سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت43 جلوش رو سد کردم و گفتم: مگه من چمه؟ چیم ازاقدس کمتره؟ زد زیر خنده
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت44
اون رورها انقدر درگیر بودم و ذهنم مشغول بود که هیچی رو به یاد نمیاوردم...
یکروز که بعد از ماه ها مادرم من و فرهاد رو به خونشون دعوت کرده بود از قضا دخترخالم که تازه ازدواج کرده بود هم اومده بود...
دختر خوب و خونگرمی بود و خیلی باهم صمیمی بودیم...
مشغول صحبت باهم بودیم که گفت: راستش اعظم من چند وقتیه عقب انداختم احساس میکنم باردارم فردا میرم آزمایش خیلی اضطراب دارم...
گفتم: واااای راست میگی؟ ایشالا که خیره و اون چی که میخوای سر راهت قرار بگیره...
خندید و گفت: خیلی دلم میخواد مجتبی(شوهرش) رو غافلگیر کنم میدونم خیلی خوشحال میشه...
راستی آقا فرهاد بچه نمیخواد؟
آخه شما چندین ماهه ازدواج کردین...
چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم...
اقدس چایی تعارف میکرد که لحظه ای حرف محبوبه توی ذهنم جرقه زد: چند روزی از وقتم گذشته...
وای منم چند روز که سهله حدود یک ماه از وقتم گذشته بود و من بیخبر داشتم زندگی میکردم...
انقدر ذهنم درگیر بود که به هیچی فکر نمیکردم...
یه لحظه از به یا آوری اینکه باردار باشم دلم غنج رفت و ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست...
همون لحظه متوجه نگاه گیرای فرهاد و اقدس به هم شدم...
ولی دعا دعا کردم حامله باشم تا اقدس از زندگیم بره بیرون...
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·