشق مقدس منی... میخواست ببوسدم که گفتم: تو مستی به خودت بیا... ولی حالش خرابتر از اونی بود که حرفای منو بشنوه....