سلام بی شعور چرا نام کانال رو عوض کردی؟ ناراحت شدم الان به دوستام میگم لف بدن میخواستم دوستم ک اسمش هدیه بود بگم بیاد عضو کانالتون بشه اما نمیگم چون نام کانال رو عوض کردی! چون ۳تا از دوستام پدرشون شهید شدن و یکی شون جانبازن 😔🖤💔 و بخاطر اسم شهداییش اومدن واقعا که . . .
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
سلام بی شعور چرا نام کانال رو عوض کردی؟ ناراحت شدم الان به دوستام میگم لف بدن میخواستم دوستم ک اسمش
جواب👇🏻👇🏻
سلام گلم بی شعوری از خودتونه😊
اشکال نداره اگه می خواید بگید که لف بدن
ما فقط اسمکانال رو عوض کردیم محتواش که عوض نشده
بعدشم به نظر بنده پاتوق بچه مذهبی ها اصلا اسم بدی نیست
اسمش رو خودش هست دوستان میاین اینجا تا مطالب های شهدایی و مذهبی و.................
شماهم نظرتون رو بگید☺️
https://harfeto.timefriend.net/16171728158263
هدایت شده از تبادل مذهبی یا زینب
به 9 تا فرشته براے این ڪانال نیازمندیم💕🧕🏻
9تا فرشته ها بیان🖐🏻🌹
https://eitaa.com/joinchat/1141178474Caba81c6b39
اگه فࢪشته هستی تو هم بیآ✨😌❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞💞💞💞💞
کیا موافقند بریم توی دل طبیعت.....؟!😍
و
صوت زیبا و دلنشین و عاشقانه ای را با گوش جان بشنویم.....😍❤️
💚بعد از دیدن کلیپ، همه با هم بر سر سجاده های نیاز، رو به قدرتِ لا یتناهی می ایستیم
و
💞قرار عاشقی💞 را اجابت می کنیم....💫
#قرار_عاشقی
#نماز_اول_وقت
『پاٺوق بچھ مذهبیآ』
بعد از شھادت علی خوابشرو دیدم
بهم گفت:
«اگه می دونستم این دنیا بهخاطر
صلوات اینهمه ثواب و پاداش میدن،
حالا حالاها آرزوی شھادت نمیکردم!
می موندم توۍدنیا و صلواټ
می فرستادم..
#شهیدعلی_موحددوست🌷
#خاطره_شهدا
#کلام_شهدا
『پاٺوق بچھ مذهبیآ』
#انگیزشے👒🐛
با زندگی،نساز..⚠️
زندگی روبساز...☑️
#کپی_نذرفرج_آزاد ...✨🌱🌈
『پاٺوق بچھ مذهبیآ』
چالش داریم🤩🤩
نوع راندی
زمان الان
جایزه کیبورد😍
اسم به ایدی زیر👇🏻
@Dehghane_87
بریم سراغ رمانمون😍
میدونید می خوام چی بذارم؟؟؟
می خوام کتاب یادت باشد بذارم واستون🤩🤩
کتاب « #یادت_باشد » روایتی است عاشقانه از زندگی یک شهید مدافع حرم که پاییز سال ۸۹ به کربلا رفت، پاییز سال ۹۱ عقد کرد، پاییز سال ۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۹۴ در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) به شهادت رسید!
#رمان
#شهیدانه
شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
『پاٺوق بچھ مذهبیآ』
#یادت_باشد
#پارت_اول
#رمان
پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف می کرد، سوار پرنده ی خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیه ی دو کوهه را می خواند به چزابه و دو کوهه و اروند سفر می کرد. بارهاو بارها بزرگ مردانی را در ذهنم مجسم میکردم و بی صدا و آرام بزرگ می شدم، بی آنکه بدانم و به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود، از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد. در خلوت، زمانی که پدرم در ماموریت های مختلف بود، تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن و بود و بس؛ خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس می کرد. یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار، یعنی جهاد، یعنی ماموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود؛ مادری که هم مرد بود و هم زن تا جای خالی بابا را در مواقع ماموریت حس نکنیم. الحق والانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند. نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند. عطر باران، بوی خاک و عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند. عکس های آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان. از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم که آرامش را سر مشق هر روزه ی خود کنم. با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ می شدم و با آن ها خودم را آرام می کردم.
💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙
『پاٺوق بچھ مذهبیآ』
#یادت_باشد
#پارت_دوم
#رمان
آموختم که زندگی فقط و فقط به سبک شهدا زیباست. زیبایی زندگی آن هارا دوست داشتم و تنها رضایت خدا برایم معیار بود. با حمید که ازدواج کردم،او را انسانی عجیب یافتم. هر نگاه و هر نفسش و هر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه ار استادم چیزی می آموختم. نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که با آنها دم خور بودن فرق داشت؛ متعالی بود. نمیدانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که هم بازی کودکی، همسر، هم سفر و استادش را دست می دهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها و تلخی هایش با او به ابدیت رفت. زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت و من با کوله باری از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم. بیست و چهار سال سن دارم،اما نمی دانم شاید در اصل بیست و چهار سال را از دست داده ام. اینکه درست زندگی کرده و در مسیر بمانم اراده میخواهد، اما معتقدم سه سالی که یا همسرم گذراندم جزو بهترین لحظات عمرم بوده است. اکنون که نمیدانم قتلگاهش کجاست وفقط نامی از تمام آن گودال میدانم که آن هم سوریه و حلب است و سنگی سرد که اورا آنجا احساس نمیکنم، روز هارا بی او سپری میکنم به امید اذانی دیگر و بله ای که به او خواهم داد و به او خواهم پیوست؛ با قلبی که هرروز پاره پاره می شود و با کمر خمیده ای که کوله باری از زندگی را تنها بر دوش می کشم. درود می فرستم به تمام نیک مردانی که بخاطر شرف ناموس خدا، عقلیه ی عقلا، حضرت زینب کبری(س) فدا شدند و بصیر بودند تا نصیرمان گشتند. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره ی عجیبی داشتم. بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را موبه مو مرور کنم. شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود، اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودن می افتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم.
💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜
『پاٺوق بچھ مذهبیآ』
#یادت_باشد
#پارت_سوم
#رمان
یک نگاهم به ساعت بود، یک نگاهم به متن سوال. عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم. همین باعث شده بود استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود. همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم. چند ماه بیشتر وقت نداشتم. چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم. حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر میکردم.
نصف حواسم پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند. آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم. هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم. در همین حال و احوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان، درحالی که در را به ارامی پشت سرش می بست، گفت: (فرزانه! خبر جدید!). من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرفای نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:(چی شده فاطمه؟). با نگاه شیطنت آمیزی گفت:(خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!). می دانستم که طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم :(نمیخواد اصلا چیزی بگی، میخوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!) آبجی گفت:(ای بابا! همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.)
توقعش را نداشتم، مخصوصادر چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است.
💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙💜
『پاٺوق بچھ مذهبیآ』
هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
شروع تــ⏰ــایم تبادلاتــ پـــــر جـــــذبـــــ نبات🍓
در تایم ارسال تبادلات پســـت ممنوع❌
پست ببینم بنرت حذف میشه💯
ادمین تبادل ڪانالها مــذهـبـے و سرگرمـــــی میشم👒💚
تبادل برای پیشرفت کاناله لفت نده دلبر💛🌻
🐙🖇امارتون +100
اید بندھ🐳🌱
@mahsan150
مداࢪڪ تبادلاتــ و جـــذبـــــ هــا روزانھ🐕💕
https://eitaa.com/joinchat/3512729704C7cbbd5f89a
جذبم هفته ای500تا😍🤤
هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
سلام✋🏻
دختࢪ خانومے ڪہ یہ کانال میخوای کہ همہ اینا رو داشتہ باشہ👇🏻
#پروفایلهایزیبا
#والپیࢪ
#پس_زمینہ
#چالشباجایزههایعالے
#گیف
#استیکࢪ
#رمان
#حدیث
#بیو
#تم
#متنهایجالبومذهبے
#تلنگر
#وکلےچیزدیگه
بزن رو متن ها،میبرتت جایے کہ همہ اینارو به علاوه کلے چیز دیگه داره
حتما بیاید و لفت ندید🙏🏻❥︎
هدایت شده از تبادلات گسترده پر جذب نبات🍓
مداحی زیاد نداری؟؟😟😟
سخنرانی چی اونم زیاد نداری؟؟😕😕
اصلا نگران نباش تو این کانال کلی مداحی و سخنرانی های ناب میزارن♥️♥️
یوقت نیای بعدا پشیمون بشی که چرا نیومدم😁😁
بزن رو لینک زیر بیا تو کانال👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2164523084Ca06328b189
https://eitaa.com/joinchat/2164523084Ca06328b189
بیاید تو کانال و از مداحی ها و سخنرانی های ناب استفاده کنید🌹
هدایت شده از تبادل مذهبی یا زینب
شرو؏ تایم تبادلات پر جذب یازینب💛
درتایم تبادلات پست ممنو؏🙅🏻♀🧚🏻♀
ادمین تبادلات ڪانال هاے مذهبۍ میشم🙂🧡
آمارتون بالاے ۱۰۰ باشہ⛱
حتما در کانال هاے زیر عضو باشید❤️🌸
https://eitaa.com/joinchat/752091244C813f56c2c0
https://eitaa.com/joinchat/1141178474Caba81c6b39
آید بندھ🙋🏻♀:
@Ya_mahdi_260
جذبم بالاست اما بستگۍبہ بنرتون هم دارھ🧡
شرایط ادمین شدنم😌
https://eitaa.com/joinchat/2201288814C688a75e59f
هدایت شده از تبادل مذهبی یا زینب
ازیݩ عکس ها میخوآئ 🙁⃠⃪✨
پیدآ نمیکنۍ🤦🏻♀⃟⃘⃝💕
همھ کانالارۅ گشتے✨⃦⃝💕
ولی پیدا نکردی💔⃦⃞😔
منبـ؏ همھ ایݩ عکس ها🙂⃟⃝꙰҉ ⃟🌻
اینجاسـ😱⇣💕
پلاڪ گمشدھ⇣💕
⊰@pelakegomsodeh⊱
✨⃠⃪💔
جویݩ بدھ تا پاک نشدھ😌✨⇡