eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
393 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب تشكيل خانواده و صله رحم در مورد اهميت تشكيل خانواده، شايد الزم به هيچ گونه تذكري نباشد. درست است كه قبول بار خانواده، كار سخت و سنگيني است. اما در روايات ما، ازدواج، سنت پيامبر اسالم معرفي شده و تكامل نيمي از دين انسان، منوط به ازدواج و تشكيل خانواده است. وقتي هم 1 كه فرزندي متولد شود، خيرات و بركات بر اهل خانه نازل ميشود. البته اين را هم بايد اشاره كرد كه تمام امور دنيا، بخصوص همين تشكيل خانواده، با سختي وگرفتاري همراه است. چرا كه خداوند در آيه4 سوره بلد ميفرمايد: »بدرستي كه ما انسان را )همواره( در سختي و رنج آفريدهايم.« يعني حال دنيا اينگونه است كه با سختيها و مشكالت آميخته شده. اما در آن سوي هستي مشاهده كردم كه هر بار انسان در كنار خانواده و همسر خود قرار ميگيرد، 2 خيرات و بركات الهي بر او نازل ميگردد. از طرفي، بسياري از خيرات، توسط فرزند براي او ارسال ميشود. شايد هيچ باقيات الصالحاتي بهتر از فرزند صالح براي انسان نباشد. 🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب خيلي ناراحت بودم. بسياري از اعمال خوب من از بين رفته بود. چيز زيادي در كتاب اعمالم نمانده بود. از طرفي به صدها نفر در موضوع حقالناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند. براي يك لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد. همسرم كه ماه چهارم بارداري را ميگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشماني گريان، خدا را به حق حضرت زهرا3قسم ميداد كه من بمانم. نگاهم به سمت ديگري رفت. داخل يك خانه در محله خود ما، دو كودك يتيم، خدا را قسم ميدادند كه من برگردم. آنها به خدا ميگفتند: خدايا، ما نميخواهيم دوباره يتيم شويم. اين را بگويم كه خدا توفيق داد كه هزينههاي اين دو كودك يتيم را ميدادم و سعي ميكردم براي آنها پدري كنم. آنها از ماجراي عمل خبر داشتند و همينطور با گريه از خدا ميخواستند كه من زنده بمانم. به جواني كه پشت ميز بود گفتم: دستم خالي است. نميشود كاري كني كه من برگردم؟ نميشود از مادرمان حضرت زهرا3بخواهي كه مرا شفاعت كند. شايد اجازه دهند تا من برگردم و حقالناس را جبران کنم. يا كارهاي خطاي گذشته را اصالح كنم. جوابش منفي بود. اما باز اصرار كردم. گفتم از مادرمان حضرت زهرا3بخواه كه مرا شفاعت كنند. لحظاتي بعد، جوان پشت ميز نگاهي به من كرد و گفت: بهخاطر اشكهاي اين كودكان يتيم و به خاطر دعاهاي همسرت و دختري كه در راه داري و دعاي پدر و مادرت، حضرت زهرا3 شما را شفاعت نمود تا برگرديد. به محض اينكه به من گفته شد: »برگرد« يكباره ديدم كه زير پاي من خالي شد! تلويزيونهاي سياه و سفيد قديمي وقتي خاموش ميشد، حالت خاصي داشت، چند لحظه طول ميكشيد تا تصوير محو شود. مثل همان حالت پيش آمد و من يكباره رها شدم... 🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب اعمال جوان پشت ميز، وقتي نابودي بسياري از اعمال مرا ديد، نكته جالبي را به من يادآور شد وگفت: »من ديدهام برخي انسانهاي دانا، جداي از اينكه كارهاي خود را براي رضاي خدا انجام ميدهند، اما در ادامه، ثواب كارهاي خوبي كه در دنيا انجام ميدهند را به يکي از چهارده معصوم: هديه ميكنند. انسان ها، ممكن است در ادامه زندگي به خاطر گناهان و اشتباهات، ثواب اعمال خوب خود را از دست بدهند، در نتيجه وقتي به برزخ ميآيند، مانند تو دست خالي هستند، در اين زمان، آنها كه اين ثوابها را هديه گرفتهاند به آن شخص سر ميزنند و از او دلجويي ميكنند. اين بزرگواران كه به اين ثوابها احتياج ندارند، لذا اين اعمال خير را به همان شخص بر ميگردانند. بنابراين به شما توصيه ميكنم كه خالصانه اين كار را انجام دهيد؛ يعني ثواب تمام كارهاي خير خودتان را به مقربين درگاه الهي هديه نماييد.« اين مطلب خيلي به دلم نشست. به جوان پشت ميز گفتم: چرا خداوند به بعضي از كساني كه دين و ايمان درست و حسابي ندارند، اينقدر مال و ثروت ميدهد؟ اين كار، اهل ايمان را در مورد راه درست، به شك و ترديد مياندازد. او هم گفت: »خداوند برخي افراد كه از مسير او دور شده و غرق در دنيا شدند و براي دستورات پروردگار ارزشي قائل نيستند را به حال 🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب يازهرا خيلي سخت بود. حساب و كتاب خيلي دقيق ادامه داشت. ثانيه به ثانيه را حساب ميكردند. زمانهايي كه بايد در محل كار حضور داشته باشم را خيلي بادقت بررسي ميكردند كه به بيتالمال خسارت زدهام يا نه!؟ خدا را شكر اين مراحل به خوبي گذشت. زمانهايي را كه در مسجد و هيئت حضور داشتم محاسبه كردند و گفتند دو سال از عمرت را اينگونه گذراندي كه جزو عمرت محاسبه نميكنيم. يعني بازخواستي ندارد و ميتواني بهراحتي از اين دو سال بگذري. در آنجا برخي دوستان همكارم و حتي برخي آشنايان را ميديدم، بدن مثالي آنهايي را در آنجا ميديدم كه هنوز در دنيا بودند! ميتوانستم مشكالت روحي و اخالقي آنها را ببينم. عجيب بود كه برخي از دوستان همكارم را ديدم كه بهعنوان شهيد راهي برزخ ميشدند و بدون حساب و بررسي اعمال بهسوي بهشت برزخي ميرفتند! چهره خيلي از آنها را به خاطر سپردم. جواني كه پشت ميز بود گفت: براي بسياري از همكاران و دوستانت، شهادت را نوشتهاند، به شرطي كه خودشان با اعمال اشتباه، توفيق شهادت را از بين نبرند. به جوان پشت ميز اشاره كردم و گفتم: چكار ميتوانم بكنم كه من هم توفيق شهادت داشته باشم. 🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب لبخند تلخي برلبانش نقش بست و گفت: جالب شد، بگو، اگر واقعاً درست باشد حاللش ميكنم. گفتم: شما بيست سال قبل با برادرت در يك كار اقتصادي شراكت داشتيد. صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آورديد و برادرت اين پول را به كسي داد كه كار كند. اين بنده خدا گفت: بله، خوب يادمه. يك سال شراكت داشتيم. آن شخص سود را ماهيانه به حساب برادرم ميريخت و او هم هر ماه دو هزار تومان به من ميداد. گفتم: مشكل همين مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده كه هزار تومان را برادرت بر ميداشت. او باز هم باتعجب نگاهم كرد و گفت: از كجا ميداني؟ گفتم: »او خودش همين مطلب را به من گفت. اما قول دادي حاللش كني.« من اين را گفتم و رفتم. يكي دو ماه بعد ايشان به سراغ من آمد و گفت: آن روز كه شما آمدي، از همان شخصي كه پول در اختيارش بود و كار اقتصادي ميكرد پيگيري كردم. حرف شما درست بود، اما برادرم حكم پدر برايم داشت، او را حاللش كردم. همان شب برادرم را در خواب ديدم. خيلي خوشحال بود و همينطور از من تشكر ميكرد. بعد هم به من گفت: برو داخل حياط خانه مادر، فالن نقطه را حفر كن. يك جعبه گذاشتهام كه چند سكه طال داخل آن است. گذاشته بودم براي روز مبادا، اين سكهها هديه براي توست. ايشان ادامه داد: من رفتم و سكهها را پيدا كردم. حاال آمدهام پيش شما و ميخواهم دوسه تا از اين سكهها را براي كار خير بدهم تا ثوابش براي برادرم باشد. من هم خدا را شكر كردم. يكي دو خانواده مستحق را به او معرفي كردم و الحمدهلل پول خوبي به آنها پرداخت شد. 🖇ادامه دارد ...‼️
نگفته بود خودم عالم و دانشمندم.. نگفته بود خودم کلی احترام و مقام و جایگاه بین مردم دارم... نگفته بود سن من، تجربه من، از امام بیشتر است... نگفته بود همین که اسم امام زمانم را بدانم و و کمی هم عبادت کنم کافیست... ژست همه چیزدانی و از همه بهتر فهمیدن! به خودش نگرفته بود... با رفته بود محضر امامش.... با نشسته بود محضر امام هادی ع. با ، بدون حس خودبزرگ بینی و تکبر گفته بود: «آقا! عقیده من نسبت به خدا و نسبت به اسماء و صفات او این است، نسبت به پیامبر این است، نسبت به امام این است، نسبت به قیامت این است، کارهایی که میکنم، چیزهایی که قبول دارم اینست... اینست... اینست»، همه را گفت، راست و بی غل و غش... گفت: «آقا! من می‌گویم شما ببینید هر کجا که خراب است، درست کنید». میدانست امام، یعنی انسان متخصص. کسی که به زوایای روح درمانده بشر مسلط است ومیتواند شکستگی و خرابی های فکر و عقیده آدم را تعمیر کند... با توجیه اینکه این حرف ها به درد الان نمیخورد!!! قدیمی شده!!!حالا همه مشکلات درست شده فقط مانده دین و عقیده من!!! خودش را گول نزده بود... نرفته بود هرکجای دین را دلش میخواهد سلیقه ای انتخاب کند و بقیه اش را کنار بگذارد. نرفته بود دینش را از دهان این و آنی بگیرد که تشویقش کنند به بندگی سلیقه ای، که هرکجایش راحت بود و دلت خواست انجامش بده. عبدالعظیم می‌دانست دین یعنی تسلیم. یعنی اعتماد به خدا و اولیا و برگزیدگانش. چه قدر خوشبخت بود آن هنگام که امام تأییدش کردند و فرمودند: "عبدالعظیم همه اش درست است، این دین من و آباء من است، محکم نگهش دار... انت ولینا حقا... چقدر خوشبخت بود عبدالعظیم که امامش مهر تایید زده بود به اعتقاداتش. بعدها امام هادی (ع) فرموده بود: «آنهایی که راهشان دور است و نمی‌توانند به کربلا بروند، بروند زیارت او» خوشبختی مگر چیست جز همین نورچشمی امام شدن... نه بنده حرف و اسیر تایید دیگران شدن، این خوشبختی ادامه پیدا کرد، انقدر که او هنوز هم شاه عبدالعظیم است... که در هر زیارت حریمش به زائر می‌گوید: اگر عبد باشی... عظیم می‌شوی...
رفقا نظرتون رو درباره كانال🌸 درخواتس هاتون 🍂 و...❣️ در اينجا براي ما بفرستين👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16366172579060
راستَش‌رۅبِخۅاین... مانتۅیۍ‌بۅدَن‌بَد‌نیست‌اَما... دَرشان‌مَلَڪہ‌هانیست‌ڪہ‌اَزبینِ... خۅب‌ۅخۅب‌تَر؛خۅب‌رۅاِنتِخاب‌ڪُنَن😉❤️ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
‌ 👱پسر: عشقم یه عکس خوشگل از خودت واسم بفرست😍 👧دختر: چشم🙈ولی تو محض احتیاط یه عکس از خواهرت واسم بفرست عشقم😁 شیطان سر پا ایستاده بود.👹   سیگارش را خاموش کرد   و کف مرتبی برای دختر زد👏 پسر بدون معطلی عکس اون یکی دوست دخترش رو واسه دختر فرستاد😳  شیطان مبهوت مانده بود از کار این 2 خلقت😯 دختر:وای مرسی عزیزم الان عکسمو واست ایمیل میکنم. و عکس دوست دختر برادرش را فرستاد.😅😅😅 پسرک خوشحال وقتی ایمیلشو باز کرد عکس خواهرشو دید😧😩 شیطان نگاهی به آسمان کرد و گفت:😒                خدایا روزگار بندگانت را ببین😕 میگن با هر دستی بدی با همونم میگیری...☝️ ناموس مردم رو به بازی نگیرین تا ناموس خودتون محفوظ باشه...👌 ( قبل از اینکه دنباله فاطمه باشی خودت" علی" باش)☝️ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🥀بهش گفتمː <تو خیلی خوبی, بیا حجاب رو هم به خوبی های دیگه ات اضافه کن…> گفتː <من حجابم کامله, فقط یه کم از موهام بیرونه, نه آرایش می کنم, نه لاک می زنم, نه صندل می پوشم…> سال بعد وقتی او را دیدم هم لاک زده بود, هم آرایش داشت و فقط یک کم از موهایش زیر روسری بود. کسی که زیبایی اندیشه پیدا کرده زیبایی تن را به نمایش نمی گذارد اگر مرغ فکرش دور و بر<گناه>زیاد پر بزند بالاخره روزی به<دام گناه>خواهد افتاد. ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به همگی. وقت بخیر برای مطالعه رمان جدید ••از نزدیک زیبا تری••بفرمایید اینجا💕 @modafe_1335
به وقت پارت گذاری.....
هدایت شده از ناحله
کتاب من مادرم حضرت زهرا3را با كمي فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامي در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود. دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند. همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهرهي يكي از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد! مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم باالي سرم بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند. يكباره از ديدن چهره باطني آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكي از همراهانم گفتم: بگو فالني و فالني برگردند. تحمل هيچكس را ندارم. احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و... به غذايي كه برايم ميآوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم. دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخي از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها ميكرد! بعداز ظهر تالش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم. ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهرهام پريد! من صداي تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم. دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار ميكردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نميدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نميكنم. 🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. اما همين كه چشمانم را باز كردم، حيوان وحشتناكي را بر روي تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشي بود. من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم. او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتي با هم دوست بودند، به يكي از مناطق تفريحي رفته بود و در مسير برگشت، خوابش برده و ماشين چپ كرده بود. ً حالش اصال مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من تمام زندگي اش را در لحظهاي ديدم. ساعتي بعد دكتر او هم باالي سرش آمد. من همين كه بار ديگر چشمم را باز كردم، ديدم يك حيوان وحشي ديگر، باالي تخت اين جوان ايستاده و دستهايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روي بدن او ميكشد! اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام خواري اينگونه باطن پليدي پيدا كرده بود. ميخواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان نداشت. چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن بود. به كسي كه پشت خط بود ميگفت: من چيكار كنم، دكتر ميگه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نقدي بياوري و به من بدهي تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟! دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش ميكنم من رو مرخص كن يا به يك اتاق خالي ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيري ميكنم. همان موقع يكي از دوستان، با برادرم تماس گرفت و ميخواست براي مالقات من به بيمارستان بيايد. اما همين كه به فكر او افتادم، چنان وحشتي كردم كه گفتني نيست. 🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب چيزهايي كه من ديدم توهم بوده؟! دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده. من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشي نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابي گرفتارش كرده بود. به همه التماس ميكرد تا كاري برايش انجام دهند. چند روز بعد، يكي از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود. البهالي صحبتها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود باالي دكل برق تا كابل فشار قوي را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته ً و قبال هم از اين كارها ميكرده. همان باال برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود. خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فالني رو ميگي؟ شما مطمئن هستي؟ گفت: بله، خودم باال سرش بودم. اما خانوادهاش چيز ديگهاي گفتند. 🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ عالقهاي به حضور در دنيا نداشتم. مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم. به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نميشد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد. ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش آمد، كل رفتار و اخالق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم انجام ميدادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخيها و سر كار گذاشتنها و... خبري نبود. يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و... خالصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم. جوادمحمدي، سيديحييبراتي، سجادمرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاهسنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از اتاقهاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني. من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم. 🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب تنهايی آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نميتوانستم اينگونه ادامه دهم. با اين وضعيت، حتي با برخي نزديكان خودم نميتوانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم! خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگي من به حالت عادي بازگشت. اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسي اعمال ديده بودم، مرور كنم. تنهايي را دوست داشتم. در تنهايي تمام اتفاقاتي كه شاهد بودم را مرور ميكردم. چقدر لحظات زيبايي بود. آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كالم نبود. با يك نگاه، آنچه ميخواستيم منتقل ميشد. آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد. من حتي برخي اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود. حتي در آن زمان، برخي مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتني نيست. من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين 🖇ادامه دارد ...‼️