#لبخند_آخر
➕شهیدانی که بعد از شهادت لبخند زدند🙂...
✍️فرازهایی از وصیتنامه شهید🥀
▫️اگر تکه تکه هم بشوم دست از دین اسلام بر نمیدارم✌️... بترسید از اینکه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پیش امام زمان(عج) باز میشود😔. نکند خدای ناکرده امام زمان(عج) از دست ما ناراحت و شرمنده 😥💔
#شهید_رضا_قنبری💔🥀
هدیه به روح مطهر شهدا #صلوات
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 روایتی از تشرف #شهید_سلیمانی به داخل ضریح امام رضا (علیهالسلام)
هدیه به روح مطهر شهدا #صلوات
#مدیر_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری | خواب دیدم که فرج آمده...
#مدیر_Zahra
💥اینو خوب دقت کن
اون دنیا همونقد که با نفست جنگیدی و عضلات روحتو قوی کردی و رشدش دادی بهت پاداش میدن👍
کارِ خوبی، که نفستو ضعیف و روحتو قوی نکنه هیچ فایده ای برات نداره...باورکننداره
چه نمازخونایی که اون دنیا میرن جهنم😑🔥
چون برای خدا میزان مبارزه با نفس مهمه
نه یه دینداری تقلیدی و بدون مبارزه...🤧
این شیطون عاشق مذهبیایی هستش که مبارزه
نمیکنن🚶♂💔
#شیطان_گرافی👿
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈پنجاه و پنجم✨
_.... تا دیروز که #واقعا حالت بد بود😔 ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی #شرایط برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات #بیشتر میشه.✨💖
روزهایی که محمد نبود،..
امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. 😍☺️باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.☺️
اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...😥😢
هرکسی تو زندگی آدم #جایگاه خودشو داره...
من متوجه #حالت_های_امین بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.🕊
روزها میگذشت...
هوا بوی پاییز 🍂داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد.
وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران😥 بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم:
_محمد؟!😨
افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت:
_زخمی شده.😥
شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.😰😢به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه.
امین منظور نگاهمو فهمید.گفت:
_واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه.😒😥
-تو دیدیش؟😰
-آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو.😒
با ناله گفتم:
_آخه چه جوری بگم؟😥😢
امین سرشو انداخت پایین.😔گفتم:
_اول باید خودم ببینمش.😢☝️
سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب ✨امن یجیب✨ میخوندم.
امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه.⛔️از پشت شیشه نگاهش کردم.
واقعا محمد بود!!😨 مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!😭😥اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم:
_یا زینب(س)....
افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم.
کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم:
_حالش چطوره؟😭😥
خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت:
_سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...😔اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم.
با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت:
_همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟😒😥
-نمیدونم...نمیتونم😭😣
💭یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. 🔶نگو نمیتونم..🔶 از #خدا بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم:
_بریم خونه.😥
وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین.
علی با نگرانی گفت:
_امین حالش خوبه؟😧
با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت:
_یا فاطمه زهرا(س)...😱😨یا زینب(س)😱😰
اشکم جاری شد.علی با ناله گفت:
_محمد؟؟!!!😲🗣
سریع گفتم:
_زخمی شده...بیمارستانه😢
علی اومد نزدیک من و با التماس گفت:
_راستشو بگو...😨
-راست میگم...بیهوشه.😣
یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس😢 بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت:
_خانومش میدونه؟😨
با اشاره سر گفتم... نه.
دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،📲
گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.😥☝️مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت:
_محمد خوبه؟😨
نمیدونستم چجوری بگم.
-زخمی شده.بیمارستانه.😥
گریه ش گرفته بود.😭
-حالش چطوره؟
با اشک گفتم:
_ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.😭😥
تا رسیدیم بیمارستان 🏥دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.😭
رفتم پیشش و...
ادامه دارد...
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈پنجاه و ششم✨
رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، #اما باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم.
مدتی گذشت...
✨گفتم خدایا...😭🙏بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ 😣سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟😞
#یادحرفم به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟👣🕊
رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود.
-امین😢
نگاهم کرد.گفتم:
_به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟
سؤالی نگاهم کرد.گفت:
_چرا دعا نکنی؟؟!!😟
-چون محمد دوست داشت شهید بشه.😞
امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم:
_امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟
با مکث گفتم:
_ #خودخواه نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم #سخاوتمند نیستم که برای شهادتش دعا کنم.😭
امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.✨دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم 🙏خدایا*هر چی تو بخوای*.🙏 ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.😣🙏
اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده...
ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.😣میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود.
یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.😳😨😰من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.😢فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت:
_محمد به هوش اومده.☺️
نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.💖رو به قبله ایستادم و #باتمام_وجودم از خدا تشکر کردم که #امتحان_سخت_تری ازم نگرفت.
حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....😍☺️
حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه #به_ظاهر مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره.
حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...😥
پر درآوردنش داشت کامل میشد.🌷
وقت پروازش 🕊داشت نزدیک میشد
✨ قسمت👈پنجاه و هفتم ✨
وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد...
دلم زیارت امام رضا(ع) 🕌😍😢میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین.
وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام.😔✋
سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم ✨خدایا هرچی صلاحه.✨
میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود.
حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین.
روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم.
امین گفت:_زهرا😒
نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت:
_برم؟😊
منم به ایوان حرم نگاه کردم.
-یعنی الان داری اجازه میگیری؟!!😒
-آره.
تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.😞داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم:
_اگه راضی نباشم نمیری؟😒
-نه😊
-ناراحت میشی؟😔
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی.😊
-کی میخوای بری؟
-هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم.
-عروسی چی میشه؟😢💞
قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم.
-تا اون موقع برمیگردم.😊
تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...😞زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی.😞
-برو.من قول دادم مانعت نشم.😔
-اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام.☺️
تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم.😣
💭دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن.
بلند شدم.به امین گفتم:
_میرم
پارت57
تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا.😞
داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیداد📵با ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم.😣😭
هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم.خیلی گذشت.خیلی گریه کردم.😭آخرش گفتم..
✨خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..*هرچی تو بخوای*خیلی کمکم کن.✨دوباره حسابی گریه کردم.
حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده.
صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم.😟😧
گفت:...
ادامه دارد..
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈پنجاه و هشتم✨
_کجایی تو؟😧نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟!😟😧
-مگه چقدر طول کشیده؟!!😟
-به...خانوم ما رو..😁الان سه ساعته رفتی.
شرمنده شدم.گفتم:
_ببخشید.متوجه زمان نشدم.😅
بالبخند گفت:
_اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم.😍😋
رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد.
ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم:
_امین،من راضیم به رفتنت.😊
چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم.☺️
بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم.
🌟سوره مؤمنون🌟 اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت:
_زهرا😊
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_جانم😒
-قول و قرارمون یادت رفته؟😕
-کدومشو میگی؟🙁
-اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم.😍
خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد.😍😍
برگشتیم تهران...
دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت:
_دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی.😁
فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم.
تو دلم غوغا بود🌊😄 ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد.
به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ 😡😞امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟
از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم:
_امین😊
سرش پایین بود،گفت:_بله😔
گفتم:
_اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟☺️😌
سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت:
_یه بار دیگه.😉
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین جانم😍😌
لبخند زد و گفت:
_جان امین😍
مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم:
_غذاتو بخور که بریم.☺️😋
از همین الان دلم براش تنگ شده بود.
گفتم:
_هنوز هم خوش قولی؟😊
لبخند زد و گفت:بله😇
-محمد میدونه؟
-نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
_چرا اونوقت؟🙁
-بد جنس شدم.😉
دو روز گذشت...
برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم:
_امشب میخوام بگم.😌
گفت:
_من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو.
محکم گفتم:نه.✋
-چرا؟😕
-بد جنس شدم.😉
خندید و چیزی نگفت.😁
بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم:
_📢توجه بفرمایید...توجه...توجه📢
همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم:
_جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید.📷😄
امین باتعجب😟 نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت:
_جدا؟!! چه افتخاری؟!!!😃
علی گفت:
_ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه.😆😁
باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟😬😃
همه گفتن:_نه.😁😂😃😄
جدی گفتم:
_پشیمون میشین.😐
همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم:
_ایشون در آینده👣شهید امین رضاپور👣 هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه.😐
امین ناراحت نگاهم کرد و گفت:
_خودم میگفتم بهتر بود.😒
بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو.😒😢
محمد گفت:..
✨ قسمت👈پنجاه و نهم✨
محمد گفت:
_راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!😳
امین گفت:_بله،با اجازه تون.😊
علی باتعجب گفت:
_دو ماه دیگه عروسیتونه!!😟😧
امین گفت:
_تا اون موقع برمیگردم.😊
محمد گفت:
_کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!😐
امین چیزی نگفت.باخنده گفتم:
_خودم انجام میدم.😁
علی گفت:_تنهایی؟؟!!!😠
-دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.😎😌
محمد به امین گفت:
_امین،داره جدی میگه؟؟!!!😳😥
امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم:
_چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟😁😉
علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.😠😠اینبار علی جدی گفت:
_امین،واقعا میخوای بری سوریه؟😠
امی
ن گفت:
_بله با اجازه تون.😊
علی عصبانی شد،😠خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد.
بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت:
_برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.🤗
بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت:
_پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟😊😥
امین گفت:برمیگردم.☺️
تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه.
مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت:
_داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....😢😥
-محمد😐
محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم.
قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم.
امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد💔😞 ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم.
روز آخر شد.
امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت:
_زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.😊
مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم.
-زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.😊
بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت💌 بهم داد و گفت:
_اگه برنگشتم اینو بازش کن.☺️
دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.😢
-حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.☺️💍
قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...🎒✨
ادامه دارد...
✍
*📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای*
✨ قسمت👈شصتم✨
رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت:
_دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون.😊😒
سرشو برگردوند و گفت:
_دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ.😍😒
رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت:
_بیا دیگه.آقا امین داره میره.😒
سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت:
_خداحافظ😊😒
رفت و درو بست...
همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد 💨🚙و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن.😞💓
احساس کردم قلبم ایستاد.
✨✨✨
خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت:
🌹_اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره.
گفتم:
_حیفه که امین شهید نشه.😢
✨✨✨✨✨
تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود.😞🌹
گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.🏥خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت:
_خوبی؟😊
با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم:_خانواده م؟
-بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟
با اشاره سر گفتم آره.
-ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی.
گفتم:چی شده.
-چیز مهمی نیست.😊
شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده.😧😟اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون.
یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم😢 جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم.😓مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین.😔
مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت.
خوابم میومد...
چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود.😢گفتم:
_امین خوبه؟😢
-آره،میخواد با تو حرف بزنه.😒
گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم:
_سلام.😒😢
صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت.😖دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون.😱😰پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد.
نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم:
_خانواده م؟😣
-ممنوع الملاقاتی.😐
-میخوام با همسرم صحبت کنم.😢
-نمیشه.😐
عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم.😠😣
رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت:
_باشه ولی نباید استرس داشته باشی.
-باشه.
رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت:
_امین پشت خطه.😒
گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم:
_امین😒
-جان امین😢
صداش بغض داشت.
-من خوبم.😊😒
-زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!!😧😥
-آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری.😒
-من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم.😔
-مامانت گفت.😐
-مامان من؟؟!!!!😳
-آره😞
-چی گفت؟؟!!!😳
گفت
_اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره..من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت.. #من_موندنی_شدم... #توبرو.😣😭
ادامه دارد...
رفقا 🌸
گفتن که بعضی ها نمیتونن به ناشناس ادمین گمنام پیام بدن
اگر نمیتونید پیام بدین لطفا اینجا بگید که ایا میتونین پیام بدین یا نه👇🏻
https://EitaaBot.ir/poll/rv0xy
دوستان عزیز من،،ما بیشتر فعالیتامون رو بر حسب علایق شما انجام میدیم و بیشتر اوقات پست ها و مطالب درخواستی شمارو میزاریم. پس اگه فکر میکنید کانال ما چیزی کم داره که با ایده های شما بهتر میشه حتما در ناشناس کانال یا ناشناس مدیر به ما بگید، خوشحال میشیم نظراتتون رو مشاهده کنیم و از اون ها استفاده کنیم
#دعاےفرج🌱
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
.
هرزمان...⏰
#جوانےدعاےفرجمهدے(عج)🧡
رازمزمہکند...☔️
همزمان#امامزمان(عج)🌿
دستهاےمبارکشانرابہ✨
سوےآسمانبلندمےکنندو☁️
براےآنجوان#دعامیفرمایند؛🌸
چہخوشسعادتندکسانےکہ👀
حداقلروزےیکبار#دعاےفرج📖
رازمزمہمےکنند...🌱)
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج♥
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
💌#نماز_خوندن_با_بدن_نجس #احکام📚
❓مسئله 748: در چه صورتی اشکال نداره که با بدن نجس نماز بخونیم؟
درصورتیکه:
1️⃣ ناچار باشیم با بدن نجس نماز بخونیم؛
2️⃣ بهخاطر زخم یا جراحت یا دمل، بدنمون خونی شده باشه؛
3️⃣ خون روی بدن یا لباسمون کمتر از اندازه یک دِرْهَمه.
❇️ توضیح مقدار درهم:
📝 آیات عظام بهجت، خامنهای و مکارم: درهم تقریباً به اندازه یک بند انگشت اشاره است؛
📝آیتالله سبحانی: درهم تقریباً به اندازه گودی کف دسته؛
📝 آیتالله سیستانی: بنابر احتیاط واجب، درهم تقریباً به اندازه بند اول سر انگشت شسته.
⭕️ نکته: خونی که بخشیده شده، خون معمولیه؛ وگرنه خونهای خاص، مثل خون حیض، سگ، خوک و کافر، حکمشون فرق میکنه.
🔺توضیحالمسائل ده مرجع، م848؛ بهجت، استفتائات، ج2، س1547، 1548، 1555، 1556، 1576، 1577 و 1586؛ خامنهای، اجوبةالاستفتائات، س435؛ همان، سایت، استفتائات جدید و استفتا؛ سبحانی، توضیحالمسائل، م816؛ سیستانی، المسائلالمنتخبه، م205 و 207؛ همان، منهاجالصالحین، ج1، م577، 581 و 585؛ مکارم، استفتائات جدید، ج1، س125، 126، 127، 135؛ همان، ج3، س186 و 191.
ـــــــــــــــــــ•°❁°• ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
رفیق...🌱
دلتکـہگرفت،قرآنروبردار...💌
بسمهاللہبگۅ😇
یہصفحہروبـازکن♥️
بگـو:
خدایـایهکمباهامحرفبزنآرومشم...🥰
آخهفقطخودتمیتونۍآروممکنۍ🌿
ـــــــــــــــــــ•°❁°• ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
- دلمبراتمیسوزه😣
+چرا؟!
- چونبراتشهادتمینویسم
باگناهاتخطمیزنے....
به خودمون بیایم🙂🌿
#شهیدانهـ
ـــــــــــــــــــ•°❁°• ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_zahra
#بدونتعارف!
آخـ🚶🏻♂🕳
-چطوریستون؟
بلاگرمذهبیِجنگنرمکیبودیتو!:|
یعنیچیکهبهاسممذهباومدید تکاور
جنگنرمشدیدوبهاسمدینهرغلطیمیکنید؟!
کجایحرفرهبریاومدهشماپیجبزن،بعد
پیگیرتمامخواهرایمذهبیاینستا
وروبیڪا
باش؟-براهمشونمکهماشاءاللهبرادرۍ:\
بیناینخواهروبرادربازیتونیهسربهمام
بزنید😏!
#خداوکیلیتمومشکنید💣👊🏾
میگفت:
من دوست دارم وقتی شہادت بیاد دنبالم که شہادتم ببشتر از موندنم براے بقیه اثر داشته باشھ!
اونجا بود که فہمیدم...
بعضیا هستن تو مرگ و زندگی شود
دنبال عاقبت بخیری بقیه هستن...!
حتی وقتی دیگه تو این دنیای فانی نیستن!
شهید_جهاد_مغنیه❤️シ!
هدیه به روح مطهر شهدا #صلوات
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟
حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟
حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...
به چه می اندیشی؟
از چه دلگیری؟ ...
راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟ خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید
آن وقتها جبهه میگرفتم و جوابشان را میدادم.
حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟
رفتی که آزادی داشته باشیم؟
رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود؟
رفتی که ماه محرمی هم پارتی بگیرند و جشن های آنچنانی؟
رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟
حاجی جان ؛ جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته !
جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
یادی کنیم از شهدای هشت سال دفاع مقدس🍃
محمد نیکبین 20 اردیبهشت 1341 بدنیا آمد و با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد. وی جانشین فرمانده گردان کمیل از لشکر 27 را برعهده داشت.
سرانجام در چهارم اسفند 62 طی عملیات خیبر بشهادت رسید. پیکر وی پس از 15 سال به میهن بازگشت و در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.
#فرازی_از_وصیتنامه
ای امت حزبالله از امام خود اطاعت کنید و به فرموده امام اول، علی (علیه السلام) باید انسان یا امیر باشد یا مطیع اگر مطیع بودی نباید نظریههای خودت را کار ببندی و شجاعت در نظریهات داشته باشی و یک زمانی بیدار میشوی ببینی خطی در مقابل خط امام تشکیل داده باشی. نکند خدای نکرده بعضی از ماها به طرف گروهی باشیم و باندبازی را رواج دهیم. از تمام نیروهای فعال و حزب الهی کارکن استفاده کنید. سعی کنید کسانیکه در کارهایشان نابلد هستند آشنا کنید و آنها را به کار ببندید و هدایت کنید، نکند از صحنه کار خارج کنید و دلسرد کنید.
بچهها درستان را خوب بخوانید یک جنگ ما هم با فرهنگ استعماری است، معلمان زحمتکش بچهها را خوب تربیت کنید که اگر برخلاف این حرکت کنید. از صحنه خارج خواهید شد و سپس منزوی میشوید...
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra