🌹🌸🌹
🌸🌹
🌹
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_نهم
ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﮕﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﺣﺮﻡ؟
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍ
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ . ﺑﺮﻭﻭﻭﻭﻭ
ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ . ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍ
_ ﺑﻠﻪ؟؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ .
_ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻡ
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺯﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﻦ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺼﺎﻓﺎ ؟
_ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺣﺴﻦ ﮐﭽﻞ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻗﺎ ﺷﺠﺎﻉ . ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺎﻧﻮ؟
_ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺧﺒﺮﺍ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻫﺎ . ﮐﻼﻍ ﺩﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺍﺑﺠﯽ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺯﻡ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ . ﻓﻌﻼ .…
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﺎﯼ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﺎ ﺣﻖ …
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﺩﺕ؟
_ ﺁﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺎﺑﺎﯼ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ .
ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ……
#ادامه_دارد...
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
✿﴿کنیززهرا﴾❀:
✾✯✾✯✾✯✾✯✾
✯@bashohadat✾
✾✯✾✯✾✯✾✯✾
❤️تا حالا عاشق شدی؟ ❤️
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_نهم
سبحان همه فکروذهن منو تسخیرکرده بود...
اون روز هم مثل روز اول دیدارمون تا ساعت ۱۲ ظهر 🕛باهم بودیم با هم حرف زدیم ،
حرفهای عاشقانه💑،
نگاه های عاشقانه💏
و
پارا از حریم هم فراتر گذاشتیم.🙉
در کنار همه اینها من نمیتونستم به صورت عقلانی🧠 به ازدواج با سبحان فکرکنم .
اختلافات زیادی بین منو سبحان بود
که نمی گذاشت من به صورت منطقی با این مسئله کنار بیایم .
صبح و شب نگران سبحان بودم.
شب ها🌃 تا دیروقت باهم چت میکردیم.
من به سبحان بسیار وابسته شده بودم.
همانطور که گفتم خانواده و اطرافیان من از این متفاوت شدن حال و احوالات م باخبر شده بودند.
اما به جز اندکی از دوستانم کسی از رابطه من و سبحان 💑خبر نداشت .
تا اینکه یک روز به صورت جدی با سبحان صحبت کردم که
کِی قراره بیای خواستگاری؟
چندین بار در این مورد با هم صحبت کرده بودیم
اما هردفعه به دلایلی سبحان
بحث رو عوض می کرد یا می گفت
به زودی ،
باید کار پیدا کنم ،
باید خونوادم رو راضی کنم.
اما این بار
نذاشتم از زیر کار دَربره.
بهش گفتم:زمان به من بگو.
من، خواستگار دارم ، میان و میرن
بالاخره برای رد کردنشون باید دلیلی داشته باشم.
من نمیتونم دلیل رابطه داشتن با تو رو برای خانوادم بیارم .
این دفعه مثل دفعات قبل بحثو عوض نکرد بلکه عصبانی شد😡
و گفت: تو به من اعتماد نداری من برای تو دارم خیلی کارها انجام میدم اما تو نمیتونی به خاطر من حتی خانواده خودت رو راضی کنی .😠
خلاصه اینکه بحثمون بالا گرفت و من بدون جواب دادن به سبحان اینترنت خاموش کردم و جواب پیام ها✉ و زنگها 📞شو هم ندادم.
حال و هوام خیلی گرفته بود
دیگه حوصله نداشتم با کسی صحبت کنم .
ناراحت بودم 😞اما دلم میخواست هر چه سریعتر این ماجرا برطرف بشه از یک طرف میترسیدم که اگر خونوادم بفهمد چه اتفاقی میافته .
حال و هوای بدم به خاطر قهر با سبحان ادامه داشت.
همین حال و هوا همسر برادرم را متوجه من کرد😧 و بعد از مدتی پرس و جو متوجه این ماجرا شد
😟و با من قاطع صحبت کرد :سبحان به دردت نمیخوره .
اصلاً صلاحیت ازدواج باتو رو نداره.
😫 سنش ،شغلش، خونوادش ،رفتارش، اخلاقش خیلی چیزها هست که
به هم نمیخورین.
تو لیاقتت خیلی بیشتراز اینهاست.
تو دختری هستی باسواد ،با کمالات ،خونواده خوبی داری، ظاهر خوبی داری .
شخصیتی مثل سبحان
اصلا برازنده تو نیست.😓
من تقریباً تحت تاثیر حرفهای همسر برادرم قرار گرفته بودم اما نه آنقدر زیاد که بتوانم به طور کلی سبحان را کنار بگذارم
هنوز سبحان برای من عزیز بود.💚
اما از خیلی اتفاقات خسته شده بودم. 😞
من باید همیشه همه چیز را
برای سبحان توضیح میدادم اما
سبحان هیچ چیز راتوضیح نمیداد.
هر بار از اون در مورد زمان خواستگاری میپرسیدم طفره میرفت
همیشه شغل و خونوادش رو بهونه میکرد برای نیامدن یا دیر اومدن.
👇⚠️👇🔴👇⚠️👇🔴👇⚠️👇🔴👇
سوءاستفاده های عاطفی وگاهی ... 🙊😭(چه مجازی وچه حضوری) .
من هردفعه که حضوری سبحان را میدیدم عذاب وجدان میگرفتم 😟
به خاطر حرف ها و کارهایی که انجام میدهیم اما عشق سبحان
هرگز به من این اجازه را نمیداد که در این مورد فکرکنم😓 😭😭😭
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_هشتم 💠💠💠✅ چرا بعضیا سختشونه نماز بخونن؟! ✴ نماز برای چیه؟!
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_نهم
همون ابتدا نمازتو با نماز اولیای خدا مقایسه نکن
🍃💫🍁
خداوند بی دلیل کاری رو عمود خیمه ی دین قرار نمیده.
معلومه که در این نماز اسراری هست
✳💟✳
منتها تا میگن "نماز خوب" ذهنتون تو نمازهای اولیای خدا نره.
🔴🔴🔴
"ما هیچ کارمون شبیه اولیای خدا نیست که حالا نمازمون مثل نماز امیرالمومنین علی علیه السلام بشه "
➖➖➖➖➖♦
امیر المومنین علی علیه السلام هنگام وضو گرفتن رنگ چهره اش تغییر میکرد از شدت خوف خدا.
خب اینجور تبلیغ کردن در مورد نماز، به کلی ما رو نا امید میکنه خب ما که هیچ وقت اینجور نخواهیم شد.
😔
یادم هست در جبهه های جنگ نقل شده بود که شهید آیت الله دستغیب می فرمود:
"من حاضرم هفتاد سال عبادتم رو بدم تا بجاش دو رکعت نماز پای خاکریز بچه های رزمنده رو بهم بدن که من با خیال راحت از این دنیا برم"
👆💥💥👆
بچه های رزمنده ای که عبادتشون خیلی ارزشمند بود برای خدا
ما اونجا بودیم یکبار که با هم گفتگو می کردیم می گفتیم: راستی بچه ها تا حالا سر سجاده ی عبادت رنگتون پریده از خوف خدا؟؟؟
❓❗❓
همون بچه های نازنین می گفتن:
نه!!!
بعدشم شهید می شدن.
خب اینکه انسان رنگش بپره از خشیت الهی کار ساده ای نیست.
ما ها خیلی هنر کنیم از بس با خدا فاصله داریم گاهی فقط دلمون تنگ بشه برای خدا . همین!!!!
😉
〰〰〰©
خشیت کار عارفان نسبت به حضرت حق هست.
نماز امیرالمومنین رو آدم در نظر می گیره دیگه از خودش نا امید میشه.
خب برای اینکه ما نماز خوب خوندن رو فرا بگیریم و آغاز کنیم
باید جلوی قدم خودمون رو نگاه کنیم ببینیم ما چه قدمی میتونیم برداریم.
قدم اول نماز رو مودبانه و با رعایت آدابش بخونیم
👆💥✅🔹🔹🔸
نماز و اول وقت بخونین
تو نماز کم نذاریم تاجایی که میشه صحیح و عربی بخونیم. سجاده پهن کنیم. اذان و اقامه بگیم. نگاهمون به اطراف نباشه. ظواهر رو کاملا رعایت کنیم.
فعلا حضور قلب توی نماز لازم نیست........!
#پای_درس_استاد
#استادپناهیان
...:
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_نهم
_راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم .
+حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟!
_هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم .
+چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود.
_ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره...
پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده .
یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن .
ادکلنو که حرفشم نزن .
تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین .
اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم )
کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟!
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا .
حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه .
اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد .
و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت .
همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود .
آروم رفتم طرفش ...
پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم :
_خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید .
آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت :
+مری جون !
_کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن .
+مروا جون!
_بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن .
با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم)
&ادامـــه دارد