eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
8.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
15.7هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت58 در رو باز نگهداشت و گفت: باز چیه؟ گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من
. خواست بیاد طرف بچم که آقاجونم مانع شد: تا معلوم نشه این بچه مال کیه بهش دست نمیزنی... شاپور عقب گرد کردو با تعجب نگاهش بین منو آقاجونم در گردش بود: آقاجون عیبه به دخترتون تهمت بزنید... مادرم با عصبانیت گفت: چی عیبه هان؟ چی عیبه؟ این دختر معلوم نبود کدوم گوری رفته بوده... با گریه گفتم: آقاجون چطور تونستی طلاق غیابی منو از فرهاد بگیری؟ چطور دلت اومد؟ آقاجونم گفت: چون تو معلوم نبود مردی یا زنده ای فرهاد به راحتی آب خوردن تونست طلاقت بده... گفتم: پس اقدسو چرا به عقدش درآوردی؟ مادرم جواب داد: ما نمیدونستیم مردی یا کجایی برای همون اقدس با فرهاد عقد کرد اعظم لطفا مزاحم زندگیشون نشو... داشتم از ناراحتی زیاد میترکیدم من به هیچ عنوان دیگه نمیتونستم توی این خونه بمونم... فقط باید برای یکبار هم شده فرهاد رو میدیدم... بی سرو صدا از در خونه بیرون زدم... کسی برای نگه داشتنم تلاش نکرد... رفتم و رسیدم در خونه فرهاد... ماشین دم در نبود معلوم بود هنوز برنگشتن خونه... جلوی در خونش نشستم تا بیاد... به محض پیچیدن ماشین داخل کوچه بلند شدم و ایستادم... باد به دامنم میزد و موج موهام پراکنده بود... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت58 در رو باز نگهداشت و گفت: باز چیه؟ گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من
. خواست بیاد طرف بچم که آقاجونم مانع شد: تا معلوم نشه این بچه مال کیه بهش دست نمیزنی... شاپور عقب گرد کردو با تعجب نگاهش بین منو آقاجونم در گردش بود: آقاجون عیبه به دخترتون تهمت بزنید... مادرم با عصبانیت گفت: چی عیبه هان؟ چی عیبه؟ این دختر معلوم نبود کدوم گوری رفته بوده... با گریه گفتم: آقاجون چطور تونستی طلاق غیابی منو از فرهاد بگیری؟ چطور دلت اومد؟ آقاجونم گفت: چون تو معلوم نبود مردی یا زنده ای فرهاد به راحتی آب خوردن تونست طلاقت بده... گفتم: پس اقدسو چرا به عقدش درآوردی؟ مادرم جواب داد: ما نمیدونستیم مردی یا کجایی برای همون اقدس با فرهاد عقد کرد اعظم لطفا مزاحم زندگیشون نشو... داشتم از ناراحتی زیاد میترکیدم من به هیچ عنوان دیگه نمیتونستم توی این خونه بمونم... فقط باید برای یکبار هم شده فرهاد رو میدیدم... بی سرو صدا از در خونه بیرون زدم... کسی برای نگه داشتنم تلاش نکرد... رفتم و رسیدم در خونه فرهاد... ماشین دم در نبود معلوم بود هنوز برنگشتن خونه... جلوی در خونش نشستم تا بیاد... به محض پیچیدن ماشین داخل کوچه بلند شدم و ایستادم... باد به دامنم میزد و موج موهام پراکنده بود... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌