آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
آن شــــب قسمت پنجم..... پدر قدم از خانه بیرون میگذارد.... اما.... در ملتمسانه چنگ در کمربند ع
آن شــــب
قسمت ششم.........
هنگامه ی نماز است.......🤲
و مولای متقیان در محراب ایستاده است.....
اذان و اقامه را زمزمه میکند.......
الله اکبـــر....
همه حق به نماز ایستاده....
و ملائک و تمام جهان به او اقتدا میکنند....
اما....
اکنون بهترین زمان است...
برای ظهور خفاش ها😈
مرحب ها
عمر بن عبدود ها
خیبرها
بدرها و حنین ها
علی ع💚
فاتح میادین بزرگ اسلام است
و حتی صحابی نبی خدا به مقام و جلالت او نیستند
اما حسودان
قرآن های سر نیزه را بهانه کردند......
تا....
از خود آفتابی بسازند☀️
و با او رقابت و برابری کنند....
اما بی خبر از آن که در آشفته بازار ملتهب دنیا...
تنها سکه ی اوست که رونق دارد...
و غیر او را...
به پول سیاه نمی خرند😰
علی به رکوع می رود...
درخت ها و ستارگان با او به رکوع می روند😍
اکنون شقی ترین مردم شمشیر خود را برهنه کرده است....
در چند قدمی محراب😰
چشمهای نگران مردم به دستان اوست
او اینجا چه میکند
چه قصدی دارد...... 😰
اکنون در یک قدمی حیدر
ابن ملجم مرادی با شمشیر ایستاده
علی به سجده می رود.....
و....
ادامه دارد
برداشتی متفاوت از شهادت امیر مومنان ع
به قلم✍سید امیر حسین سمائی
#السلام_علیک_یا_حیدر
#ماه_مبارک_رمضان
#مهمانی_محبوب
🍓🍒#من_میترا_نیستم 🍒🍓
#قسمت_سوم🌽
🍩 نذر کرده 🍩
پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت از راه شلمچه به کربلا رفتم
مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم من را به کربلا ببرد اما تا پنج سالگی ام نتوانست نذرش را ادا کند.
او با اینکه دکتر جوابش کرده بود، هنوز امید داشت بچه دار شود. من را با خودش به کربلا برد تا از امام حسین بابت وجود تنها فرزندش تشکر کند و از او اولاد دیگری بخواهد.
تمام آن سفر را به یاد دارم. در طول تمام سفر عبایی عربی سرم بود. کربلا و حرم برایم غریبه نبود. مثل این بود که به همه کس و کارم رسیدهام.
دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم. انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم. توی شلوغی و جمعیت حرم خودم را رها کردم. چند تا مرد داخل حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند.
مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتادم و نزدیک است که خفه شوم بلند فریاد زد:(یا امام حسین! من اومدم دوباره از تو حاجت بگیرم تو کبری رو که خودت بخشیدی میخوای از من پس بگیری؟ )
مردهای قرآن خوان بلند شدن و من را از زیر دست و پای جمعیت بیرون کشیدند بار دوم در ٩ سالگی همراه پدر و مادرم قانونی و پاسپورت به کربلا رفتیم.
آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت. با اینکه در آبادان زندگی می کردیم و از راه شلمچه به بصره می رفتیم اما امکانات کم بود و مشکلات راه زیاد.
بیشتر سال هم هوا گرم بود در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم درویش که از بابای حقیقی هم برای من دلسوخته تر بود،در زیارت حضرت علی علیه السلام در دلش از او طلب مرگ کرد.
علاقه زیادی به امام علی داشت و دلش میخواست بعد از مرگ برای همیشه در کنارش باشد بابام از نیت و آرزویش به ما چیزی نگفت.
مادرم شب در خواب دید که دو سید نورانی آمدن بالای سر درویش و می خواهند او را ببرند. مادرم حسابی خودش را زده و با گریه و التماس از آنها خواسته بود که درویش را نبردند و در خواب گفته بود: درویش جای پدر کبراست تورو به خدا دوباره اون روی یتیم نکنید.
آنقدر در خواب گریه وزاری کرد و فریاد زد که بابا از خواب پرید و رفت بالای سرش و صدایش زد ننه کبری چی شده؟ چرا این همه شلوغ می کنی؟ چرا گریه می کنی؟
مادرم وقتی از خواب بیدار شد خوابش را تعریف کرد و گفت من و کبری توی دنیا جز تو کسی رو نداریم تو حق نداری بمیری و مارو تنها بذاری
درویش گفت: ای دل غافل! زن چه کردی؟! چرا جلوی سیدا رو گرفتی؟؟ من خودم توی حرم آقا رفتم بعد از او خواستم که برای همیشه در خدمتش بمونم چرا اونا رو از بردن من منصرف کردی؟!
حالا که جلوی موندن من تو نجف را گرفتی باید به من قول بدی که بعد از مرگ هرجا که باشم من رو اینجا بذاری تو زمین وادی السلام دفن کنی خونه ابدی من باید کنار امام علی باشه
مادرم که زن با غیرتی بود به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد در ۹ سالگی که به کربلا رفتم حال عجیبی داشتم خودم را روی گودال قتلگاه میانداختم آنجا بوی مشک و انبر میداد آنقدر گریه میکردم که زوار تعجب میکردند
مادرم فریاد میزد و میگفت کبری از روی قتلگاه بلند شو سُنی ها توی سرت می زنند اما بلند نمیشدند دلم می خواست با امام حسین حرف بزنم بغلش کنم و بگویم که چقدر دوستش دارم
مادرم مرا از چهار سالگی برای یادگیری قرآن به مکتبخانه فرستاد بابام سواد نداشت اما از شنیدن قرآن لذت میبرد برادری داشت که قرآن میخواند درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش می کرد.
ادامه دارد...
🍭#من_میترا_نیستم 🍭
🍎🍓🍒نذر کرده 🍒🍓🍎
#قسمت_چهارم🎂
پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود
سر کلاس میگفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید!
بعد از مدتی که به مکتبخانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند
مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم
۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد
آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم
نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد.
اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی میکرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار میکرد تا به ما خانه شرکتی بدهند.
چند سال در اتاقهای اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد میرفتیم.
آنجا زایشگاه بچههایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) میآمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود.
بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد.
🌧🌈فرزند ششم ✨🌈
سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند.
خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم.
از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد.
دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند.
آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش میرسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت💝
ادامه دارد...
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
شرکت کننده شماره 4⃣
#مسابقه_رمضانی 🌙
اللهم عجل ولیک الفرج 🌿
シ︎ ❥︎ @yazainab314
هدایت شده از 💕دنیای صورتی🍫
بشیم 430 یاد میدم چجوری استیکر واتساپ رو به ایتا انتقال بدید ♥️🍒
+10 والپیپر گوگولی جذاب 💭🐙🐷
زوووود باشید زیادمون کنید 🦋🐝
بشیم 420 واستون استیکر های خفن میذارم+20تا پس زمینه (✪‿✪)
بدوید واسمون عضو بیارید❤️🌹
امام علی علیه السلام : لا تشعر قلبک الهمّش علی مافات فیشغلک عن الاستعداد عمّا هواتٍ (1)
غصه های گذشته را بر قلب خود باز نکن، زیرا تو را از آینده و آماده شدن برای زندگی نو مشغول می سازد.
سلام چالش داریم
نوع ایموجی
بیا پی وی اسم بده
https://eitaa.com/fatemeh09875347
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
_💔_ اَیۙنَ بَقّیَةُ اللهِ ڪجاست باقی ماندھ خدا؟😞 @bashohadat
اَللّٰهُمَّ عَجِݪِّ وَلیِڪَ اَلفَࢪَج وَ فَࢪَّجنا بِہ بِحَق حَضࢪَتِ زِینَــبِ ڪُبࢪٰ﴿س﴾🤲🏻🥀
•🕌🌥•
من بزࢪگ شدم...
ولے تو هنوز همون حســـــینِ بچہگیامے!😍
#والپیࢪامامحسینے🌿
@bashohadat
''♥️🕊°.
اِن شاءالله امسـال اࢪبعین پاۍِ پیادھ😍🤲🏻
با آقاموݩ﴿عج﴾😌✌️🏻
بࢪیم⇦ڪࢪبـــــلا !😎🌿
@bashohadat
!🌿''
اگه پیشنهاد یا انتقادی دارین به این پی وی بگین👇🏻✨
••@Laleiy••
هدایت شده از 「عروسڪ ناب」
یه کمک کنید 1 کا بشیم🌱❤️
https://eitaa.com/joinchat/1141178474Caba81c6b39
لنگ 8 تا فرشته ایم🧕🏻🌹
هدایت شده از تبادلات پرجذب فاطمه (صبور باشید )
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌒🌕🌕🌘🌓🌖🌑🌑🌔🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌓🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌕🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌑🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌒🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌔🌕
🌑🌑🌒🌕🌕🌗🌑🌑🌔🌕🌕
🌑🌑🌑🌒🌕🌗🌑🌔🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌒🌗🌔🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌒🌕🌕🌘🌓🌖🌑🌑🌔🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌓🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌕🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌑🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌒🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌔🌕
🌑🌑🌒🌕🌕🌗🌑🌑🌔🌕🌕
🌑🌑🌑🌒🌕🌗🌑🌔🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌒🌗🌔🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌒🌕🌕🌘🌓🌖🌑🌑🌔🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌓🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌕🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌑🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌒🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌔🌕
🌑🌑🌒🌕🌕🌗🌑🌑🌔🌕🌕
🌑🌑🌑🌒🌕🌗🌑🌔🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌒🌗🌔🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌒🌕🌕🌘🌓🌖🌑🌑🌔🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌓🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌕🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌑🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌒🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌔🌕
🌑🌑🌒🌕🌕🌗🌑🌑🌔🌕🌕
🌑🌑🌑🌒🌕🌗🌑🌔🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌒🌗🌔🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌒🌕🌕🌘🌓🌖🌑🌑🌔🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌓🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌕🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌑🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌒🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌔🌕
🌑🌑🌒🌕🌕🌗🌑🌑🌔🌕🌕
🌑🌑🌑🌒🌕🌗🌑🌔🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌒🌗🌔🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌕
🌑🌒🌕🌕🌘🌓🌖🌑🌑🌔🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌓🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌕🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌑🌕
🌑🌔🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌒🌕
🌑🌒🌕🌕🌕🌗🌑🌑🌑🌔🌕
🌑🌑🌒🌕🌕🌗🌑🌑🌔🌕🌕
🌑🌑🌑🌒🌕🌗🌑🌔🌕🌕🌕
🌑🌑🌑🌑🌒🌗🌔🌕🌕🌕🌕
🌑🌑🌖🌑🌑🌓🌕🌕🌕🌕🌖
بزن روی قلب های بالا ۱۰نفر اولی که در این کانال عضو شن مدیر بهش تم گوشی هدیه میده
هدایت شده از تبادلات پرجذب فاطمه (صبور باشید )
بسمبالاسࢪے☝🏻♥️!
بریمسࢪاغمعࢪفےچنلدلبࢪمونـ. . .🤤🎞🌸
دخترانههاییازجنسحجابـ(:😃💛🐣
ـاستوࢪے📸🌱
•♡•∑ࢪمانـ🤓🍓
•♡•∑سوپࢪایز📓🌸
•♡•∑پࢪوفـ💭🚗
•♡•∑خلاصهمنبعهمهچی☺💕
تویکانالشکلیازاینپستهامیذارهدخترا^^🐻🍩
↳⸽🌸•@wtkdpk
↳⸽🌸@wtkdpk
دیگهنگرانِپروفواستوریوبیوتنباش🙊☘🍓
همشوازاینجابردار😻🏖
کپےبنر کاملا حرام❌
این چݩݪ قرارھ در آمار ²⁰⁰ مدیرش آشپزۍ کنہ و فیلمشو بزارھ 😸👩🏻🍳
منتظࢪ چی هستے پس جوین بدھ دلبرڪم 💕👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3385065584C1eafbcb97e
#عضوشوتاپاڪنشدھ 🤞🏻😾