eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
390 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
|•شࢪایط ادمین شدنم💫🇱🇺•| |•🌙عامارت +100 بود پیوی باش 💫•| |•⭐️جذبت به بنرتون هم بستگی دارھ🌈•| |•🚫بنرت غیر اخلاقی باشه قبول نمیکنم🙅🏼‍♀•| |•🕯امارت زیر 100 باشه شرایط دارھ اما پولی نیست💯•| |•🚧 اگه مشکلی پیش اومد حتما بهم بگید ⚡️•| |•🤸‍♀بنرت همیشه تو تایم نیستش🧘🏻‍♀•| |•🌻برای جذب بهتر دوتا بنر هم قبول میکنم🍒•| |•🥤یڪ تایم بیشتࢪ نداࢪم اونم ساعت 3ظہࢪ🍶•| |•📘بنرا زود پاک بشه تا یک باࢪ بنرت تو؁ تایم قرار نمیگیره✏️•| |•🇨🇩بین تبادلاتم پست ببینم بنرت از تبادلاتم حذفه⛴•| |•✈️بنر رو هفته ای یڪبار میتونی تغییر بدی🇧🇸•| |•⚓️جمعه ها تب نمیزنم پس نیاید پیوی🚂•| |•✨نیاین پیوی بگین بنرو بزارم حودم هواسم هس‌🌸•| |•🦄اگه از ادمینی ورداشتی قبلش بگو⛅️•| |•🔗جذبم بستگے بھ بنࢪتون دارھ جذب بالای20تاهم توی 3دقیقه دارم اگه بنرتون خوب باشه بهترین جذبو دارین🎈•| اگه شرایط رو میپذیری پی باش👇🏻 @mahsan150 ☁️🍫
هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
|•شࢪایط ادمین شدنم💫🇱🇺•| |•🌙عامارت +100 بود پیوی باش 💫•| |•⭐️جذبت به بنرتون هم بستگی دارھ🌈•| |•🚫بنرت غیر اخلاقی باشه قبول نمیکنم🙅🏼‍♀•| |•🕯امارت زیر 100 باشه شرایط دارھ اما پولی نیست💯•| |•🚧 اگه مشکلی پیش اومد حتما بهم بگید ⚡️•| |•🤸‍♀بنرت همیشه تو تایم نیستش🧘🏻‍♀•| |•🌻برای جذب بهتر دوتا بنر هم قبول میکنم🍒•| |•🥤یڪ تایم بیشتࢪ نداࢪم اونم ساعت 3ظہࢪ🍶•| |•📘بنرا زود پاک بشه تا یک باࢪ بنرت تو؁ تایم قرار نمیگیره✏️•| |•🇨🇩بین تبادلاتم پست ببینم بنرت از تبادلاتم حذفه⛴•| |•✈️بنر رو هفته ای یڪبار میتونی تغییر بدی🇧🇸•| |•⚓️جمعه ها تب نمیزنم پس نیاید پیوی🚂•| |•✨نیاین پیوی بگین بنرو بزارم حودم هواسم هس‌🌸•| |•🦄اگه از ادمینی ورداشتی قبلش بگو⛅️•| |•حتما توی این سہ ڪانال باشی @f_imamrrza @refigh_chadori https://eitaa.com/joinchat/3512729704C7cbbd5f89a |•🔗جذبم بستگے بھ بنࢪتون دارھ جذب بالای20تاهم توی 3دقیقه دارم اگه بنرتون خوب باشه بهترین جذبو دارین🎈•| اگه شرایط رو میپذیری پی باش👇🏻 @mahsan150 ☁️🍫
هدایت شده از  💕 حدیث دل
چالش‌ داریم💕✊ نوعش سین زدنی💛🐻 جایزش گوشی a51🦋💞 سین خریدنی هر 1 عضو=100سین زمانش تا ساعت 11 شب💚🍐 @Ice_queen_84 🍒🐼در کانال معرکمونح🌸☁️ https://eitaa.com/joinchat/3514499163C62f3ace88c مهسان سین بزن برندع شی🌱
هدایت شده از الهه مسعودی
شرایط ادمین تب شدنم💕🥒 آمار چنلتون بالای ۱۰۰ باشه🍓✨ پایین هم باشه کنار میایم🍔🌸 بنرتون اخلاقی باشه(حتما)🌻💜 جذبم خوبه ولی به بنرتون هم بستگی داره💦📙 اگه پسࢪی نیا پی وی 🍂👩🏻‍🌾 کانالتون هم اخلاقی باشه(حتما)🐨🍓 تو کانال های زیر هم حتما عضو باشی و لفت ندی🍊🌵 https://eitaa.com/joinchat/3492937817Cd1c3fde5d8 @maneelii اگه شرایط رو داری بیا پی وی🌻🍂 @Emma18
هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
مدیرای گل هر نفر دوباره بنر بده بنرا همه پاک شده همگی بنر بدین تا بتونم بزارم 😁💛
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ┄┅─✵💝✵─┅┄
070.mp3
3.07M
حزب هفتاد ( ۷۵ مؤمنون الی ۲۰ نور) 👤 با صدای استاد پرهیزگار ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
💕 تا کی نصیب ماست «اَرَی الخَلق» و «لا تُری» کی می‌شـود نـوای «اَنـا المَهدی» تـو را ... از سمت کعبه بشنوم ای جانِ جانِ جان «عَجّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحِبَ الزّمان» ══💝══════ ✾ ✾ ✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸برخیز و سلامے کن 🌿🌸و لبخند بزن 🌿🌸که این صبــح نشانے 🌿🌸زغم و غصـہ ندارد 🌿🌸لبخنـد خـدا درنفس 🌿🌸صبح عیان است 🌿🌸بگـذار خـدا دست به قلبت بگذارد 🌿🌸سلام صبح زیباتون بخیر ☕️ 🌿🌸میلاد فرخنده حضرت 🌿🌸مهدی موعود (عج) 🌿🌸مبارکــــــــَ باد 🌸 🎊 🌸 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
آیت الله بهجت میفرماید:👌 تکان می خوری بگو یا صاحب الزمان، می نشینی بگو یا صاحب الزمان، برمی خیزی بگو یاصاحب الزمان صبح که ازخواب بیدار میشوی مؤدب بایست، صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن وبگو آقا جان دستم به دامنت، خودت یاریم کن، شب که می خواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو السلام علیک یا صاحب الزمان بعد بخواب، شب و روز را به یاد محبوب سر کن. اگر اینطور شد شیطان دیگر در زندگی توجایگاهی نداره، دیگر نمی توانی گناه کنی، دیگرتمام وقت بیمه امام زمانی... وخود امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است که: درحیرت دوران غیبت فقط کسانی بردین خود ثابت می مانند که با روح یقین مباشر وبامولا و صاحب خود مأنوس باشند. 🤲اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفرج 🤲 💌حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنیم تا دل یکی را به امام زمان گره بزنیم و دل امام را شاد کنیم
بریم سراغ رمان امروز مون
ریحانة النبی: قسمت (۱۳). « انتظار عشق» با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شد از خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اصلا حالم خوب نبود هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود رسیدم بهشت زهرا اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه - سلام😊 زهرا خانم : سلام به روی ماهت ،خوبی؟ - خیلی ممنونم اعظم خانم: کجایی ،کم پیدایی ؟ - یه کم سرم شلوغ بود شرمنده اعظم خانم : لباسات و عوض کن بیا - چشم لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون چشمم به میتی افتاد که داشتن میشستنش یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود انگاره اهدای عضو کرده بود که بندنش چند جای بخیه داشت😔 همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن -زهرا خانم میشه آرومتر بشورین ! دردش میاد 😢 زهرا خانم: عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه - اتفاقن خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون 😔 زهرا خانم: قربونت دلت برم ،چشم حالا برو کفن و بیار - چشم میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری 😞 تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود - سلام بر دوست بی معرفت فاطمه: سلام خوبی؟ - هعی ،خوبم ،تو چه طوری ،خریدات تمام شد فاطمه: شکر خوبم،یه کم مونده - یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟ فاطمه: خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی،؟ چرا زنگ نزدی؟ - من نمیخواستم مزاحم عذر موجه ت بشم 😄 واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم 😍 فاطمه: انشاءالله دوهفته دیگه آقا رضا اومد ،میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم - وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت فاطمه: واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،😂واسه من چند سال گذشت - آخی عزیزززم فاطمه: هانیه جان من باید برم کاری نداری - نه عزیزم مواظب خودت باش ----------- آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه یعنی اصلا باورم نمیشد اردلان و الناز! مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم
نوکراباعبدالله :): قسمت(۱۴). « انتظار عشق» دراتاقم باز شد ،مامان بود مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر موقع گرسنه ات شد برو بخور - چشم مامان جان ،کی بر میگردین ؟ مامان: نمیدونم ،تو که خاله ات و که میشناسی ،معلوم نیست که راهیه خونمون کنه😄 -باشه مامان: راستی ،حامد هم واسه عید میاد ایران - جدیییی😍، چه خوب دلم برای خل بازیهاش تنگ شده مامان: دیگ به دیگ میگه روت سیاه😄 - عع مامان ،من که اینقدر خانومم 🤪 مامان : اره جون عمه ات 😉،باشه فعلن ما رفتیم کاری داشتی زنگ بزن حتمن - چشم ،مواظب خوتون باشین با رفتن بابا و مامان ،تصمیم گرفتم منم برم امام زاده صالح ،خیلی وقت بود نرفته بودم ،این بهترین فرصت بود لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانس رفتم سمت امام زاده صالح آخر هفته بود و امام زاده شلوغ بود با هر قدم برداشتن ،یه عمره تازه پیدا میکردم رفتم داخل امام زاده نشستم کنار ضریح چشمام به اختیار اشک سرازیر میشد سلام اقای من ،اومدم کنارت که آرومم کنی 😔 این روزها حالم خیلی خرابه تو از حال دلم باخبری ! خودت کمکم کن ،نزار به بیراهه برم ،نزار کاری کنم دل امام زمانم به درد بیاد 😢 اینقدر تو حال خودم بودم که زمان از دستم در رفت به ساعتم نگاه کردم ،ساعت ۱۱ و نیم شب بود بلند شدم دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت خوندم و از امام زاده اومدم بیرون خیابونا خلوت بودن ،بیشتر ماشینا شخصی بودن میترسیدم سوار بشم کمی پیاده رفتم که شاید یه ماشین ،تاکسی یا آژانس پیدا کنم یه دفعه دوتا موتوری از پشتم بهم نزدیک شدن ترسیدم خودمو کنار کشیدم که یه موقع یه کاری انجام ندن دوتا موتوری ایستادن و دور زدن اومدن سمتم منم چادرمو محکم چسبیده بودم & خانم خوشگله میخواین برسونمتون 😉 - خیلی ممنون خونمون همین نزدیکاست بفرمایید & چه لفظ قلمم صحبت میکنه بچه ها 😄 ( همه زدن زیر خنده ، از موتوراشون پیاده شدن ) منم عقب عقب میرفتم ،چادرمو محکم گرفتم و دوییدم اون پسرا هم سوار موتورشون شدن و همرام اومدن رسیدم سر یه چهار راه که یه ماشین کنار پام ایستاد راننده پیاده شد: خواهر من حواستون کجاست ؟ ( ترس تمام وجودمو گرفته بود): تو رو خدا کمکم کنین ،اون پسرا دنبالم هستن کمی اومد جلوتر، یه لباس نظامی تنش بود ،با دیدن لباسش کمی اروم شدم راننده: بفرمایید داخل ماشین میرسونمتون بدون هیچ تردیدی سوار ماشین شدم اون موتوری ها هم با دیدن این راننده دور زدن و رفتن اون اقا هم سوار ماشین شد - خیلی ممنونم كه کمکم کردین، راننده: خواهش میکنم ،این موقع شب این جاها خیلی خلوته ،تنهایی نیاین - بله حق باشماست (آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه ) -بازم ممنونم که منو رسوندین راننده: خواهش میکنم رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم برد
ریحانة النبی: قسمت(۱۵) « انتظار عشق» باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم دیدم حامده به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه - الو حامد! حامد: بهههه به خاهر عزیزم - پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟ حامد: ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ،حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم😁 - دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن😄 ( صدای خنده اش بلند شد) : تو همین الانشم مشکوکی خواهرمن 😂 - الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟ حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم -وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت.... ( پرید وسط حرفم) : من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم - نمیری با این کارات 😂 حامد: هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم - باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟ وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم 😄 حامد:اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا.. - باشه داداش گلم حامد: حالا بگیر ادامه خوابت و ببین - دیونه ،باشه حامد: بای واییی چه خبر خوبی😍 حامد داره میاد ،نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم 🙈 تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد - سلام مامان جون مامان: سلام عزیزم ،نزدیک ظهرت بخیر 😊 بشین برات چایی بریزم - دستتون درد نکنه مامان جون دیشب خوش گذشت؟ مامان : اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن - چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم😁 مامان: ای کاش تو به جای الناز تو اون لباس بودی 😞 - ععع مامان جون ،این حرفا چیه ،دعاکنین یه آدم خوبی نصیبم بشه🤪 🤪 مامان : اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟ - مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره مامان: چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی - به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین 😄 مامان: الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده - خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین ،خدا شانس بده 🙃 مامان: عع حسوود
نوکراباعبدالله :): قسمت(۱۶). «انتظار عشق» صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم فاطمه بود درو باز کردم مامان : کیه هانیه؟ - فاطمه است مامان چادررنگی مو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط - به به خانم خانوماا از این طرفا ،لاستیکات پنجر شده اومدی اینجا 😃 فاطمه: سلام چرا گوشیتو بر نمیداری ،صد بار زنگ زدم - عع شرمنده ،تو اتاق گذاشتم منم پایین بودم نشنیدم بیا بریم داخل فاطمه: نه عزیزم باید برم ،آقا رضا دم در منتظره داریم نامه عروسی رو پخش میکنیم 😊 - واااییی چشمت روشن ،کی اومده؟ فاطمه : دیشب - عزیزززم ،نامه من کووو 🤨 فاطمه: بفرمایین ،با خانواده ☺️ ( بغلش کردم) وایییی چقدر خوشحالم ،انشاءالله خوشبخت بشین فاطمه: قربونت برم ،من برم که اقا رضا منتظره - برو عزیزم مواظب خودت باش رفتم داخل خونه مامان: هانیه ،فاطمه رفت؟ - اره مامان جان،آقا رضا همراهش بود اومده بود نامه عروسیشو بیاره مامان: انشاءالله خوشبخت بشن - مامان جون با خانواده دعوتیمااا مامان: هانیه جان فکر نکنم بابا بیاد ،منم که بابات نیاد نمیتونم بیام،خودت تنهایی باید بری -باشه اشکالی نداره،خودم میرم رفتم تو اتاقم به نامه فاطمه نگاه میکردم خیلی ساده و شیک کارامو رسیدم ،رفتم حمام دوش گرفتم نزدیکای ساعت ۵ اماده شدم برم فرودگاه یه روسری آبی فیروزه ای گذاشتم سرم،با مانتو شلوار مشکی چادر عربی مو هم سرم کردم رفتم پایین مامان: کجا میری ؟ - میرم یه جایی کار دارم برمیگردم! مامان: باشه ،مواظب خودت باش توی راه رفتم گل فروشی یه دسته گل خریدم ،رفتم سمت فرودگاه اینقدر خیابونا شلوغ بود ،ساعت ۷ و نیم رسیدم فرودگاه🤦‍♀ وارد فرودگاه شدم متوجه شدم پرواز کانادا نیم ساعت میشد که نشست الان باید چیکار میکردم شروع کردم به گشتن ،دیدم یه پسره ی عصبانی یه گوشه وایستاده هی به ساعتش نگاه میکنه 😂 دسته گل و گرفتم جلوی صورتم رفتم کنارش - سلام 😄 حامد: خانم مزاحم نشین بفرمایید - وااایی چه ابهتی ،فک میکردم این جمله ها واسه خانوماست 😂😂 ( دسته گلو اوردم پایین، رفت تو اغما😂😂) حامد: هانیه؟ تویی؟ - نه ،مامان بزرگتم 😅 حامد: چرا این شکلی شدی تو ؟ - مفصل برات تعریف میکنم ( پریدم تو بغلش )چقدر دلم برات تنگ شده بود حامد: منم دلم برات تنگ شده بود
نوکراباعبدالله :): قسمت(۱۷). « انتظار عشق» ( توی راه همه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم) حامد: تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی 😂 - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم 😂 حامد: چه روزای سختی بود هانیه!😔 خدا رو شکر که سالمی - اره خدا رو شکر ، حالا بگو خوب شدم یا نه؟ حامد: دیونگیت که فرقی نکرده🤪، ولی الان خانم تر شدی 😀 رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه بابا : سلام ،کجا بودی تا این موقع شب - رفته بودم یه عزیزی رو ببینم ☺️ مامان : حالا این عزیزت اسم نداره - چرا ، اتفاقن عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش 😜 مامان: جدی ،کجاست؟ - عزیززززم بیا داخل مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است 😂😂 بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه- مامان: هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟🤨🤨 - مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه 😁 مامان: واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد 🤦‍♀ حامد: خاله سوسکه ،حسودیت شده؟😜 - من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم 😁 بابا: هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین ؟ - باشه بابا جون لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپز خونه موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم چقدر دلم برای این نگاهها تنگ شده بود بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد منتظرش شدم تا بیاد حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید - چیه نکنه عزرائیل دیدی 😂 حامد: بعید نیست که نباشی😅 اینجا چیکار میکنی ؟ - اومدم سوغاتیمو بگیرم 😁 حامد: پاشو برو صبح بهت میدم - اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده حامد: ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم 😩 - خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم 😂 (رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون ) حامد: بیا بگیر و برو - واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه ای 😝 حامد: خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم( صورتشو بوسیدم) شب بخیر رفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست رفتم نامه رو برداشتم بازش کردم تاریخش واسه دو روز دیگه اس
نوکراباعبدالله :): قسمت(۱۸). « انتظار عشق» با ساعت زنگ نماز گوشیم بیدار شدم ،نمازمو خوندم ،یه کم دعا خوندم و خوابیدم چشممو که باز کردم دیدم یه عروسک خوشکل کنارم خوابیده یه کاغذم زیرش بود نوشته بود« دیشب یادم رفت اینم بهت بدم ،خواستم بیدارت کنم حیف دلم نیومد » واییی که تو چقدر خوبی داداشی بلند شدم رفتم تو اتاق حامد دیدم حامد نیست - مامان؟ - مامان؟ انگار هیچکس خونه نیست صبحانه مو خوردمو ،رفتم لباسمو پوشیدم رفتم سمت بهشت زهرا هوا بوی عید میداد خیابونا شلوغ بودن حتی صف غسالخونه هم شلوغ بود 😔 خیلی ها امسال عیدشون بوی غم میده 😢 بچه هایی رو تو خیابونا میدیدم که هیچ وقت ،هیچ سال ،عیدی نداشتن 😔 زهرا خانم: هانیه؟ هانیه؟ - جانم زهرا خانم: حواست کجاست ؟ دوساعته دارم صدات میزنم - ببخشید زهرا خانم : شیر آب و باز کن - چشم ( یه دفعه چشمم به یه دختر بچه افتاد، وااییی خدای من تو چه اتفاقی برات افتاده 😢 ، تمام تنش کبود بود ،زهرا خانم با دیدن چهره ام گفت:) یکی از فامیلاشون بهش تجاور کرده بود بعدش هم کشتش بعد انداختش داخل جنگل ( پاهام سست شد،نشستم روی زمین ) - آخه آدم چقدر میتونه کثیف باشه که همچین کاری و با این طفل معصوم انجام بده 😭 اینقدر حالم بد بود که نصفه کاره از غسالخونه زدم بیرون داخل محوطه چشمم به یه قاب عکس افتاد ،همون دختر بود 😢 یکی مثل دیونه ها یه گوشه نشسته بود و به عکس دختر بچه زل میزد فهمیدم باید مادرش باشه اطرافیانم همه درحال گریه کردن بودن و به سر و صورتشون میزدن اخ که چقدر دردناکه دیدن همچین صحنه هایی 😭 گوشیم زنگ خورد ناشناس بود - بله & سلام کجایی؟ - حامد تویی؟ حامد: نه پسر همسایه ام بیکار بودم گفتم حالت و بپرسم - دیونه حامد: کجایی؟ - اومدم بهشت زهرا حامد: هیچی از این به بعد داری با مرده ها میپری پس - کاری داشتی؟ حامد: میخواستم بریم یه دور بزنیم - الان میام حامد: یه موقع مزاحمت نباشم؟ - پسره ی خل ،دارم میام حامد: پس بیا کتابخونه نزدیک خونه - باشه
نوکراباعبدالله :): قسمت(۱۹). « انتظار عشق» رسیدم کتابخونه رفتم داخل دیدم حامد روی یه صندلی نشسته داره کتاب میخونه - سلام ( یه نگاهی به پشت سرم کرد) - چیزی شده؟منتظر کسه دیگه ای هستی؟ حامد: نه دارم میبینم ،مرده ای تعقیبت نکرده باشه😂 ( خندم گرفت ،کتابشو گرفتم زدم تو سرش): دم درن گفتم بیان داخل شلوغ کاری میکنن خوبیت نداره😂 پاشو بریم حامد: نه ، من همینجا جام راحته 😜 - پاشو پسره ی ترسو 😝 از کتابخونه زدیم بیرون ،رفتیم یه دوری زدیم اینقدر سرد بود تو دستامون هاا میکردیم تا گرم بشیم 😂 - حامد حامد: جانم؟ - کی باید برگردی؟ حامد: آخرای فروردین ( دستشو گرفتم) : چه خوب که هستی چشمم به یه پاساژ افتاد - حامد بریم یه چیزی بخریم ؟ حامد: از جیب من مایه نزار فقط 😅 - خسیس 😒 رفتیم داخل پاساژ دور زدیم چشمم به یه پیراهن حریر بلند نباتی رنگ افتاد - این قشنگه حامد؟ حامد: به حال و روز الان اگه نظر بدم اره ،ولی اگه هانیه گذشته بودی نه 😄 - خوب ،بریم بخریم حامد: جایی میخوای بری که میخوای این لباسو بخری؟ - اره عروسی دوستم حامد: عع فک کردم با این شکل و قیافه عروسی هم نمیری😂 - وااا مگه چمه، تازه عروسیش هم شکل خودمه حالا برو بخر برام🤗 حامد: دختره ی پرو با حامد تا شب تو خیابونا دور میزدیم ،یعنی قشنگ قندیل بستیم😐 ،شامو بیرون خوردیم رفتیم خونه مامان با دیدنمون گفت: این چه سرو شکلیه صورتتون از سرما مثل لبو شده ( خندمون گرفت و شب به خیر گفتیم رفتیم تو اتاقمون ) من تا صبح سرمو از زیر پتو بیرون نیاوردم فقط یه بار واسه نماز بیدار شدم نمازمو خوندم بعد دوباره رفتم زیر پتو با صدای حامد بیدار شدم حامد: پاشو خاله سوسکه نزدیک ظهره - تو رو خدا بزار یه کم بخوابم 😴 حامد: تنبل خانم من در تعجبم که چه جوری تو دانشگاه میرفتی 😃 با صدای زنگ گوشیم سرمو بیرون آوردم گوشی دسته حامد بود - کیه حامد؟ حامد: نوشته فاطمه جون - عع بده حامد: حاج خانم مگه خواب نداشتی ،بخواب من جواب میدم - واااییی بده دیگه حامد دوستمه حامد: بله بفرمایید،سلام ،هانیه جان خوابن ،چشم بیدار شدن میگم تماس بگیرن با شما،روز خوش - واااییی از دست تو 🤦‍♀ حامد: بفرمایید ،فاطمه خانم سلام رسوندن 😜
روے ‌کیک تولدت جایے برای شمع نیست! مانده‌ام‌هزاروصدوهشتادوهفت‌شمع‌راکجابگزارم؟!💔:) 🎉 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدی داریم😍🎁 کد فعالسازی ۳گیگ اینترنت رایگان ۷ روزه😍 *۱۴۰۰*۲# [همراه‌اول]
〰🍃 رفیق! حواست‌ به جوونیت‌ باشه، نکنه پات‌ بلغزه.. قرار‌ه‌ با‌‌ این‌‌ پاھا‌‌ تو‌ گردان‌ صاحب‌الزمان‌‌ باشي!.. -شهیدحمیدسیاهکالي-