هدایت شده از 💕 حدیث دل
چالش داریم💕✊
نوعش سین زدنی💛🐻
جایزش گوشی a51🦋💞
سین خریدنی هر 1 عضو=100سین
زمانش تا ساعت 11 شب💚🍐
@Ice_queen_84
🍒🐼در کانال معرکمونح🌸☁️
https://eitaa.com/joinchat/3514499163C62f3ace88c
مهسان سین بزن برندع شی🌱
هدایت شده از الهه مسعودی
شرایط ادمین تب شدنم💕🥒
آمار چنلتون بالای ۱۰۰ باشه🍓✨
پایین هم باشه کنار میایم🍔🌸
بنرتون اخلاقی باشه(حتما)🌻💜
جذبم خوبه ولی به بنرتون هم بستگی داره💦📙
اگه پسࢪی نیا پی وی 🍂👩🏻🌾
کانالتون هم اخلاقی باشه(حتما)🐨🍓
تو کانال های زیر هم حتما عضو باشی و لفت ندی🍊🌵
https://eitaa.com/joinchat/3492937817Cd1c3fde5d8
@maneelii
اگه شرایط رو داری بیا پی وی🌻🍂
@Emma18
هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
مدیرای گل هر نفر دوباره بنر بده بنرا همه پاک شده همگی بنر بدین تا بتونم بزارم 😁💛
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
┄┅─✵💝✵─┅┄
070.mp3
3.07M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب هفتاد ( ۷۵ مؤمنون الی ۲۰ نور)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
●➼┅═❧═┅┅───┄
#سلام_امام_زمانم 💕
تا کی نصیب ماست «اَرَی الخَلق» و «لا تُری»
کی میشـود نـوای «اَنـا المَهدی» تـو را ...
از سمت کعبه بشنوم ای جانِ جانِ جان
«عَجّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحِبَ الزّمان»
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ولادت_امام_مهدی_عج_مبارک
#مرور_طرح_های_سال_گذشته
══💝══════ ✾ ✾ ✾
4_5793906329638668191.mp3
2.35M
🌸 #میلاد_امام_زمان(عج)
من کیم قلب وجودم
من کیم جام جهانم
🎤 #مهدی_رسولی
#ولادت_امام_مهدی_عج_مبارک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
══💝══════ ✾ ✾ ✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸برخیز و سلامے کن
🌿🌸و لبخند بزن
🌿🌸که این صبــح نشانے
🌿🌸زغم و غصـہ ندارد
🌿🌸لبخنـد خـدا درنفس
🌿🌸صبح عیان است
🌿🌸بگـذار خـدا دست به قلبت بگذارد
🌿🌸سلام صبح زیباتون بخیر ☕️
🌿🌸میلاد فرخنده حضرت
🌿🌸مهدی موعود (عج)
🌿🌸مبارکــــــــَ باد 🌸 🎊 🌸
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
آیت الله بهجت میفرماید:👌
تکان می خوری بگو
یا صاحب الزمان،
می نشینی بگو
یا صاحب الزمان،
برمی خیزی بگو
یاصاحب الزمان
صبح که ازخواب بیدار میشوی مؤدب بایست،
صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن وبگو
آقا جان دستم به دامنت،
خودت یاریم کن،
شب که می خواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو
السلام علیک یا صاحب الزمان
بعد بخواب،
شب و روز را به یاد محبوب سر کن. اگر اینطور شد شیطان دیگر در زندگی توجایگاهی نداره، دیگر
نمی توانی گناه کنی، دیگرتمام وقت بیمه امام زمانی...
وخود امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است که: درحیرت دوران غیبت فقط کسانی بردین خود ثابت می مانند که
با روح یقین مباشر وبامولا و صاحب خود مأنوس باشند.
🤲اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفرج 🤲
💌حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنیم تا دل یکی را به امام زمان گره بزنیم و دل امام را شاد کنیم
ریحانة النبی:
قسمت (۱۳). « انتظار عشق»
با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم
مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شد
از خونه زدم بیرون
رفتم سمت بهشت زهرا
اصلا حالم خوب نبود
هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود
رسیدم بهشت زهرا
اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه
- سلام😊
زهرا خانم : سلام به روی ماهت ،خوبی؟
- خیلی ممنونم
اعظم خانم: کجایی ،کم پیدایی ؟
- یه کم سرم شلوغ بود شرمنده
اعظم خانم : لباسات و عوض کن بیا
- چشم
لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون
چشمم به میتی افتاد که داشتن میشستنش
یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود
انگاره اهدای عضو کرده بود
که بندنش چند جای بخیه داشت😔
همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن
-زهرا خانم میشه آرومتر بشورین ! دردش میاد 😢
زهرا خانم: عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه
- اتفاقن خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون 😔
زهرا خانم: قربونت دلت برم ،چشم
حالا برو کفن و بیار
- چشم
میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم
خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری 😞
تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن
فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن
روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد
فاطمه بود
- سلام بر دوست بی معرفت
فاطمه: سلام خوبی؟
- هعی ،خوبم ،تو چه طوری ،خریدات تمام شد
فاطمه: شکر خوبم،یه کم مونده
- یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟
فاطمه: خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی،؟ چرا زنگ نزدی؟
- من نمیخواستم مزاحم عذر موجه ت بشم 😄
واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم 😍
فاطمه: انشاءالله دوهفته دیگه آقا رضا اومد ،میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم
- وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت
فاطمه: واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،😂واسه من چند سال گذشت
- آخی عزیزززم
فاطمه: هانیه جان من باید برم کاری نداری
- نه عزیزم مواظب خودت باش
-----------
آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه
یعنی اصلا باورم نمیشد
اردلان و الناز!
مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن
منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم
بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم
نوکراباعبدالله :):
قسمت(۱۴). « انتظار عشق»
دراتاقم باز شد ،مامان بود
مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر موقع گرسنه ات شد برو بخور
- چشم مامان جان ،کی بر میگردین ؟
مامان: نمیدونم ،تو که خاله ات و که میشناسی ،معلوم نیست که راهیه خونمون کنه😄
-باشه
مامان: راستی ،حامد هم واسه عید میاد ایران
- جدیییی😍، چه خوب دلم برای خل بازیهاش تنگ شده
مامان: دیگ به دیگ میگه روت سیاه😄
- عع مامان ،من که اینقدر خانومم 🤪
مامان : اره جون عمه ات 😉،باشه فعلن ما رفتیم کاری داشتی زنگ بزن حتمن
- چشم ،مواظب خوتون باشین
با رفتن بابا و مامان ،تصمیم گرفتم منم برم امام زاده صالح ،خیلی وقت بود نرفته بودم ،این بهترین فرصت بود
لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانس
رفتم سمت امام زاده صالح
آخر هفته بود و امام زاده شلوغ بود
با هر قدم برداشتن ،یه عمره تازه پیدا میکردم
رفتم داخل امام زاده نشستم کنار ضریح
چشمام به اختیار اشک سرازیر میشد
سلام اقای من ،اومدم کنارت که آرومم کنی 😔
این روزها حالم خیلی خرابه
تو از حال دلم باخبری ! خودت کمکم کن ،نزار به بیراهه برم ،نزار کاری کنم دل امام زمانم به درد بیاد 😢
اینقدر تو حال خودم بودم که زمان از دستم در رفت
به ساعتم نگاه کردم ،ساعت ۱۱ و نیم شب بود
بلند شدم دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت خوندم و از امام زاده اومدم بیرون
خیابونا خلوت بودن ،بیشتر ماشینا شخصی بودن میترسیدم سوار بشم
کمی پیاده رفتم که شاید یه ماشین ،تاکسی یا آژانس پیدا کنم
یه دفعه دوتا موتوری از پشتم بهم نزدیک شدن
ترسیدم خودمو کنار کشیدم که یه موقع یه کاری انجام ندن
دوتا موتوری ایستادن و دور زدن اومدن سمتم
منم چادرمو محکم چسبیده بودم
& خانم خوشگله میخواین برسونمتون 😉
- خیلی ممنون خونمون همین نزدیکاست بفرمایید
& چه لفظ قلمم صحبت میکنه بچه ها 😄
( همه زدن زیر خنده ، از موتوراشون پیاده شدن )
منم عقب عقب میرفتم ،چادرمو محکم گرفتم و دوییدم
اون پسرا هم سوار موتورشون شدن و همرام اومدن
رسیدم سر یه چهار راه که یه ماشین کنار پام ایستاد
راننده پیاده شد: خواهر من حواستون کجاست ؟
( ترس تمام وجودمو گرفته بود): تو رو خدا کمکم کنین ،اون پسرا دنبالم هستن
کمی اومد جلوتر، یه لباس نظامی تنش بود ،با دیدن لباسش کمی اروم شدم
راننده: بفرمایید داخل ماشین میرسونمتون
بدون هیچ تردیدی سوار ماشین شدم
اون موتوری ها هم با دیدن این راننده دور زدن و رفتن
اون اقا هم سوار ماشین شد
- خیلی ممنونم كه کمکم کردین،
راننده: خواهش میکنم ،این موقع شب این جاها خیلی خلوته ،تنهایی نیاین
- بله حق باشماست
(آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه )
-بازم ممنونم که منو رسوندین
راننده: خواهش میکنم
رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم
خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد
رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم برد