🥀بهش گفتمː <تو خیلی خوبی,
بیا حجاب رو هم به خوبی های دیگه ات اضافه کن…>
گفتː <من حجابم کامله,
فقط یه کم از موهام بیرونه,
نه آرایش می کنم,
نه لاک می زنم,
نه صندل می پوشم…>
سال بعد وقتی او را دیدم هم لاک زده بود,
هم آرایش داشت و فقط یک کم از موهایش زیر روسری بود.
کسی که زیبایی اندیشه پیدا کرده زیبایی تن را به نمایش نمی گذارد
اگر مرغ فکرش دور و بر<گناه>زیاد پر بزند بالاخره روزی به<دام گناه>خواهد افتاد.
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#مدیر_Zahra
سلام به همگی. وقت بخیر برای مطالعه رمان جدید ••از نزدیک زیبا تری••بفرمایید اینجا💕
@modafe_1335
هدایت شده از شروع دوباره ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیمه شدن از گناه جنسی🔥
#استادرفیعی
#گناه_خاموش
هدایت شده از ناحله
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_شصتوهفت
من مادرم حضرت زهرا3را با كمي فاصله مشاهده كردم. من
مشاهده کردم که مادر ما چه مقامي در دنيا و آخرت دارد. برايم
تحمل دنيا واقعاً سخت بود.
دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل
كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند.
همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهرهي يكي از آنان واقعاً وحشت
كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد!
مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم باالي سرم
بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند.
يكباره از ديدن چهره باطني آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به
يكي از همراهانم گفتم: بگو فالني و فالني برگردند. تحمل هيچكس
را ندارم.
احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن
اعمال و رفتار و...
به غذايي كه برايم ميآوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا
را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم.
دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخي از دوستان و بستگان
آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر
تنها ميكرد!
بعداز ظهر تالش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم.
ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهرهام پريد! من
صداي تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم.
دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار ميكردند
كه من چشمانم را باز كنم. اما نميدانستند كه من از ديدن چهره
اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نميكنم.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_شصتونه
من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. اما همين كه چشمانم را باز
كردم، حيوان وحشتناكي را بر روي تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و
سرش شبيه حيوانات وحشي بود. من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم.
او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتي با هم دوست
بودند، به يكي از مناطق تفريحي رفته بود و در مسير برگشت، خوابش
برده و ماشين چپ كرده بود.
ً حالش اصال مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من
تمام زندگي اش را در لحظهاي ديدم.
ساعتي بعد دكتر او هم باالي سرش آمد. من همين كه بار ديگر
چشمم را باز كردم، ديدم يك حيوان وحشي ديگر، باالي تخت اين
جوان ايستاده و دستهايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روي بدن
او ميكشد!
اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام خواري اينگونه
باطن پليدي پيدا كرده بود. ميخواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان
نداشت.
چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن
بود. به كسي كه پشت خط بود ميگفت: من چيكار كنم، دكتر ميگه
غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نقدي بياوري و به من
بدهي تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد
بيارم؟!
دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش ميكنم من رو
مرخص كن يا به يك اتاق خالي ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيري
ميكنم.
همان موقع يكي از دوستان، با برادرم تماس گرفت و ميخواست
براي مالقات من به بيمارستان بيايد. اما همين كه به فكر او افتادم، چنان
وحشتي كردم كه گفتني نيست.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوسه
چيزهايي كه من ديدم توهم بوده؟!
دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع
جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!
من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با
خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟
گفت: بنده خدا تصادف كرده.
من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و
روز خوشي نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابي گرفتارش كرده
بود. به همه التماس ميكرد تا كاري برايش انجام دهند.
چند روز بعد، يكي از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق
اصفهان مشغول به كار بود.
البهالي صحبتها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود باالي
دكل برق تا كابل فشار قوي را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته
ً و قبال هم از اين كارها ميكرده. همان باال برق خشكش ميكند و به
پايين پرت ميشود.
خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فالني رو ميگي؟
شما مطمئن هستي؟
گفت: بله، خودم باال سرش بودم.
اما خانوادهاش چيز ديگهاي گفتند.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوهشت
مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا
ملحق شوم. ديگر هيچ عالقهاي به حضور در دنيا نداشتم.
مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. من ديده
بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم
همراه با آنها باشم.
كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر ميكردم بايد
جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم.
به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت
نميشد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد.
ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش
آمد، كل رفتار و اخالق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم
انجام ميدادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق الناس بر گردنم
نماند. ديگر از آن شوخيها و سر كار گذاشتنها و... خبري نبود.
يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم
همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه
شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و...
خالصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول
نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها
باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم.
جوادمحمدي، سيديحييبراتي، سجادمرادي، برادر كاظمي، برادر
مرتضي زارع و شاهسنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از
اتاقهاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني.
من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند.
خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي
از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم.
جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادویک
تنهايی
آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين
حالت برداشته شود. من نميتوانستم اينگونه ادامه دهم.
با اين وضعيت، حتي با برخي نزديكان خودم نميتوانستم صحبت
كرده و ارتباط بگيرم!
خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگي من به حالت
عادي بازگشت.
اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه
را در مورد حسابرسي اعمال ديده بودم، مرور كنم.
تنهايي را دوست داشتم. در تنهايي تمام اتفاقاتي كه شاهد بودم را
مرور ميكردم. چقدر لحظات زيبايي بود.
آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كالم نبود. با يك نگاه، آنچه
ميخواستيم منتقل ميشد.
آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد. من حتي برخي
اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود.
حتي در آن زمان، برخي مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتني
نيست.
من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان و
همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هفتادوشش
من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز
سري به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب،
از حقم گذشتم و حسينيه را به باني اصلياش بخشيدم.
شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلي از مواردي كه براي من
پيش آمده، باوركردني نبود.
بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: بهخاطر
دعاهاي همسرت و دختري كه تو راه داري شفاعت شدي. به همسرم
گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه
تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد.
اما جداي از اين موارد، تنها چيزي كه پس از بازگشت، ترس
شديدي در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از
حضور در قبرستان بود! من صداهاي وحشتناكي ميشنيدم كه خيلي
دلهرهآور و ترسناك بود.
ً اما اين مسئله اصال در كنار مزار شهدا اتفاق نميافتاد. در آنجا
آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد.
لذا براي مدتي به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبحهاي جمعه
راهي مزار دوستان و آشنايان ميشدم.
اما نکته مهم ديگري را که بايد اشاره کنم اين است که: من در
كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم
را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که
آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقتهاي اضافه هستم!
اما به من گفتند: مدت زماني كه شما براي صله رحم و ديدار والدين
و نزديكانت ميگذاري جزو عمر شما محسوب نميشود. همچنين
زماني كه مشغول بندگي خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت3
هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود.
🖇ادامه دارد ...‼️