سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی. #قسمت60_61 توی ماشین دیدمشون باهم میخندیدن و شاد بودن... یهو چشمشون به من اف
#سرگذشت_یک_زندگی♥️. #قسمت62
یرمرد خوبی بود هردوز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم...
هنوز یک هفته از بودنم توی اون مغازه نگذشته بود که سر صبح داخل اتاقم بودم و برای کار آماده میشدم که با صدایی آشنا سرجام خشکم زد...
منتظر موندم که بره ولی صاحب مغازه که پیربابا صداش میکردم صدام زد: اعظم جان بابا بیا من دستم بنده ببین این آقا چی میخوان راشون بنداز...
ای به خشکی شانس الان باید دستت بند میبود...
چاره نداشتم دخترم رو که خواب رفته بود داخل اتاق رها کردم و خودم بیرون رفتم...
پاهام به وضوح شروع به لرزیدن کرده بود...
سعی داشتم منو نبینه...
خودم رو ازدیدش مخفی میکردم یا سرم رو زیر میگرفتم یا طرف مخالف رو نگاه میکردم که یک آن متوجه دستی رو شونم شدم: اعظم؟
نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
ترس داشتم نمیدونم چرا میترسیدم ولی ترس داشتم...
بلخره مجبور شدم بعد از اندکی صبر برگردم و با پدرم که توی چشام زل زده بود و ماتش برده بود چشم تو چشم بشم...
خواستم برم که دستمو گرفت و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
پیربابا با تعجب نگام میکرد...
انقدر مرد عاقلی بود که هیچی نپرسید و با بهانه ای از مغازه خارج شد...
رسوای روستا سرگذشت حسادت دوتا خواهر برسر یک پسر واقعی و قدیمی شما برای خواندن این زندگی به کانال دعوت شدید بخش اول سنجاق شده
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·