|•🌸🌿•|
#شهیدانہ🤍
•
گفتمکاشمیشدمنمهمراهتبیامجبهہ
لبخندۍزدوپاسخیدادکہقانعمکرد !
•
گفتهیچمیدونیسیاهیِچادرتو
ازسرخیِخونِمنکوبندهتره؟!
همینحجابتورعایتکنی ؛
مبارزتوانجامدادی !
╭┄┅═✧🌸♥️✧═┅┄╮
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#پیام_شما💐
سلام. ممنونم❣️
واقعا این استوری زیبا بود.🌸
چشم.این بیکلام فیلم بادیگارد هستش🌷
حتما خود بیکلامشو براتون ارسال میکنم❤️✅
Karen Homayounfar - Body Guard Payani (128).mp3
3.76M
#بی_کلام💕
#مذهبی🌸
#بادیگارد🦋
#پیشنهاد_دانلود✅
#درخواستی💐
ادمین#گمنام❣️
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohada
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
#استوری🌸 #دلتنگی💔 #پیشنهاد_دانلود✅ ادمین#گمنام💐 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
بی کلام این استوری هستش👆🏻🍃🌹
#تلنگر
اگه ۱۰ هزار بار گناه کردی و بازهم پشیمون شدی و توبه کردی بدون در دام شیطان نیفتادی
ولی اگر خدایی نکرده گناهی رو کردی و پشیمون نشدی و برات تکراری شد بدون که تو دام شیطان افتادی😔😔💔
#ارسالی_شما 🌸
#بچه_مذهبیا🧕🏻🧔🏻
هموناکه #هیئت هرشبشونسرهجاشهـ✨
ولیشوخےهایبعدهیئتشونمـبهراهه😅🎈
هموناکهـشماتولباس #سیاهه محرمـدیدیو
گفتیایناافسردن🚶🏻♀🍂
بیاتولباسه #شادیه نیمهشعبانمـببینشون☺️🌸
اونایےکهمیبینےهمشمداحےگوشمیدن
❌افسردهنیستن🙂
فقطوقتیمداحےگوشمیکننیه #امیدے پیدا میکنن....💫
کهبایدنوکریهخاندان #علیو بکنن🌱
کهبایدمنتظر #قائمـ آلمحمد(عج)باشه😍
اونموقعستکهحالشونخوبمیشه♥️
اونپسرایےکهدیدےوقتےدخترمیبینناخممیکنن..
بیاشوخےهاشونباخواهرشونببین🙊😆
دختریکهباچادرشبااخمروگرفته
بداخلاقنیست❌
امانتداره😍
اونپسرایےکهمیگن #شهادت...
شکستعشقینخوردنکهبخوانبهخاطرشبا #شهادت ازایندنیاخلاصبشن..
نه❌
اوندنیابا #رفیقاشون قراردارن..🙌
قرارگذاشتنکسیباجسمیکهسردارهپیشهارباب #نره💔
اوندخترایےکهمیگنهمسرآیندمبایدعاشقشهادت باشهنمیخوانزودازدستشراحتشن...🍃
نه❌
مےخوانبهحضرت #زینب بگن:
بیبیخودمنمیتونمبیامولی #عزیزامو کهمیتونمـ براتفداکنم🔗🧡
#پست_ویژمون 🙂👆💚
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#بدون_تعارف [🖐🏻]
طرفمذهبیہباچادروادعای
سربازامامزمانبودنوآرزوۍشهادت🙂"!
بعدمیادرو'محمد'شخصیتپلیسی
سریال گاندوکراشمیزنھ😏💔!
خانومبهاصطلاحمذهبی!
لطفا..
لطفا....
گندنزنبهدینوایمانواعتقاداتے ڪهیادگرفتے!!
کجاۍقرآنواحکامدینیگفتہشده نگاھکردنهمراھبافسادودید شیطانےبہنامحرممجازھ؟!!
#یہنگاھبہرسالہاعتقادیبندازجوون
#تباہنباشیم!!🚶🏾♂️
╭┄┅═✧🌸♥️✧═┅┄╮
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#تلنگࢪانھ
واقعانمیشہدرڪڪرد! :/
آرهچطورتبدیلبھآرح؛عاره؛رحشده!
سلامچطورتبدیلبھسلوم؛صلام؛سلمشدھ!
بزاریدڪناراینالفاظمسخرھاےڪہ
اسمششدھسبڪِچتڪردن!
بزاریدچندصبادیگہبچھهامونیہبویۍ..؛
اززبانفارسیببرن!!📌
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
#پروفایل_مذهبی🌿 #حاج_قاسم_سلیمانی🌹 ادمین#گمنام💐 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
چقدر جایت خالیست ...😭🌱
احساس بی پدری را فقط
کسی که پدرش را از دست داده میفهمد...💔
ادمین#گمنام💐
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#طنز_جبهه😂
تعداد مجروحین بالا رفته بود🤕
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:🗣
سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس🚑بفرستند مجروحین رو ببره
بی سیم زدم...
به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم🗣👣
گفتم: حیدر... حیدر ... رشید
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد:
- رشید به گوشم...
- رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز❤️ بفرستید!😂😜
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟😂
- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟🙁🤔
- رشید نیست. من در خدمتم😌
- اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟😠
- برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟😕🤦♂️
بد جوری گرفتار شده بودم
از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره🤦♀️
از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم😅
بازم تلاشمو کردم و گفتم:
- رشید جان! از همون ها که چرخ دارند!😂🚑
- چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟☹️
- بابا از همون ها که سفیده😬
- هه هه. نکنه ترب می خواهی؟🤣
- بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره...😢
- دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه!😂😠
کارد می زدند خونم در نمی اومد
هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم🤭🤫
اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا...😂🤫🤦♀️
ادمین#گمنام🌿
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohada
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
رقص جولان بر سر میدان کنند
حاج قاسم
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
°•{📒🍋}•°
#ټݪنگࢪ
•
•
عموۍِعلےلندۍتعریفمیکنه:
علےبارهاازممیپرسید
کهعمواگهماکربلابودیم🤔،
طرفامامحسینبودیمیایزیدیا؟
.
منممیگفتم:دعاکنکههمیشه
طرفامامحسینباشیم..♥️
.
عموشمیگهوقتۍتوبیمارستان
رفتمبالاۍسرشازمپرسید:
عموحالاثابتکردمطرفامامحسینم؟(:🍃
.
ماچطوریثابتکردیم..🚶🏻♂
باپروفایلواسماکانت⁉️
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#تلنگرانه💭
میگُفت حَواسٺ به دوٺا چیز باشه↶
اَول↜نماز اول وقتت...📿
دوم↜جلوۍِ چشمتُ بگیر...👀
بَقیش دُرسٺ میشه...🖐🏼🌸
#ترکگناه = #خوشحالیامامزمان_عج
#اینجا_گناه_ممنوع
ادمین #خادم_الشهداء
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
بچہها نمیریـــــدا 🙄
اگہبمیـــــرید
بہجسدتوݧدستنمیزنن🙃
میگن:(غســــڵمیتدارھ..⇩)💔
ولی اگہ شهیــــد بشید💚
سرِتیکہڪفــــنتوندعواست.:🍂]~
#حـــــاجحسیݧیڪتا🌱
ـــــــــــــــــــ•°❁°• ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد سردار دلها💔
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نهم
سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم....
تاصدای حرکت کردن ماشین اومد 💨🚙نفس راحتی کشیدم.
اولین باری #نبود که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم.😬😓
یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه.
آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت:
_امروز رفتم پیش سهیل.😐
-خب؟😕
-خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.😠یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره.😑😠
-چه سؤالایی؟😟🙁
-اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و #رفتارت سؤالای زیادی براش به وجود
اومده.😐
-شما جواب سؤالاشو دادی؟🙁
-بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه.😐
-شما بهش چی گفتی؟😕
-با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه.
منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم:
_واقعا محمدی؟😳
خنده ای کرد و گفت:
_#نگاهش آزاردهنده ست،😁یه کم هم پرروئه،😁یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد.😊
-اگه بهم علاقه مند شد چی؟😒😕
-خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن.😌😁
خجالت کشیدم.گفتم:
_ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه.😅
-من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه.😊✌️
بالبخند گفتم:
_شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟😃حالا برای کی قرار گذاشتین؟
-خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...😁با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟
-تاعصر کلاس دارم.😌
-حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ
-خداحافظ
صبح رفتم دانشگاه....
اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.😑😤همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس.
هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود.
چند دقیقه بعد از من،🌷امین رضاپور 🌷اومد کلاس.
تعجب کردم.😟نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.😳اومد جلوی من و گفت:
_خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟
-در مورد چی؟
-در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!..
تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم.
قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید.
نگاهی به امین انداختم،
خیلی ناراحت 😞و عصبی😠 شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست.
منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد 😏و رفت روی صندلی نشست.
نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت😡 دستشو زیرمیزش مشت کرده بود.
پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود.😥😧
استاد شمس شروع کرد به...
ادامه دارد...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_1400 』
👑دختران چادری👑
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈دهم✨
استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت:
_تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،👈مثل زندگی این بچه مذهبی ها.
بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد..
و به تدریسش ادامه داد.
کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، #بدون_فکر، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود.
آخرکلاس استاد گفت:
_سؤالی نیست؟
وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم:
_من سؤال دارم.🙂☝️
استادشمس که انگار منتظر بود گفت:
_بپرس.😏
-گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟
باپوزخند گفت:
_بله،گفتم.😏
-معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟🙂
یه کمی فکر کرد و گفت:
_نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.😏
_ #عشق توی #مذهب جایگاه ویژه ای داره.
همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین.
گفتم:
_عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست.#عشق مثل #نخ_توی_اسکناسه که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره.#ظاهر اسکناس درسته ولی #ارزشی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه.
استادشمس گفت:
تو تا حالا عاشق شدی؟😕
-من هم عاشق شدم...🙂منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از #ظاهرم هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه #یادمعشوقم میفته..
بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم:
_من عاشق ✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم.
با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم
*خدا*❤️✋
برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
_آدمی که #عاشق مهربان ترین ن
باشه عاشق هیچکس دیگه ای هم #نمیتونه باشه.😊👌
وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در...
برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم:
_کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش #راضی باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر #رضای_معشوقم بوده.
رفتم توی حیاط....
ادامه دارد...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_1400 』
👑دختران چادری👑
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈یازدهم✨
رفتم توی حیاط....
ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.😇😍
بازهم کلاس داشتم...
ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند 😊✨ذکر میگفتم.
موقع اذان ظهر🌇✨ رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم #همیشه_باوضو باشم.
تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم.
عصر هم کلاس داشتم.
تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم.
ولی از نگاه 👀👀👀👀دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه.
مذهبی ترها لبخند میزدن،.. ☺️
بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،😟بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.😑
هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی؟😐
-سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.😕
-علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!🙁
-مگه تو با محمد قرار نداشتی؟😐
-آخ،تازه یادم افتاد.😅
-چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش
بزن.😕
گوشیمو از کیفم درآوردم...
سیزده تا تماس بی پاسخ.😳پنج تاپیام. 😯اوه..چه خبره....
پنج تماس ازمحمد،😅سه تماس از خانم رسولی،😆سه تماس از حانیه،🙈دو تماس از یه شماره ناشناس.🤔دو پیام از محمد.😄
پیامهاشو بازمیکنم:
📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره.
📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟
سه پیام از حانیه و خانم رسولی:
📲دانشگاه رو ترکوندی.
📲کجایی؟
📲خبری ازت نیست؟
دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود:
📲سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟
یکی دیگه ش نوشته بود:
📲سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید..
شماره ی محمد رو گرفتم.
-چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.😁
-خب حالا...سلام😅
-علیک سلام.معلوم هست کجایی؟😐
-بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.😌
-ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟😑
-قرار کنسل شد؟😕
-همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟🤔
-الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟😟
-اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.😊
-خونه ی ما؟! اینجا؟!😳
-بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.😁
سوار ماشین محمد شدم...
-کجا قرار گذاشتین؟😃
-دربند خوبه؟😁
بالبخند گفتم:...
ادامه دارد...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_1400 』
👑دختران چادری👑
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سیزدهم✨
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
✨خدایا✨ خودت بخیر کن.😥🙏
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.😬
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.😊
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
✨خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ 💖انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.✨
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟😐
-نه،اصلا.آدم
وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.🙂الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😟 گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...🤔
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.😊
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامه دارد..
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_1400 』
👑دختران چادری👑
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهاردهم ✨
اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه.
برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.😟🤔
محمد اومد سمت ما و گفت:
_بیاید چایی ای،☕️میوه ای،🍎🍐چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم.
سهیل بلند شد و رفت پیش محمد.
ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم.
محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.😑سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم.
اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.😐
داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم
_نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!!
نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره.
به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر #فاصله از سهیل نشستم.
وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد.
تعجب کردم.😟آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.🙈
محمد یه بشقاب میوه داد دستم🍎🍐 و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.
سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت:
_شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟
-این آرامش رو ✨ #خدا✨ به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده #روش_هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به #نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن #آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت #هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه.
-آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟😕
-آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌
-یعنی سنگدل شدن؟🙁
-نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی #مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️
-متوجه نمیشم.😟
-مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با #دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش #خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) #بادشمن سرسختانه میجنگه.⚔ همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه #آرامتر ونجواهاش #عاشقانه_تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی.
باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛
مثل امروز تو دانشگاه.😊👌اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم.
سهیل گفت:
_از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟
مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟
توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.🙈
بهش گفتم:
_اولش باید #مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید #اخلاق_خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به #قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه.
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️
ادامه دارد..
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_1400 』
👑دختران چادری👑
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈پانزدهم ✨
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️
-گفتم #اول_مطالعه کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟
بالبخندکمرنگی گفت:
_اخلاقتون اومده دستم.🙂
-درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید #خدا رو #بیشتر بشناسید.👌
محمد بالبخند به ما گفت:
_دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار.😊
وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم.
سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن.
من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه.
محمد بالبخند به سهیل گفت:
_ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید.😊
بعد اومد سمت ما و گفت:
_سوار شین.
ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد...
وقتی ماشین محمد حرکت کرد،💨🚙
سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد.👀
مریم به محمد گفت:
_چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟
محمد باخنده گفت:😁
_به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون.
بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،🙈سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست.
اما تو دلم برای هزارمین بار #خداروشکر کردم بخاطر 🌟غیرت داداش محمدم.🌟
مریم گفت:
_فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده.😐
من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت:
_سهیل به زهرا علاقه مند شده.😕
محمد باناراحتی گفت:
_درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن.😒
محمد خیلی جدی به من گفت:
_دیگه #صلاح_نیست باهاش صحبت کنی.✋
گفتم:
_اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟😒
محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت:
_مگه شماره تو داره؟😠😳
باحالت بی گناهی گفتم:
_نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده.😥
-باهات تماس گرفته؟😡
-امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم.😔
-از کجافهمیدی سهیله؟😠
-بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد.
-چی گفت؟... 😠
ادامه دارد...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_1400 』
👑دختران چادری👑
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈شانزدهم✨
-چی گفت؟😠
-گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒
-با احترام گفت؟😠
-آره.بیا خودت ببین.🙁📱
-لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟😠☝️
-باشه.😔
تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد...
ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم.
محمد باتأکید گفت:
_دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی.
گفتم:باشه.
اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....😴
✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای 💫نمازشب💫 بیدارم کرد.
تاظهر کلاس داشتم...
دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه.
خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.😅کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد.
رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم.
دیروز هم دانشگاه نیومده بود.😟🤔امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.🤒😷بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت:
_شنیدم دیروز کولاک کردی!😊
-از کی شنیدی؟😅
-حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...😍ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....😌☺️👏👏
-خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟😜
-ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،😅سوپ وآبمیوه و.. 🍲🍺امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.😁
هر دومون خندیدیم...😁😃
از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج.
جلوی در بودم آقایی گفت:
_ببخشید خانم روشن.
سرمو آوردم بالا،آقای 🌷امین
رضاپور🌷 بود.سرش #پایین بود.
گفت:سلام
-سلام
-عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید.
-الان میگم بیاد.
یه قدم برداشتم که گفت:
_ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب...
همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد😉☺️ و اومد سمت من.
-سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟😍
-سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.😊
رو به امین گفت:
_تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.😁😍
امین گفت:
_باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت...
آخر هفته شده بود...
دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت.
مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.😊
بوی عید 🌸میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود.
هرسال این موقع...
ادامه دارد...
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_1400 』
👑دختران چادری👑
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هجدهم✨
یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه.
همه رفته بودن...
وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم:
_میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟
سرش پایین بود.گفت:
_بفرمایید
گفتم:
_شما میخواین برین سوریه؟
تعجب کرد...
برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت:
_شما از کجا میدونید؟😔
-اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا...
پرید وسط حرفم و گفت:
_حانیه هم میدونه؟
-من به کسی چیزی نگفتم.
خیلی جدی گفت:
_خوبه.به هیچکس نگید.✋
بعد رفت بیرون....
متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁
ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت #نکنه.👌
پنج فروردین اردو تموم شد.
فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود.
معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم.
روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما.
حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️
مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن.
صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬
منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇
یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت:
_نظرت درمورد امین چیه؟😊
همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم:
_تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁
حانیه گفت:
_چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍
بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن.
ریحانه بالبخند گفت:
_حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕
حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت:
_اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍
حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒
این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐
الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم:
_داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم....
ادامه دارد..
💎 #ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎 #کپی_با_ذکر_منبع ❌
『 @dokhtaran_chadorii_1400 』
👑دختران چادری👑
دوستشمیگفت:
ازکلاسزبانیڪࢪاستࢪفتممسجد،یھ گوشہنشستمودفتࢪکتابمࢪودࢪآوࢪدم ࢪوحاللهاومدپیشم؛
کتابهاۍزبانمࢪوکھدید،
تشویقمکࢪدوگفت:
«آفࢪین . . !سࢪبازامامزمان
بایدزبانبلدباشھ . . .😉📓»
یکباࢪمبهمگفت:
«همیشهعینڪآفتابۍبزنچشماتضعیف
نشهسࢪبازامامزمانبایدچشماشسالم
باشھ . . .😎✌️🏼»
تماممعیاࢪزندگیشࢪوگذاشتهبودبہاینکھ
سࢪبازخوبۍبࢪاۍامامزمانشباشھ :)
🖇⃟¦🖤 #ࢪوحالله_قࢪبانۍ
🖇⃟¦🖤 #ماجراۍآسمانۍها
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#یا_صاحب_الزمان_عج
✰اے ڪاش جهان پرتو #نورٺ مےشد
مےآمدے و محو #حضورٺ مےشد
✰این لشڪرِ #اربعینِ #ارباب_حسین
اے كاش كه لشكر #ظهورٺ مےشد
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🍃🥀
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
هدایت شده از آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
〈..بِسْمِࢪَبِّاَلشُھَدا🕊〉
هدایت شده از آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
╔↯﷽🌿╝
صبحمانࢪا...
باسلامےبہمۅلآ﴿عج﴾آغازمیڪنیم!✨
اَلسَلامُعَلَیڪیامۆلانایاصاحِبَالزَمان🖐🏻
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
☾︎🌱🔗☽︎
نبایدتردیدکنیمکهشھدامثلِاولیای
الهیدارایاعجازنـد.اینکـهبهقبـورِ
آنهاتوسـلمیکنـیمواسـتمدادمـی
طلبیمبـرایایـناستکـهآنهامـــثلِ
قـطرهایبهدریاوصـلوجزئیازائمہ
•علیهالسلام•شدهاند.
✍🏻 | نوشتهحاجقاسم
در۱٤اردیبهشتسال۱۳۹٥
#حاجقاسم|#شهادت|#شهید
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
|🌿🌪.•
#شاید_تلنگر🤷🏻♂
اینروزهابیشترازهمیشہ•••
شرمندھنگاهِمنتظࢪتانهستیم😔!
آننگاهیکہگویافریادمیزند🗣•••
خونمانرابہسازشبـادشمننفروشید😰
افسوس•••🥀
هزارانافسوسکہخوندلخوردنهایتان•••
یادمانرفت🚶🏻♂💔!(:
#شهدا_شرمنده_ایم
#که_مدام_شرمنده_ایم
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂