eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
390 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
آن شـــــب..... قسمت چهارم..... شب از نیمه می گذرد🌙 شهر آرام تر از همیشه است.... و تنها صدایی ک
آن شــــب قسمت پنجم..... پدر قدم از خانه بیرون میگذارد.... اما.... در ملتمسانه چنگ در کمربند علی می اندازد.... در شرمنده است.... 😔 در سی سال پیش... نتوانست از جان علی پاسداری کند... شکست و سوخت🔥 و با شکستن در استخوان سینه ی مادری.... 😭😭😭 و با سوختن او چادری در پشت در آتش گرفت🥀🔥 اکنون در... برای جبران شکست های گذشته.... و برای دوباره داغ دار نشدن اهل این خانه چنگ در کمند حیدر افکنده است... اما علی آرام کمربند خود را از در جدا میکند... و می گوید... ای در آن زمان که باید از جان و توان من محافظت می کردی😞 نکردی..... اکنون علی را رها کن... که به سوی آسمانها در حال عروج است خاک نمناک کوچه ها.... معصومانه بر کف نعلین علی بوسه می زنند.... ❤️ باد با شوقی وصف ناپذیر جسم علی را صفا می بخشد.... 🌸 و ماه با تمام عشق😍به نظاره ی روی علی نشسته است... همه هستی... در حال گرفتن آخرین توشه های خود از وجود لایتناهی مولای متقیان هستند... اکنون.... این آفتاب وجود علی☀️ است که در آستانه در مسجد طلوع می کند.... و خفاش ها..... بیزار از نور او... خود را مخفی کرده اند..... تا زمانی انتقام گناهان نداشته را از خورشید بگیرند..... هیهات..... خورشید را جهانی نتوان خاموش نمود... داستانی کوتاه برداشت متفاوت از شهادت امیر مومنان ع به قلم ✍سید امیر حسین سمائی
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
آن شــــب قسمت پنجم..... پدر قدم از خانه بیرون میگذارد.... اما.... در ملتمسانه چنگ در کمربند ع
آن شــــب قسمت ششم......... هنگامه ی نماز است.......🤲 و مولای متقیان در محراب ایستاده است..... اذان و اقامه را زمزمه میکند....... الله اکبـــر.... همه حق به نماز ایستاده.... و ملائک و تمام جهان به او اقتدا میکنند.... اما.... اکنون بهترین زمان است... برای ظهور خفاش ها😈 مرحب ها عمر بن عبدود ها خیبرها بدرها و حنین ها علی ع💚 فاتح میادین بزرگ اسلام است و حتی صحابی نبی خدا به مقام و جلالت او نیستند اما حسودان قرآن های سر نیزه را بهانه کردند...... تا.... از خود آفتابی بسازند☀️ و با او رقابت و برابری کنند.... اما بی خبر از آن که در آشفته بازار ملتهب دنیا... تنها سکه ی اوست که رونق دارد... و غیر او را... به پول سیاه نمی خرند😰 علی به رکوع می رود... درخت ها و ستارگان با او به رکوع می روند😍 اکنون شقی ترین مردم شمشیر خود را برهنه کرده است.... در چند قدمی محراب😰 چشمهای نگران مردم به دستان اوست او اینجا چه میکند چه قصدی دارد...... 😰 اکنون در یک قدمی حیدر ابن ملجم مرادی با شمشیر ایستاده علی به سجده می رود..... و.... ادامه دارد برداشتی متفاوت از شهادت امیر مومنان ع به قلم✍سید امیر حسین سمائی
سحر بیست و نهم...... دفترم را ورق میزنم...... باورش سخت است..... 😰 اما حکایت این رمضان هم به صفحات اخر رسیده است..... حکایت ها را با خود مرور میکنم.... و من.... انسان هستم☺️ انسانی که پیش از وجود داشتن در زمین خاکی...... خدا از من عهدهایی در عالم بالا گرفت🤝 و عشقی آسمانی را در دلم قرار داد❤️ و من من شدم.... فردی تازه در این عالم وانفسا... جسم و روانم به لطف الهی رشد یافت💚 و.... جوانه عشقی را که الله در دلم کاشت... اکنون جوانه میزند🌱 و باران حب اهل بیت ع آن را طراوات می بخشد..... می گذرد... نهال حب در دلم.... در زیر آفتاب مهر پدری امام زمانم😍 پرورش می یابد.... درخت می شود درختی تنومند از جنس اطاعت..... می گذرد.... باغبان دلم که امامم باشد کمکم میکند.... اکنون وقت شکوفه دادن است🌸 شکوفه ای که به مشام امامم خوش بیاید😍 می گذرد..... دلم را با صبر قرص و محکم میکنم😔 و با اطاعت از نائب تو و علمای صالح زمانه تمرین طاعت از تو میکنم.... به خدای خویش توکل میکنم.... و با توسل بر تو و مادر سادات😍زندگیم را پر نور میکنم و با دعا و استغاثه..... تو را طلب میکنم و فاصله ی چند هزاره ساله ی خودم با شما را کم کنم..... 💙 و تلاش میکنم که منتظر تو باشم با ترک محرمات با انجام واجبات با اخلاق و تقوا داشتن.... و با.... و دم دم زمین میخورم😞 اما باز با مدد تو برمی خیزم تا به سوی تو بیایم😍 یا ایها العزیز😍 بر فقر و ناتوانی ما رحم کن که... 😔 ما خطاکاران به حد بضاعت خود.... اندک دعا و توشه ناچیز... پیشکشی شما اورده ایم💚 پس....... بر ما.... از لطف و مهر بی کرانه ات..... صدقه ببخش😍 و اکنون این حکایت عاشقانه.... در یک قدمی پایان است...