❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت اول
دبیرستان وراهنمایی یه مدرسه مذهبی درس خوندم📚
درسخون نبودم ولی درسام هم بدنبود📙
اونموقع هااوج مشغله ذهنیم ،دوستام بودن ودرس وخونواده 👭👨👩👧👦
هیچوقت فکرنمیکردم یه روزی بشه که همه زندگیم بهم بریزه 😔😔اونم به خاطر چی؟ بخاطرفضای مجازی📱
تااتمام درسم گوشی نداشتم.فضای مجازی دراختیارم نبود.
کم وبیش گوشی مامانم دستم بودولی آزادی کامل خب نه....
بعد اتمام درسم یه آموزشگاه مذهبی درس خوندم. اواخرترم دوم بودکه واسم گوشی خریدن.📱
پدروبرادرم👨👦 خیلییییی بهم محبت میکردن🧡 وازلحاظ عاطفی غنی بودم
هیچ مشکل مالی هم نداشتیم💰
تااینکه کرونااومد😷وماهها بیکاری به سراغم اومد
وقتموخیلی میذاشتم پای گوشی و اینستاگرام آخه کاری نداشتم .
بیکاربودم🤦🏻♀️
نه میشدازخونه بیرون برم 🚶♀️نه درسی 📙بودنه کاری👩🔧
روزهاهمینطورمیگذشت
تااینکه یه روزدیدم توقسمت پیشنهادات یه پسری🧑 هست که باخواننده محبوبم👨🎤 سلفی انداخته وگذاشته پروفایلش
منم فقط فالوش کردم
تابعداپستاشوببینم واگه خوب بودنگهش دارم واگه نبودآنفالو کنم
چندروزبعد دیدم یه استوری گذاشته وبه شوخی🙃 یه سوالی درموردشهرمن پرسیده بود.
منم خیلی معمولی براش نوشتم سلام شمااهل ......نیستین؟🙄
اونم نوشت اصالتا......ام(یعنی همون شهرمن)😌 ولی تایک سال پیش تهران زندگی میکردم.
منم براش نوشتم پس حس وحال مارو درک نمیکنید😏
نوشت شماهم اهل......هستید؟
*بله
_خوشبختم🙂
*ممنون😊
و فکرکردم موضوع تموم شده وچت هاروپاک کردم
#ادامه_دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت اول دبیرستان وراهنمایی یه مدرسه مذهبی درس خوندم📚 درسخون نب
♥ تا حالا عاشق شدی؟ ♥
قسمت دوم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
چنددقیقه بعددیدم پیام داد
کجارفتین؟🤔
*بله؟😐
هستین؟
*بله😐
اهل کارفرهنگی هستین آبجی؟🤔
*بله اگه شرایطم جورباشه و بتونم اره
بامرکز.......آشنایی دارین؟
*آره چندباری به گوشم خورده اسمش ولی شناخت زیادی ندارم
من اسمم سبحان(اسامی غیرواقعی)🙂
مسئول جذب این مرکزم.میخواید یه توضیحی بدم تا اگه علاقه داشتید عضو بشید؟
.
بنظرم اومد یه توضیح ساده ومعمولی که اشکال نداره در ضمن،،، ماکه حرف خاصی نمیزنیم...
پس شروع کردبه توضیح دادن......
دراین بین ازم اسم وسن و تحصیلاتمو پرسید
نمیخواستم بگم ولی دیدم کاری نمیتونه بکنه که....
حالا اسم وفامیل وسن که چیزی نیست...
پس گفتم:(رضوانه۲۰سالمه و......درس میخونم)😶
تاسن ورشته موگفتم برام نوشت
چه جالب 😃منم همسن شماهستم وهمین رشته
و خلاصه گفتگوی ما
از همین جملات شروع شد...
ازدرس📙 وکارش 👨🔧پرسیدم
ازدرس📕 وفضای کارم👩🔧 پرسید
منی که هرپسری👦 بهم ریکوئست میداد،ندیده ونخونده طرف روبلاک🚫 می کردم، حالا داشتم بایه پسرصحبت میکردم.
وسط صحبت هامون ازش پرسیدم: برنامه ت واسه آیندت چیه؟
گفت: میخوام ازدواج کنم👰🏻🤵🏻
گفتم چیییییییی😳😳😯؟؟؟؟تواین سن😮؟
_اره مگه چیه؟شماکه مذهبی هستین چرافکرمیکنین تواین سن ازدواج کردن زوده؟
*به نظرمن ۲۰سال واسه یه پسرکمه که بخوادتواین سن ازدواج کنه.مگه اینکه یه دختر۱۵،۱۶ساله روبگیره
_ یعنی شماکه۲۰سالته بایه پسر همسن خودتون ازدواج نمیکنی؟
قاطع گفتم نه...
.
تقریبایکی دوساعت صحبتمون طول کشیدوخیلی چیزادرموردکارش ودرسش وهمون مرکزبهم گفت
منم درموردخونوادم،کارم،درسم و..... براش توضیح دادم.
بعداین مدت دیگه خداحافظی کردم وباخودم گفتم خب دیگه تموم شد.
ولی نمیدونم چرا
دستم نمیرفت سمت بلاک🚫
رفتم دیدم چقدرررررر باهم حرف زدیم
چت ها رو بالا و پایین کردم، بعضیا رو خوندم ،بعضیا رو پاک کردم.
باخودم گفتم من چرابایدبایه نامحرم حرف بزنم؟؟؟؟؟😭
و خیلی شدید پشیمون شدم
و احساس گناه کردم...
🥺😦
شب خیلی حالم گرفته بود😰
حس بدی داشتم😢
تانیمه شب بیداربودم وباهزاربدبختی خوابم برد
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
♥ تا حالا عاشق شدی؟ ♥ قسمت دوم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 چنددقیقه بعددیدم پیام داد کجارفتین؟🤔 *بله؟😐 هستین؟ *ب
♥ تا حالا عاشق شدی؟ ♥
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_سوم
صبح که بیدارشدم😴
اولین چیزی که یادم اومد سبحان بود😬
ولی سعی کردم بهش فکر نکنم و به کارام برسم
صبحونه خوردم🍳،وسایلمو مرتب کردم، کارامو کردم
نماز ظهر شد، نمازمو خوندم
نزدیک ساعت یک ونیم ظهر بود که گوشی رو برداشتم📱
دیدم ساعت ۱۱ شب 🕚 پیام داده بوده : شب بخیر😇
همین....
و همین دوکلمه حال وهوای منو بهم ریخت
دختری نبودم که کمبود محبت داشته باشم💞 ولی خب ....
تو همون حال و هوا بودم که یهو پیام داد
_سلام🥰
*سلام
_ظهربخیر😇
*ممنون
_آدم تا الان میخوابه بنظرت؟🤔
*تا الان خواب بودی مگه؟
_شمارو میگم بانو🙂
*آهان من...من از ساعت ۹ بیدارم🕘 یه ذره سرم شلوغ بود وقت نمیکردم گوشیمو بردارم.
_آهان. خب پس کاراتو کردی؟
*بله
_خب خداروشکر . راستی؟
*بله؟
_تو چرا به من نمیگی جانم؟🤔
*چرا باید بهتون بگم جانم؟😳😳😳
_همینطوری
*من وشما نامحرمیم .خودتون هم اگه میگید مذهبی هستین پس باید همچین چیزایی رو مراعات کنین.
_باشه بابا، چشم، چرا دعوا میکنی؟
*حرفی که میخواستید رو بزنید. من کار دارم باید برم
_خواستم دلیل اصلی مخالفت تو با ازدواج یه پسر، توسن کم بدونم. واقعا چرا فکر میکنی من بچه ام؟👶🏻
*من فکرنمیکنم شما بچه هستین. گفتم از نظر من این سن کمه.
همینطور سوال پیچ کرد منو ودوباره مثل روز قبلش حدود دو سه ساعت درگیر چت شدیم.
چندمدتی بودکه باسبحان آشناشده بودم وتقریبا وابسته🙀
ولی اصلاعلاقه ای نداشتم🤖
فقط وقتی حوصله ام سرمیرفت باهم چت میکردیم وحرفای معمولی میزدیم.
-دیگه #حرف_زدن_بایه_نامحرم_برام سخت نبود😖
خیلی راحت شما به تو تغییر پیدا کرده بود😱
ومن خیلی اروم تبدیل شدم به کسی که بدون ذره ای استرس واحساس گناه داره بایه نامحرم چت میکنه....🤯🥴😣
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_پنجم
دستم نه سمت بلاک میرفت🚫(چون وابسته شده بودم ) نه سمت جواب
که دیدم آنلاینه و برام نوشت:
عزیزم❤ کجابودی میدونی چقدر نگرانت شدم😰؟
تورو خدا منو ببخش☹
نمیخواستم ناراحتت کنم 😞
ولی حرف دلم بود😢
منو ببخش گلم😔
تا خود صبح حرف زد و منو راضی کرد که به پیشنهادش فکر کنم.
و ساعت ۷ صبح 🕖 ازش خداحافظی کردم، بعد ۷ ،۸ ساعت چت کردن.
هر دفعه باخودم فکر میکردم میگفتم من اینجوری نبودم .چرا اینطور شد. ولی هر دفعه نفسم👹 میگفت کاری نمیکنی که ، ملت بدترازایناشومیکنن.
مگه حضوری دارین حرف میزنین؟
مگه بهش دست زدی ؟ یا.....
دوباره رابطه خوب شد با زبون ریختن های سبحان
دیگه حالم بد نمیشد اگه منو خانمم👰🏻 و عشقم 💝 صدا میکرد
حتی دیگه ناراحت نمیشدم و باهاش دعوا نمیکردم اگه باهام حرفای مثبت۱۸ میگفت😞🔞
انگار واقعا شوهرم بود💑
کم کم منم اومدم توکار .
نه به اندازه اون ولی دیگه وقتی صدام میکرد میگفتم جانم🧡.عزیزم 💞و فدات شم😘 و بعضی استیکر💋و ایموجی ها😍رو میفرستادم.
شده بودم مثل همون بعضیایی که هیچوقت فکرشو هم نمیکردم که این کارا روبکنم.😟
.
یه شب بهم گفت قراره فردا بره مرکز تحصیلش تا کاراشو بکنه.
ولی قبلش باید میرفت یه جایی تایه کاری رو انجام بده.
ساعت۱۰شب 🕙 تصمیم گرفتم بدون اینکه بهش بگم برم همانجایی که قراره بره و غافلگیر کنم.
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_ششم
صبح به بهونه قرار درسی با یکی از دوستام 👭 ازخونه زدم بیرون.
ساعت۷ و نیم صبح 🕢
تا رسیدم به محلی که مد نظرم بود تقریبا ساعت ۸ و ربع شده بود.
سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش .
چند دقیقه قبل از اینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت.
و اینترنت رو خاموش کردم.
وقتی رسیدم دیدم رو یه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت رو روشن کردم دیدم چند تا پیام دارم ازش که :
کجا میخوای بیای؟🙄
رضوانه الان کجایی؟😬
کجا رفتی؟😧
بهت میگم کجایی الان؟😵
رفتم پیشش...
*سلام سبحان🙃
_سلام رضوانه.
اینجا چیکار میکنی؟😯
*اومدم ببینمت. مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟
خب باید همدیگه رو بشناسیم دیگه.🥰
_خب ما هم داریم شناخت پیدا میکنیم.
مجازی دیگه بسه. خسته شدم.
یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه
خندیدم😄 واونم سرتکون داد...
_از دست تو چیکار کنم من؟
بیا بریم یه جایی که خلوت_باشه.
کسی نبینتمون...
همون نزدیکی ها یه پارک بود.
با فاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن.
خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀
چادرم خاکی شده بود.
آروم دستش رو کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد...
اماااااا
همین کافی بود که یخمون باز بشه.
دیگه خجالت نمی کشیدم که کنارش باشم😔
دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔
دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔
حرفامون شده بود ابراز عشق بهم🥰
، نگاه های عاشقانه،😍
خندیدنایی که بتونیم بیشتر دل هم رو ببریم،😇
اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصور نمیکردم انجامش بدم
اونم باکی؟
با یه پسر نامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖
.
ساعت نزدیک ۱۲ بود🕛 و من چند ساعت باهاش بودم ولی
دل کندن خیلی سخت بود😧
با هر جون کندنی بود خداحافظی کردم🤚
برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟
هر کار میکردم،
هر چیز میخوردم،
حتی تا وقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴
دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که
فقط تنها مشکلی که داشتیم
مخالفت خونواده اش بود و تمام
ادامه_دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_هفتم
دو هفته ای گذشته بود از اولین دیدارمون
چت📱 ، تماس صوتی📞، تماس تصویری🤳 همچنان پابرجابود.
دیگه به عنوان یک دختر مذهبی خیلی از خط قرمزهامو رد کرده بودم.
نمازم ، قرآنم ، خیلی اعتقاداتم برام بی اهمیت شده بود.😖
کارای شخصیم هم حسابی عقب افتاده بود.
خانوادم شاکی بودن که
چقدر گوشی دستت میگیری📱 بسه دیگه
ولی
سبحان شده بود همه دنیا و زندگی من
صبح وشبم🏙🌃، شام ونهارم🌭🍞، عبادت و استراحتم😴📿
همه شده بودن سبحان
چندباری سوتی داده بودم وبه جای بردن اسم برادرم اسم اونامیگفتم😧
درکنار همه این مسائل میترسیدم خونوادم بفهمن.😱
اگه پدرم مادرم برادرم متوجه میشدن دیگه خیلی ناراحت میشدن😖
هزار تا قفل ورمز بود که گذاشته بودم رو گوشیم که کسی نتونه وارد بشه🔒
سبحان ذهنمو خیلی درگیر کرده بود
ولی
چیزی که بدتر بود،
نخوردن شرایط من وسبحان بود
اختلاف سنی خیلی کم مون ،
نداشتن شغل،
اختلاف بعضی عقاید مهم بین من و سبحان و حتی خونواده هامون،
مخالفت خونوادش با اصل
ازدواجش تو این سن و.....
منم تو اون مدت خواستگاری مختلفی داشتم که
به خاطر علاقه ام به سبحان همه شونو به دلایل مختلف رد میکردم.😖
چه موردهایی که میشد بیشتر بهشون فکر کنم اما به خاطر این رابطه و
بدون ذره ای فکر رد میکردم.😔
همه این ذهن مشغولی ها موجب این شد که به سبحان بگم یک هفته نه زنگ بزنیم📱 به هم، نه پیام📧 نه هیچی.
یک هفته رهای رها باشیم
درست فکر کنیم به جوانب کار و همه چیز رو در نظر بگیریم. اگه بعد یک هفته بازم نظرمون مثبت بود✅ ادامه میدیم.
یک هفته اندازه یک سال برام گذشت
تو اون یک هفته حتی بعضیایه بوهایی هم برده بودن
در طی اون یک هفته هر وقت اومدم به مسائل اشتباه وسخت رابطه فکرکنم ،
عشق موهوم سبحان جلوی همه چیز رو میگرفت.⛔
بعد یک هفته دیگه نتونستم دَووم بیارم.
بهش پیام دادم
* سلام، میخوام ببینمت
_سلام اگه قراره جوابت منفی باشه همینجا بگو.
نمیخوام تو روم جواب رد بشنوم
* میخوام ببینمت حضوری فقط همین و تمام...
دوباره همون مکان قبلی قرار گذاشتیم
من زودتر رسیدم
بعد چند دقیقه رسید
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_چهارم
یه روز با دوستام قرار داشتم👭
تااونموقع عکسمو ندیده بود
تا بهش گفتم میخوام برم گفت :
میشه یه عکس ازخودت بفرستی؟📷
منم با حجاب کامل و چادر و البته ماسک😷 یه عکس براش فرستادم
هیچی نگفت،یعنی حتی نگفت چراماسک زدی
منم هیچی نگفتم.
رسیدم سرقرار.دوستام هنوزنیومده بودن
گفتم بهش.داشت باهام شوخی میکردکه من میتونم کاری کنم که از وقتی دوستات میان تا وقتی ازشون جداشی ،نتونی به غیر از من به کس دیگه فکر کنی😏🤯
گفتم نمیتونی .من مدتهاست که دوستامو ندیدم
یکیشون که بیاد دیگه فراموشت میکنم تاااااا وقتی ازشون جدابشم
گفت ولی من میتونم 💪
گفتم چجوری؟🤔
.
تا اونموقع هیچ حرفی از علاقه وعشق و ازدواج نگفته بود.💗💞
گفت یه چیزی رومیخوام بهت بگم ولی روم نمیشده🥴😣😅.ولی بنظرم الان دیگه وقتشه که بهت بگم
گفتم چی؟🙁
گفت:
حس میکنم
دارم
بهت
علاقه مند❤
میشم😅
.
انگاریه پارچ آب سرد ریختن رو سرم🤦🏻♀️
حالمو نمی فهمیدم، نمیدونستم کجام چیکار میکنم اصلا من کی هستم؟🤷♀️
اینترنتو بدون جواب دادن بهش خاموش کردم
ولی سبحان کارشو کرده بود
بچه ها اومدن ولی من هیچی نمیفهمیدم از حرفاشون.
خونه رسیدم🏠 ولباس🧥👖👟 عوض کردم ولی اینترنتو روشن نکردم
ساعت۱۲شب 🕛وقتی همه خوابیدن اینترنتو روشن کردم
یه عالمه پیام ازسبحان که :
ببخشید رضوانه
نمیخواستم ناراحتت کنم 😖🙁
کاش نمیگفتم☹
توروخدا جواب بده 😰🥺😭
و......
ولی حرف سبحان کار خودش رو کرده بود و حال دل من رو خراب کرده بود
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_پنجم
دستم نه سمت بلاک میرفت🚫(چون وابسته شده بودم ) نه سمت جواب
که دیدم آنلاینه و برام نوشت:
عزیزم❤ کجابودی میدونی چقدر نگرانت شدم😰؟
تورو خدا منو ببخش☹
نمیخواستم ناراحتت کنم 😞
ولی حرف دلم بود😢
منو ببخش گلم😔
تا خود صبح حرف زد و منو راضی کرد که به پیشنهادش فکر کنم.
و ساعت ۷ صبح 🕖 ازش خداحافظی کردم، بعد ۷ ،۸ ساعت چت کردن.
هر دفعه باخودم فکر میکردم میگفتم من اینجوری نبودم .چرا اینطور شد. ولی هر دفعه نفسم👹 میگفت کاری نمیکنی که ، ملت بدترازایناشومیکنن.
مگه حضوری دارین حرف میزنین؟
مگه بهش دست زدی ؟ یا.....
دوباره رابطه خوب شد با زبون ریختن های سبحان
دیگه حالم بد نمیشد اگه منو خانمم👰🏻 و عشقم 💝 صدا میکرد
حتی دیگه ناراحت نمیشدم و باهاش دعوا نمیکردم اگه باهام حرفای مثبت۱۸ میگفت😞🔞
انگار واقعا شوهرم بود💑
کم کم منم اومدم توکار .
نه به اندازه اون ولی دیگه وقتی صدام میکرد میگفتم جانم🧡.عزیزم 💞و فدات شم😘 و بعضی استیکر💋و ایموجی ها😍رو میفرستادم.
شده بودم مثل همون بعضیایی که هیچوقت فکرشو هم نمیکردم که این کارا روبکنم.😟
.
یه شب بهم گفت قراره فردا بره مرکز تحصیلش تا کاراشو بکنه.
ولی قبلش باید میرفت یه جایی تایه کاری رو انجام بده.
ساعت۱۰شب 🕙 تصمیم گرفتم بدون اینکه بهش بگم برم همانجایی که قراره بره و غافلگیر کنم.
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_ششم
صبح به بهونه قرار درسی با یکی از دوستام 👭 ازخونه زدم بیرون.
ساعت۷ و نیم صبح 🕢
تا رسیدم به محلی که مد نظرم بود تقریبا ساعت ۸ و ربع شده بود.
سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش .
چند دقیقه قبل از اینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت.
و اینترنت رو خاموش کردم.
وقتی رسیدم دیدم رو یه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت رو روشن کردم دیدم چند تا پیام دارم ازش که :
کجا میخوای بیای؟🙄
رضوانه الان کجایی؟😬
کجا رفتی؟😧
بهت میگم کجایی الان؟😵
رفتم پیشش...
*سلام سبحان🙃
_سلام رضوانه.
اینجا چیکار میکنی؟😯
*اومدم ببینمت. مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟
خب باید همدیگه رو بشناسیم دیگه.🥰
_خب ما هم داریم شناخت پیدا میکنیم.
مجازی دیگه بسه. خسته شدم.
یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه
خندیدم😄 واونم سرتکون داد...
_از دست تو چیکار کنم من؟
بیا بریم یه جایی که خلوت_باشه.
کسی نبینتمون...
همون نزدیکی ها یه پارک بود.
با فاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن.
خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀
چادرم خاکی شده بود.
آروم دستش رو کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد...
اماااااا
همین کافی بود که یخمون باز بشه.
دیگه خجالت نمی کشیدم که کنارش باشم😔
دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔
دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔
حرفامون شده بود ابراز عشق بهم🥰
، نگاه های عاشقانه،😍
خندیدنایی که بتونیم بیشتر دل هم رو ببریم،😇
اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصور نمیکردم انجامش بدم
اونم باکی؟
با یه پسر نامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖
.
ساعت نزدیک ۱۲ بود🕛 و من چند ساعت باهاش بودم ولی
دل کندن خیلی سخت بود😧
با هر جون کندنی بود خداحافظی کردم🤚
برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟
هر کار میکردم،
هر چیز میخوردم،
حتی تا وقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴
دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که
فقط تنها مشکلی که داشتیم
مخالفت خونواده اش بود و تمام
ادامه_دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_هفتم
دو هفته ای گذشته بود از اولین دیدارمون
چت📱 ، تماس صوتی📞، تماس تصویری🤳 همچنان پابرجابود.
دیگه به عنوان یک دختر مذهبی خیلی از خط قرمزهامو رد کرده بودم.
نمازم ، قرآنم ، خیلی اعتقاداتم برام بی اهمیت شده بود.😖
کارای شخصیم هم حسابی عقب افتاده بود.
خانوادم شاکی بودن که
چقدر گوشی دستت میگیری📱 بسه دیگه
ولی
سبحان شده بود همه دنیا و زندگی من
صبح وشبم🏙🌃، شام ونهارم🌭🍞، عبادت و استراحتم😴📿
همه شده بودن سبحان
چندباری سوتی داده بودم وبه جای بردن اسم برادرم اسم اونامیگفتم😧
درکنار همه این مسائل میترسیدم خونوادم بفهمن.😱
اگه پدرم مادرم برادرم متوجه میشدن دیگه خیلی ناراحت میشدن😖
هزار تا قفل ورمز بود که گذاشته بودم رو گوشیم که کسی نتونه وارد بشه🔒
سبحان ذهنمو خیلی درگیر کرده بود
ولی
چیزی که بدتر بود،
نخوردن شرایط من وسبحان بود
اختلاف سنی خیلی کم مون ،
نداشتن شغل،
اختلاف بعضی عقاید مهم بین من و سبحان و حتی خونواده هامون،
مخالفت خونوادش با اصل
ازدواجش تو این سن و.....
منم تو اون مدت خواستگاری مختلفی داشتم که
به خاطر علاقه ام به سبحان همه شونو به دلایل مختلف رد میکردم.😖
چه موردهایی که میشد بیشتر بهشون فکر کنم اما به خاطر این رابطه و
بدون ذره ای فکر رد میکردم.😔
همه این ذهن مشغولی ها موجب این شد که به سبحان بگم یک هفته نه زنگ بزنیم📱 به هم، نه پیام📧 نه هیچی.
یک هفته رهای رها باشیم
درست فکر کنیم به جوانب کار و همه چیز رو در نظر بگیریم. اگه بعد یک هفته بازم نظرمون مثبت بود✅ ادامه میدیم.
یک هفته اندازه یک سال برام گذشت
تو اون یک هفته حتی بعضیایه بوهایی هم برده بودن
در طی اون یک هفته هر وقت اومدم به مسائل اشتباه وسخت رابطه فکرکنم ،
عشق موهوم سبحان جلوی همه چیز رو میگرفت.⛔
بعد یک هفته دیگه نتونستم دَووم بیارم.
بهش پیام دادم
* سلام، میخوام ببینمت
_سلام اگه قراره جوابت منفی باشه همینجا بگو.
نمیخوام تو روم جواب رد بشنوم
* میخوام ببینمت حضوری فقط همین و تمام...
دوباره همون مکان قبلی قرار گذاشتیم
من زودتر رسیدم
بعد چند دقیقه رسید
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_هشتم
دوتاشکلات🍬،یه بطری آب،یه بسته پاستیل هم دستش بود
بطری آب روداد گفت :
تواین مدت خوب شناختمت ،این بطری آب واسه اینکه میدونم اونقدر تند تند قدم برمیداری🚶♀️ که قطعا الان تشنه ای.
این شکلات هم واسه اینکه مطمئنم صبحونه نخوردی🍞 و با این بی جونی ضعف میکنی😓.
این پاستیل هم واسه اینکه مطمئنم عاشق پاستیلی 😍
اگه شک داشتم به حرفی که میخواستم بزنم، با این کاراش مطمئن شدم
نشستیم وشروع کردم
*ببین من تو این مدت مطمئن شدم که هرکسی همسرت بشه بهترین شوهر دنیا نصیبش شده ولی به فلان دلیل و بهمان دلیل ما نمیتونیم کنار هم باشیم
گفت _تا شروع کردی به صحبت جوابتو فهمیدم.
همیشه دخترا👩🦰وقتی میخوان به یه پسرجواب👨🦰 رد بدن اول ازش تعریف میکنن و میگن تو خیلی خوبی ولی بعدش میگن نه.
منکه گفته بودم نمیخوام جلو روم جواب رد بدی بهم چرا اصرار کردی؟
هیچی نگفتم و بلند شدم تا خدافظی کنم✋🏻
بالاخره ممنون بابت کارایی که واسم کردی ،بابت همه محبت هات و....
به ساعتم نگاه کردم(ادمین : از کی واسه محبت #حرام تشکر هم میکنن!؟!😳 )
۸:۲۵ دقیقا همون ساعتی که اولین بار همو دیدیم
وسط حرفام گفتم آهان راستی...
بهم نگاه نمیکرد.
گفتم نمیخوای نگاهم کنی؟
سرشو آورد بالا و با اخم بهم نگاه کرد😠
*از وقتی باهات آشنا شدم فهمیدم من چقدر استعداد دارم که تا حالا نمیدونستم و کشفشون نکرده بودم
مثلا فهمیدم من چقدر بازیگریم🎬 خوبه
نگاهش رنگ تعجب گرفت🤨
مثلا من الان ده دقیقه اس که دارم بازی میکنم ولی تو همه حرفامو باور کردی
و شروع کردم به خندیدن 😅🤣😂
سبحان بابهت و تعجب داشت به من نگاه میکرد
ولی بدترین اتفاق برای من افتاده بود
اگه به عشق سبحان شک داشتم الان فهمیدم که من عاشق سبحان شده بودم
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_نهم
سبحان همه فکروذهن منو تسخیرکرده بود...
اون روز هم مثل روز اول دیدارمون تا ساعت ۱۲ ظهر 🕛باهم بودیم با هم حرف زدیم ،
حرفهای عاشقانه💑،
نگاه های عاشقانه💏
و
پارا از حریم هم فراتر گذاشتیم.🙉
در کنار همه اینها من نمیتونستم به صورت عقلانی🧠 به ازدواج با سبحان فکرکنم .
اختلافات زیادی بین منو سبحان بود
که نمی گذاشت من به صورت منطقی با این مسئله کنار بیایم .
صبح و شب نگران سبحان بودم.
شب ها🌃 تا دیروقت باهم چت میکردیم.
من به سبحان بسیار وابسته شده بودم.
همانطور که گفتم خانواده و اطرافیان من از این متفاوت شدن حال و احوالات م باخبر شده بودند.
اما به جز اندکی از دوستانم کسی از رابطه من و سبحان 💑خبر نداشت .
تا اینکه یک روز به صورت جدی با سبحان صحبت کردم که
کِی قراره بیای خواستگاری؟
چندین بار در این مورد با هم صحبت کرده بودیم
اما هردفعه به دلایلی سبحان
بحث رو عوض می کرد یا می گفت
به زودی ،
باید کار پیدا کنم ،
باید خونوادم رو راضی کنم.
اما این بار
نذاشتم از زیر کار دَربره.
بهش گفتم:زمان به من بگو.
من، خواستگار دارم ، میان و میرن
بالاخره برای رد کردنشون باید دلیلی داشته باشم.
من نمیتونم دلیل رابطه داشتن با تو رو برای خانوادم بیارم .
این دفعه مثل دفعات قبل بحثو عوض نکرد بلکه عصبانی شد😡
و گفت: تو به من اعتماد نداری من برای تو دارم خیلی کارها انجام میدم اما تو نمیتونی به خاطر من حتی خانواده خودت رو راضی کنی .😠
خلاصه اینکه بحثمون بالا گرفت و من بدون جواب دادن به سبحان اینترنت خاموش کردم و جواب پیام ها✉ و زنگها 📞شو هم ندادم.
حال و هوام خیلی گرفته بود
دیگه حوصله نداشتم با کسی صحبت کنم .
ناراحت بودم 😞اما دلم میخواست هر چه سریعتر این ماجرا برطرف بشه از یک طرف میترسیدم که اگر خونوادم بفهمد چه اتفاقی میافته .
حال و هوای بدم به خاطر قهر با سبحان ادامه داشت.
همین حال و هوا همسر برادرم را متوجه من کرد😧 و بعد از مدتی پرس و جو متوجه این ماجرا شد
😟و با من قاطع صحبت کرد :سبحان به دردت نمیخوره .
اصلاً صلاحیت ازدواج باتو رو نداره.
😫 سنش ،شغلش، خونوادش ،رفتارش، اخلاقش خیلی چیزها هست که
به هم نمیخورین.
تو لیاقتت خیلی بیشتراز اینهاست.
تو دختری هستی باسواد ،با کمالات ،خونواده خوبی داری، ظاهر خوبی داری .
شخصیتی مثل سبحان
اصلا برازنده تو نیست.😓
من تقریباً تحت تاثیر حرفهای همسر برادرم قرار گرفته بودم اما نه آنقدر زیاد که بتوانم به طور کلی سبحان را کنار بگذارم
هنوز سبحان برای من عزیز بود.💚
اما از خیلی اتفاقات خسته شده بودم. 😞
من باید همیشه همه چیز را
برای سبحان توضیح میدادم اما
سبحان هیچ چیز راتوضیح نمیداد.
هر بار از اون در مورد زمان خواستگاری میپرسیدم طفره میرفت
همیشه شغل و خونوادش رو بهونه میکرد برای نیامدن یا دیر اومدن.
👇⚠️👇🔴👇⚠️👇🔴👇⚠️👇🔴👇
سوءاستفاده های عاطفی وگاهی ... 🙊😭(چه مجازی وچه حضوری) .
من هردفعه که حضوری سبحان را میدیدم عذاب وجدان میگرفتم 😟
به خاطر حرف ها و کارهایی که انجام میدهیم اما عشق سبحان
هرگز به من این اجازه را نمیداد که در این مورد فکرکنم😓 😭😭😭
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_دهم
قهر و آشتی های من و سبحان ادامه داشت، 🙎♂گاهی چند روز گاهی به چند ساعت تمام می شد .🙎♀
اما من هیچ وقت نمی توانستم سبحان را کنار بگذارم.😣
عقل و ذهن من تسخیر شده بود.🤪
امابعدازمدتی فهمیدم🤔😳
من تنها دختری نبودم که باسبحان درارتباط بودم.💑🙁
اون حتی بایکی مثل من
رابطه احساسی وجنسی داشته.🤨🤯
درکناردخترای متفاوتی که به صورت مجازی باهاشون درارتباط بود.😟
بعد از مدتها یکی از دوستان صمیمی ام که چند وقتی بود ندیده بودم اش را دیدم ازش گلایه کردم که خیلی نامردی چرا این چند وقته نیستی؟😓
تو ازدواج کردی دیگه توجهی به دوستات نمی کنی .
نمیدونی این مدت من چقدر تنها بودم.😭
عذرخواهی کرد. اما دیگه الان برای عذرخواهی دیر بود .😰
مجبور شدم ماجرای خودم و سبحان رو براش بگم. 😔😔
دوستم دقیقا حرفهای همسر برادرم رو زد
اما قاطع تر😠 و گاه دوستانه تر😕
من همیشه به حرفاش گوش می کردم و تنها دوست من نبود
بلکه مثل یه خواهر مهربون بود و همراه.👭
کسی بود که چندین سال بود با هم دوست بودیم و خاطرههای خوبی داشتیم .
حالا این حرفارو داشت بهم میزد. عصبانی میشد😡 ،داد میکشید سرم 😤،ناراحت میشد☹ ،حتی یک بار گریه کرد.😭 گفت پشیمونم از اینکه این مدت به خاطر مشکلات خودم تورو تنها گذاشتم
اما باور کن من نمی تونستم فقط به تو توجه کنم و به مشکلات خودم نرسم .😔
اما الان اومدم هر چند دیر اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است .☺️☺️
🙏خواهش می کنم لطفاً به دلایلی که خودت میدونی از سبحان فاصله بگیر .
سخت بود برای من فاصله گرفتن
از کسی که چندین ماه باهاش بودم👥
عاشقانه حرف زدیم💏
به من محبت کرده
🖤
بهش محبت کردم
💞
حال و هوای زندگی منو تغییر داده
😍
اما هرچی باشه
خودم میدونستم
رابطه ما گناه و اشتباهههههههه😭😭😫
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️
#قسمت_یازدهم
من و سبحان هیچ وقت نمی تونستیم با هم ازدواج کنیم💑.
سخت بود فاصله گرفتن از کسی که برای اولین بار 1️⃣ وارد زندگی من شده بود
ولی من تصمیمم رو گرفته بودم حداقل دیگه عذاب وجدان نداشتم
بهش پیام دادم :
خیلی بهتر میدونی که من و تو مال هم نیستیم خودت خیلی بهتر از من میدونی که راه من و تو از هم جداست😞
کاش ازهمون اول وارد رابطه نمیشدیم .
کاش نه من عاشقت❤ می شدم نه تو از من استفاده میکردی
و هزار تا کاش و ای کاش دیگه که شاید الان دیگه دیر باشه برای گفتنش .
خداحافظ.✋🏻
حالم خیلی بد بود😞
از بدترین اتفاقات این بودکه
متوجه شدم من چقدر از خط قرمزهامو زیر پا گذاشتم🤦🏻♀️
چقدر از حال و هوای معنوی خودم کم کردم😓
چقدر خودم را در معرض گناه قرار دادم😭 چقدر و چقدر چقدر😞
دختری که همه او را مقدس می دونستند
دختری که همه به پاکیش قسم می خوردند
حالا یه کسی بودمثل خیلی ازدخترای بی حیاو...😭
احساس عذاب وجدان داشتن احساس گناه پشیمونی احساس یه دختر هرزه داشتم که مثل خیلی از دختر خیابونی دچار اشتباهات زیاد شده بود اما دیگه الان پشیمونی سودی نداشت😞
فقط خدا رو شکر کردم که این رابطه دیگه برای من تموم شده.
سخت بود شبهایی که گریه میکردم😭 روزا که حرف نمی زدم آشفته بودم بیقرار ، حرف نمی زدم، ،حوصله نداشتم و...
فقط به امید اینکه خدا هست و میبینه که من توبه کردم دوباره زندگیم شروع کردم
اما هیچ وقت یادم نمیره اشتباه بزرگی که تو زندگیم کردم امیدوارم این اشتباه بزرگ من در زندگی آینده ام تاثیری نداشته باشه .🤲
چند ماهی گذشت تا من بتونم به حالت عادی برگردم ، سخت
اما گذشت
بعدا متوجه شدم سبحان قبل از من با کسی بوده و بعد من هم قطعاً ادامه میده این کار رو. برای اینکه حال و هوام عوض بشه دوستم بهم پیشنهاد داد که کلا اینستا رو پاک کنم📵
برای بهترکردن حالم به قرآن، نماز ، ارتباطم با خونواده👨👩👧👦 و خیلی چیزهای دیگه رو دوباره تجربه کردم وفهمیدم من چه نعمت هایی داشتم ونمیدونستم.
بدبینی نسبت به مردا ،
آشفتگی ذهنی،
افت تحصیلی،
مشکلات جسمی ،
احساس گناه،
تاثیرگذاری در زندگی آینده و
هزارتا مشکل فردی دیگه کمترین مسائل روحی وروانی وجسمی بودکه برای من پیش اومد و ممکنه برای ارتباطات اینجوری پیش بیاد
من به توبه پذیربودن خدااطمینان دارم وتنها به همین امیدزندگیمو دوباره ازنو ساختم
ازهمتون میخوام برام دعاکنید
🎀 من یه خطا و دوستی بد رو تجربه کردم ، شما تجربه نکنید 😭
پایان
#من_و_رفیق_مجازی
#داستان_دنباله_دار