🌹🌸🌹
🌸🌹
🌹
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دهم
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
_ ﺍﺧﯽ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ . ﺑﺪﻭ ﺭﻓﺘﻦ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ , ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭﻧﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﯿﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﮔﻪ ﺷﺪ .
_ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ
_ ﺑﺎﯼ
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ . ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻦ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺭﻭﺳﺮﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺗﺮﻥ . ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﺸﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯾﻪ ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﺩﺍﻣﯿﻦ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻈﺮﻡ ﮐﻤﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺎﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺭﻭ ﺧﻨﺜﯽ ﻭ ﻣﻌﺎﺩﻻﺕ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
_ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : هانیه ﺟﺎﻥ . ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﻭ ﺣﺮﻣﯽ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺭﻧﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻧﻪ . ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺎﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻭﻧﺎ ﺍﻻﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻡ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺷﺐ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﯿﻤﻮﻧﯿﻢ . ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺑﻌﺪ ﺷﺐ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﺮﯾﻢ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻩ . ﺑﺎﯼ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺴﺮﻋﻤﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﺮ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻫﺪﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻋﻘﺐ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ” هانیه السادات ” ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺗﺎﺍﻻﻥ ﺑﺎﺑﺖ زینب ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻫﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ : هانیه ای ﺩﯾﮕﻪ؟
_ ﺍﺭﻩ
ﺍﺭﻩ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﺵ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﻘﻠﻢ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﺮﺩ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻩ . ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۶٫۷ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﯿﺶ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ..…
#ادامه_دارد...
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
✿﴿کنیززهرا﴾❀:
✾✯✾✯✾✯✾✯✾
✯@bashohadat✾
✾✯✾✯✾✯✾✯✾
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_دهم
قهر و آشتی های من و سبحان ادامه داشت، 🙎♂گاهی چند روز گاهی به چند ساعت تمام می شد .🙎♀
اما من هیچ وقت نمی توانستم سبحان را کنار بگذارم.😣
عقل و ذهن من تسخیر شده بود.🤪
امابعدازمدتی فهمیدم🤔😳
من تنها دختری نبودم که باسبحان درارتباط بودم.💑🙁
اون حتی بایکی مثل من
رابطه احساسی وجنسی داشته.🤨🤯
درکناردخترای متفاوتی که به صورت مجازی باهاشون درارتباط بود.😟
بعد از مدتها یکی از دوستان صمیمی ام که چند وقتی بود ندیده بودم اش را دیدم ازش گلایه کردم که خیلی نامردی چرا این چند وقته نیستی؟😓
تو ازدواج کردی دیگه توجهی به دوستات نمی کنی .
نمیدونی این مدت من چقدر تنها بودم.😭
عذرخواهی کرد. اما دیگه الان برای عذرخواهی دیر بود .😰
مجبور شدم ماجرای خودم و سبحان رو براش بگم. 😔😔
دوستم دقیقا حرفهای همسر برادرم رو زد
اما قاطع تر😠 و گاه دوستانه تر😕
من همیشه به حرفاش گوش می کردم و تنها دوست من نبود
بلکه مثل یه خواهر مهربون بود و همراه.👭
کسی بود که چندین سال بود با هم دوست بودیم و خاطرههای خوبی داشتیم .
حالا این حرفارو داشت بهم میزد. عصبانی میشد😡 ،داد میکشید سرم 😤،ناراحت میشد☹ ،حتی یک بار گریه کرد.😭 گفت پشیمونم از اینکه این مدت به خاطر مشکلات خودم تورو تنها گذاشتم
اما باور کن من نمی تونستم فقط به تو توجه کنم و به مشکلات خودم نرسم .😔
اما الان اومدم هر چند دیر اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است .☺️☺️
🙏خواهش می کنم لطفاً به دلایلی که خودت میدونی از سبحان فاصله بگیر .
سخت بود برای من فاصله گرفتن
از کسی که چندین ماه باهاش بودم👥
عاشقانه حرف زدیم💏
به من محبت کرده
🖤
بهش محبت کردم
💞
حال و هوای زندگی منو تغییر داده
😍
اما هرچی باشه
خودم میدونستم
رابطه ما گناه و اشتباهههههههه😭😭😫
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_دهم
خدا میخواد بندگیتو ببینه نه عشق بازیتو...
🌺🔹🔹🔜💟
وقت نماز که میشه بگو:
خدایا من قراره با نماز با ادب بشم.
🔹👆♦👆
خوشگل وضو بگیرید.
شالاب شالاب نکنیم تا آب رو روی دستای خودمون بریزیم.
مثلا میخوایم یه کار محترمانه انجام بدیما..!
💠✴👌〰🌺
تو اگه بخوای جلوی مهمان میوه رو بشوری و بهش بدی چجوری می شوری؟
محترمانه می شوری دیگه
🔹🔹🔹💠
چیه ؟
ناراحتی؟
میخوای خدا توفیق نماز خوندن رو ازت بگیره؟؟؟
⛔🚸⛔
میخوای خدا بهت بگه:
نمیخوام اصلا نماز بخونی...
صدسال سیاه نماز نخون...
ناراحتی بهت یه دستور دادم..؟
"" ناراحتی که یه جا خواستم خدایی کنم برای تو و بندگی تو رو ببینم...؟ ""
👆👆👆⛔👆👆👆
اینقدر با عجله!؟
اینقدر بی حوصله!؟
هرکی نمازش رو خوند تعقیبات و رو نخوند و رفت،
خدا به ملایکه می فرماید: نماز بنده ی من رو بهش پس بدید...
💠🔹💢⛔
من بهش گفتم الان هرچی بخوای من بهت میدم
اما اون بلند شد رفت ...
آخه کجا داره میره ؟
کدوم امر دنیاشو میخواد درست کنه که تعقیبات رو نخونده رفت؟؟؟
ملائکه میخواید خراب کنم کاراشو...
#پای_درس_استاد
#استادپناهیان
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دهم
_تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم .
رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم .
دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ...
واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده .
کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم .
+نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ...
ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم .
از دور کاملیا و ساشا رو دیدم .
آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود
یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید .
جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ...
اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد :
+چته دختر ...
_آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد .
بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران .
نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ...
چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~